<><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><>

در آستانه چهارم آبان، میلاد شاهنشاه آریامهر که بایستی او را به حق، علت و بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران دانست، نوشته زیر را تقدیم حضورتان می‌کنم. آن را از فیسبوک محمد نوری‌زاد برداشته ام؛ در اینجا!

می زنم به سیم آخر( نامه ای به پسرم)

اباذرم سلام
دیشب را تا به صبح درد کشیدم. اگر تا دیروز، درد کتف و بازو مرا در خود می فسرد، نیز این بار دردی در ناحیه ی شکم بدان افزوده شده بود. صبح اول وقت رفتم بیمارستان. بی آکه شب قبلش پلک برهم نهاده باشم از شدت درد. فکر می کردم تا ساعت ده صبح رو براه می شوم و می توانم خود را به دوستانم در " دِنا" برسانم. در بیمارستان اما کار به درازا انجامید و من بستری شدم. و حالا شب است و من و تنهایی و یاد تو. فردا یا باید کیسه ی صفرای مرا که پراز سنگ است بیرون بکشند، یا مرا به یک رژیم دارویی بسپرند تا زمان بگذرد و کار قلبم سامان بگیرد و بدنم تحمل جراحی کیسه ی صفرا را داشته باشد. در بیمارستان معلوم شد دردی که مرا تا به صبح در خود مچاله کرده بود، به همین کیسه ی صفرا مربوط است. این ها را از این روی با تو می گویم که اطمینان دارم اگر درایران بودی لحظه ای مرا تنها نمی گذاردی و در کنارم می بودی همه وقت. درست برخلاف من که در طول زندگی ات، کمتر در کنارت بودم.

پسرم، پدرت، محصول و خروجیِ یک نظام فکریِ منحط است. نظام فکری ای که خود را بهشتی و نور چشمی خدا می داند و دیگران را جهنمی و مطرود. و من، با یک چنین هیبت و شاکله ای تو را و خانواده را سوختم. چرا نگویم: من، نمونه ی کوچکی از داعش بودم در خانه. که جز عصبیت و ترشرویی و خود محوری، با او نبود.

بله پسرم، من یک داعشی بودم در میان خانواده. که حق را و حقیقت را جز در مرام تشیع نمی دیدم. نگرشِ داعشی من، همگانِ مردم را در گمراهی می دید و نیکبختی و رهایی و هدایت و عاقبت بخیری را تنها در مرام خود باور داشت. من، شماها را گویا به اسیری می بردم هر روز. که اگر زمانه به سمت من می چرخید و افرادی چون مرا اختیار می داد، من و دیگرانی چون من، هرکدام یک خلخالی و شیخ علی فلاحیان و روح الله حسینیان و مصطفی پورمحمدی و سعید امامی بودیم در برکشیدنِ نظام و فروکوفتن مخالفان نظام.

تو از کودکی سرشار از استعداد بودی. غلیظ به موسیقی علاقه داشتی. می گفتی: موسیقی با سلول های من آمیخته. و آرزو داشتی به موسیقی روی بری. و من، با شنیدن این سخنان از تو، به ورطه ای از بی تربیتیِ شیعیِ خود فرو می شدم و در خود می گداختم و این گدازشِ درونی را با " مگر از روی نعش من بگذری" بر سرت می کوفتم و راه بر تو می بستم. یک بار یک گیتار خریدی و به خانه آوردی. یادت هست من چه قشقرقی بپا کردم؟ و تو، فروتنانه و سر بزیر، بردی و گیتار را پس دادی بی سر و صدا. تو هر چه آرام و سر بزیر و متواضع و با ادب بودی، من معرکه ای بودم از عربده ها و افاده ها و اطوار شیعی. شما را مثلاً به سفر می بردم. در آن سفر، این تشیعِ من بود که چماق می شد بر سر شما. این که: همینجا نگهمیداریم برای نماز اول وقت. بابا اینجا بیابان است. لااقل برویم زیر یک درخت و کنار جویباری. نخیر! همین که گفتم.

وای که من چه پوستی از عاطفه های نازنین شما دریدم. در طول سفر، این من بودم که باید مشخص می کردم از پخش صوت اتومبیل چه بشنویم. یا قرآن عبدالباسط، یا سخنرانی فلان آخوند. یا نوحه خوانی فلان مداح. یا فلان ترانه و فلان سرود. تشیعِ من هیچگاه به من نیاموخته بود که شما را آنگونه که هستید بپذیرم و همانگونه که هستید دوستتان داشته باشم. بل مرا به سویی می راند که جز پرخاش و تندی در آن نبود. من، شما را تنها و تنها بجوری می پذیرفتم که همچو من می بودید و همچو من به جهان اطراف می نگریستید.

در بیست سالگی ات بود که تو ریشت را بلند کردی. یعنی ظاهرت را آنگونه آراستی که من می پسندیدم. و من، چه لذت می بردم از این همراهیِ ظاهری ات. بی آنکه بدانم تو تنها برای دلخوشیِ من است که ریشت را نمی زنی. یک روز که بخانه آمدم و ریشی بر صورتت ندیدم، ای وای که تمامی راههای مسالمت را به روی خود بستم و راه نعره های جهالت را به روی خود گشودم. من چه اهریمنی بودم در زندگی تو و مادر و خواهران و برادرت. جوری که بعید می دانم جز تلاشم برای تأمین معاش خانواده، هیچ خاطره ی مثبتی از من بخاطر داشته باشید.

من، بیرقِ داعش را درست وسط خانه و خانواده بر زمین کوفته بودم. یا این یا هیچ! و شما، ناگزیر در زیر خیمه ی یک دیو قلچماق بزرگ و بزرگتر می شدید. بی آنکه ذره ای به طعم نعره های شیعیِ پدر نزدیک شوید و خوی و خصلت این هیولای درنده را دریابید. استخوانبندیِ فکری من پای منبر آخوندها و با مطالعه ی آثار این جماعت استحکام یافته بود.

بگذار خودم را از نگاه تو تعریف کنم: یک پدر عبوس که با لبخند و مدارا هیچ نسبتی نداشت. کسی که همه ی بلندا و هیاهوی حق و حقیقت و اسلام و دنیا و آخرت را در عبا و عمامه و ظاهر فردی به اسم سید روح الله خمینی و سیدعلی خامنه ای متوقف کرده بود. به هر چه که آب و رنگ شیعی نداشت، به دیده ی انحطاط می نگریست. هیولایی که کت و شلوار می پوشید و لفظ قلم صحبت می کرد و پشت فرمان اتومبیل می نشست و کل شهرها و استان های کشور را در می نوردید تا همان نگرش شیعی اش را فربه سازی کند. پدری داعشی که نور را در خانه اش نمی دید اما به سمت هر کورسوی شیعی پر می کشید. پدری که آدمهای اطرافش را با متر و مقیاس شیعی اش طبقه بندی می کرد و لبخندهایش را به جماعتی چون خود هدیه می داد و اخم هایش را به سمت دیگران قراول می رفت. یادت هست یک بار به من گفتی: بابا تو چرا نمی خندی و همه اش اخمویی؟ و توصیه کردی: کمی بخند! و من باهمان اخم های همیشگی که لابد نشان از تعصب شیعی داشت، تو را نواختم که: کسی که اندوه کربلا با اوست، چرا بخندد؟!

این روزها محرم است بابا. و رهبر پنج شبی به عزا می نشیند تا برای کشته های کربلا عزاداری کند. خنده دار نیست؟ رهبری که باید بخاطر بی کفایتی ها و خسارت های جانی و مالی و حیثیتی اش محاکمه و طرد شود، این روزها بر اریکه ی صاحب عزایی می نشیند و برای کشته ها و اسرا و غارت شدگان و طلم دیدگان کربلا اشک می ریزد. اصلاً نه انگار که خودش چه پول های کلانی را به باد داده و چه آبروها که نبرده و چه انسانهای شریف و شایسته ای را از هستی ساقط نکرده و چه نازنینانی را به قعر اندوه و تباهی فرو نفشرده.

این روزها رهبر در حسینیه اش می نشیند تا مداحان با عربده های دروغین شان از وی و از مجاورانش اشک بستانند. که یعنی کربلا، هیچ شأنی جز اشکباری ندارد. رهبر و ملاهای حکومتی، نیک دریافته اند که اگر مختصری از کارناوال اشک گیریِ واقعه ی کربلا بسمت آزادگی و حقوق بدیهیِ مردم کوچ کنند، در دم، خودشان در امتداد یزید و شمر و خولی قرار می گیرند. خنده دار نیست پسرم؟ که همین ملاها عمری از نهضت کربلا و هدف امام حسین و امر بمعروف و نهی از منکر و در افتادن با ظالمین رانده اند و اکنون که خود در راه بندانی از خوی ها و خصلت های یزیدی گیر افتاده اند، جز اشک، از کربلا هیچ نمی پسندند. چرا؟ چون گریه بر کشته ها و اسرای کربلا، این خاصیت را دارد که مردمانِ اشک ریز، هرگز به ملاهای آدمکش و ملاهای دزدِ حکومتی متعرض نمی شوند.

همین اکنون پسرم، جمعی از مردان و زنان و جوانان پاک و شریف مان صرفاً بخاطر امر بمعروف و نهی از منکر در زندان اند. در زندانِ کسانی که به کربلا همچون دستگاه اشک گیری می نگرند نه چون معرکه ای برایِ روفتنِ هرچه که نادرست و زشت است. بله نازنینم، پدرت نیز از این قماش بود. و بدا که سهم شما از پدر، جز رنج و افسردگی و تحقیر نبود. پدرت در گندابی از خرافات شیعی تربیت شده بود. گندابی که در آن، اشخاص بجای حق نشسته بودند. ذهن من، بر اینگونه نگریستن چفت بسته بود. دردا که من همین برحق بودن روحانیان را چماق کرده بودم بر سر شما. ای وای که من چه لطمه ها که به عاطفه های لطیف شما نزدم. و چه جراحت ها که بر روان شما جاری نکردم. من، هیولا بودم و خود را در کانون بهشت و در عمقِ آغوش خداوند جا داده بودم.

بله پسرم، من تو را و تک تک اعضای خانواده را به سیخ کشیده بودم و همزمان از شما انتظار داشتم که از همنشینی با این هیولا لذت ببرید و در پوست نگنجید. در سالهای پیش از انقلاب، شاید بیست ساله بودم که در یک مؤسسه ی آموزش زبان انلگیسی ثبت نام کردم. این مؤسسه در فرصت کوتاه میان دو زنگِ درسی، موسیقیِ ملایمی پخش می کرد. آرام و بی مزاحمت. من مثل یک مجاهدِ مأمور از جانب خود خدا، رفتم پیش رییس این مؤسسه و گفتم: یا این موسیقی را قطع می کنید یا پولم را پس بدهید من بروم. چرا؟ من از این موسیقی عذاب می کشم. دروغ می گفتم پسرم. عذابی در کار نبود. من اما از منبر ملایان آموخته بودم که شنیدن صدای موسیقی و تماشا و خرید و فروش ادوات موسیقی حرام اندر حرام است و برکت را از نسل ها می روبد. حالا روزی را تجسم کن که اگر مرا قدرتی بلامنازع همچون داعش بود، چگونه به آن مؤسسه داخل می شدم و چگونه خارج می شدم. بگو چند بار از اتوبوس ها پیاده شده باشم دربیابان ها بخاطر پخش موسیقی؟ و از اتومبیل های شهری نیز.

پسرم، تو اکنون بر گورستانی از خسارت ها و باید نبایدهای شیعیِ من و امثال من آرمیده ای. من رسماً تو را از مسیر بایسته و شایسته ات باز داشتم. من جوانی و آینده ی تو را جویدم و ریز ریز کردم. من به همان اندازه که تند و سخت و عبوس بودم، نیز بر هر چه زد و بند و پارتی بازی، می تاختم. که این یعنی: آسیب از دو سوی برای شما. نه شما را از خلق و خوی من نصیبی بود و نه از زد و بندها و رانت خواری ها. بهمین خاطر است که می گویم: من شما را به سیخ کشیدم در آن سالهای تلخ. من کودکی و نوجوانی تو را نیز خمیر کردم. تو و بچه ها هیچ لذتی از کودکیِ خود نبردید. و بعدها که بزرگتر شدید، از جوانیِ خود نیز. چرا که پدری قلچماق و عبوس، راهِ هر تنفسی را بر شما بسته بود.

این روزها، جماعتی از آخوندها، عبا و قبای شکلاتی به تن می کنند. می دانی چرا؟ راستش را بخواهی، من، تنها رازِ فلاکتِ مردمان ایران را در بی تربیتیِ برآمده از منبر ملایان می دانم. و تنها دلیلِ فلاکتِ این روزهای سرزمین مان ایران را، در نشستنِ ملایان بر سرِ مسندها و مسئولیت ها. ملایان، بخاطر این که از مملکت داری هیچ نمی دانند، بهترین سوراخ اند برای سر برآوردنِ جاسوس ها از یک طرف، و ابن الوقت ها و دزدان و ناقلاهای رانت خوار از جانب دیگر. جماعتِ زیرک، از سوراخِ بلاهتِ آخوندها در مملکت داری، بیرون می خزند و با امضاهایی که از آخوندها می گیرند، هم کشور را به قعر پوکی های چند بچند می تپانند، و هم بساط پروارگریِ خود را می آرایند. در این میان، یک نصیبکی نیز در طبَقِ آخوندهای گرسنه ی امضا دار می نشانند. گور پدر مردمی که بچشم خود این مصیبت ها و این بی کفایتی ها را می بینند. و گور پدرِ شایستگان و نخبگانی که چاره ای جز تماشای فرو افتادن بخت و اقبال کشورشان در گودال تحقیر و تباهی ندارند.

گفتم این روزها جماعتی از ملاها، عباو قبای شکلاتی می پوشند. این تغییر ذائقه، نه بخاطر این است که جذابیتی در مخاطبان خود فراهم آورند. و نه بخاطر این است که خود را نوگرا و متفاوت تبلیغ کنند. خودت در این میان بگرد و دلیلش را پیدا کن. راهنمایی ات بکنم؟ یک بی تربیتی ای که از سال های سال بدینسوی و از جانب ملاهای خودنگر در بسیاری چون من رسوخ کرد، این بود که: مال دنیا چرک کف دست است و کل دنیا: آب بینیِ بز. اکنون بیا و به عرض و طول اطوار ملاهای مسئول اما بی مسئولیت بنگر. که چگونه دنیا را با همه ی لذائذش بغل زده اند. راز عباها و قباهای شکلاتی را در: " گور پدر مردم، دنیا را بغل بزن" بکاو!

روزی که می خواستی به سربازی بروی یادت هست؟ انتهای سخن شرمناکت این بود: پدر، اگر می توانی کاری بکن! و من، محکم در آمدم که: پسرم، برو و بند پوتین هایت را محکم ببند با این اطمینان که در پادگان صدا بزنند: اباذر نوری زاد، زابل! وای اگر تو و برادرت به بهانه ای به سربازی نمی رفتید. ببین با من چه می کردند این جماعتِ غارتگری که خودشان با هر زد و بند و بهانه پسرانشان را معاف کرده اند از سربازی.
اکنون تو و جوانانی چون تو در گورستانی از کردار و پندار و گفتارِ داعش گونِ امثال من به سالهای پایانیِ جوانی تان رسیده اید. با دست هایی تهی. و با فردایی گنگ. و ذهنی پریشان. ای نفرین بر من و ما که شما جوانان را سوختیم و خاکسترتان را بر برکه ی عقاید خرافیِ خود افشاندیم. ای نفرین بر من که قدر لیاقت ها و خوبی های تو را ندانستم. اما پسرم، تو را چه سود از این نفرین های معکوس من؟ تو، بر سرِ تلی از خاکسترِ خودت ایستاده ای. خاکستری از بخت و اقبال فرو کوفته شده و خاکمالی شده.

من در صورت تو، جوانانی را می بینم که سخت زخمی اند از اسلامِ شیعیِ امثال من. پس، به صورت ظاهر هیچ آشتی ای میان من و تو، و میان ما و شما نباید صورت پذیرد. حتی اگر چه من و ما، به التماس و پوزش، به پای شما بیفتیم و از شما بخواهیم: برگذشته ها صلوات. شما چرا باید ما را ببخشایید؟ ما شما را از آینده ی معمول و متداول تان باز داشته ایم. جوری که همین اکنون، زخم رفتار ما بر تن شما نشسته است. زخمی که مشهود و قابل دیدن است. شما وقتی همین اکنون، خونچکان زخم هایی هستید که ما بر تن تان نشانده ایم، چرا باید گذشته را بر ما ببخشایید؟ چرا باید جوانی که آینده اش سوخته، گذشته را بر سوزاننده اش ببخشاید؟

این روزها رهبر به عزا نشسته تا با ذکر مصیبتِ ذاکران، اشک بریزد. رهبر، درست در حالی برای کربلاییان دل می سوزاند و پِرِک پِرِک اشک می ریزد که میلیون ها نفر در همین اکنونِ کشورمان، ورشکسته و زخمی و خونچکانِ وی اند. رهبر با بپا داشتنِ این مجالس عزا، به مخاطبانش می گوید: یا بر کشته های کربلا بگریید، یا اگر می خواهید مرا امر به معروف و نهی از منکر کنید و سخن از زخمهای کاری ای بگویید که من و عمّال من بر تن تان نشانده ایم و همین اکنون نیز خونِ این زخم ها از تن تان جاری است، پایان کارتان زندان و اعدام و مصادره ی اموال و آوارگی است. پس صلاح در این است که کربلا را بهانه کنید و تا می توانید برای کشته ها و اسرای دورِ کربلا بر سر و سینه بزنید. نخواستید زنجیر بزنید. دو ضرب و سه ضرب. چه با طبل و چه بی طبل. من اگر در کنار رهبر بودم، بجای گریه، غش غش می خندیدم.

بارها نوشته ام و بارها آرزو کرده ام که ایکاش با رهبر ملاقاتی داشتم. تا به وی بگویم: من کاری به کارهای کرده و ناکرده ی شما و کارهای بدِ بدتان و کارهای خوبِ خوبتان ندارم. اما تنها به یک مورد اشاره می کنم که: در ظلّ رهبری شما، هفده سال پیش، برادران سپاه، جوانی به اسم "سعید زینالی" را از خانه اش بیرون می کشند و به پستوهای خود می برند و چنان بلایی بر سرش می آورند که تا کنون شهامتِ این را نداشته اند تا سینه صاف کنند و بگویند: بله، ما زده ایم و کشته ایمش و اینهم قبرش. و بگویند: خوب کرده ایم کشته ایمش به کسی چه مربوط؟ می گویم: اگر در تمامی دوران رهبریِ شما همین یک جنایت رخ داده باشد، شما و سرداران شما را مستحق محاکمه می کند بخاطر این که همچنان اصرار دارید بر نادیده گرفتنِ این جوانِ برده شده. همین یک جنایت، کافی است که هم اسلام شما باد هوا باشد و هم تشیع شما و هم کربلای شما و هم رگ های گردن سرداران پف کرده ی شما.

پسرم، ما گذشته و آینده ی شما را بخاطر حفظ نظام سوختیم. چرا نگویم: بخاطرِ همین جمله ی غلطِ " حفظ نظام اوجب واجبات است" چه زندگی ها که روفته نشده و چه دودمانها که به باد داده نشده؟ این جمله ی " حفظ نظام اوجب واجبات است" ناجوانمردانه ترین سخنی است که دست مأموران سپاهی و امنیتی را برای هر جنایتی در هر کجا واگشوده است. مأمورانی که حاضرند برای حفظ نظامشان به هر دروغ و به هر فریب و به هر خیانت و به هر کشتار و غارتی حریص شوند و نه تنها از جنایاتشان احساس شرم نکنند، بل همزمان خود را نور چشمی خدا و مجاهدِ راه خدا بدانند. و من، عزیزم، اینگونه بودم با شما. که برای حفظ نظام، در حوزه ی کوچک خانواده، تا توانستم شما را آزردم و شأن و شخصیت شما را در سایه ی حفظ نظام به حاشیه بردم.

من، هم بخاطر این که گذشته و حال تو را تباه کرده ام از تو شرمنده و پوزشخواهم، و هم بخاطر این که با سکوت من، و با مساعدت و همکاری من، آدم های پوک و عتیقه ای چون جنتی از یکسوی، و آدمکشانی چون شیخ مصطفی پورمحمدی از دیگر سوی، و صاحب امضایانی چون مجتبی خامنه ای از هر سوی، بر سرِ مقدرات کشور نشسته اند. با این همه، این تویی و خاکستری از خودت. یا می توانی باقیِ عمرت را بر سرِ حسرت های خاکستری ات بنشینی و جز افسوس و جز دریغ هیچ نگویی، یا نه، می توانی خشم ها را فرو بخوری و با کسانی که صادقانه شرمنده ی تواند، آشتی کنی و با آنها برای ترمیم آینده سر از پا نشناسی. این دیگر بخودت مربوط است. این بگویم و بگذرم که ما و شما، فصل مشترک های فراوان تر برای باهم بودن داریم تا بهانه هایی برای کدورت و نفرت و دوری.

پسرم، تاریخ نشان داده که تربیت دینی، در کل به فساد می انجامد. و من، پنجاه سال شاید جز به تربیت دینی نمی اندیشیدم. گمانم بر این بود که بشرِ تربیت یافته از مفاهیم شیعی، راه به صلاح و رهایی می برد حتماً. و تو پسرم، اکنون آسیب و زخمِ این نفهمیِ مرا بر تن داری. تربیت دینی، ما را از فراخ نگری باز می دارد و در نگرشی خاص متمرکزمان می کند. در نگرش دینی، ما به محض تولد، و بی آن که خود متوجه باشیم، بر می جهیم و از سرِ خصلت های درستِ انسانی در می گذریم و ناگهان می شویم شیعه، می شویم سنی، می شویم بهایی. می شویم مسیحی و یهودی و زرتشتی و بودایی. وحال آنکه عصاره ی زحمت همه ی خوبان تاریخ، برای این بوده که ما: انسان باشیم.

قاعدتاً خروجیِ قرآن سرگرفتن ها و زنجیر زدن ها و خورش قیمه پختن و نماز شب خواندن و روزه گرفتن و حج بجای آوردن و مسجد رفتن و آخوند و آیت الله شدن، باید این باشد که دروغگویی و دزدی و فریب و ریا و نفرت و زشتکاری از میان ما زدوده شود. پس اگر با آن همه شعائر طبل و دهلی، هنوز مردم با این پلیدی ها دمخورند، علتش را باید در پوکیِ همان شعائر طبل و دهلی جست. و شاید بشود تربیت دینی را اینگونه تعبیر کرد که: جماعتی برای تداوم دزدی هایشان، و برای غنا بخشودن به فریبکاری هایشان، و برای تخلیه ی روانیِ خودشان، و برای باور پذیر کردن دروغ هایشان، و برای آراستن ریاکاری هایشان است که بر طبل ها و دهل های مفاهیم و شعائر دینی می کوبند و از قرآن لباس می پوشند و به حج می روند و از خود خدا نیز در ابراز این شعائر جلو می افتند. وگرنه اگر اعمال و احکام دینی، روح و پس و پشتِ درستی داشتند، در یک گوشه از عالم و تاریخ، نمونه ی کوچکی از مردمی پیدا می شد که بر درستی و انصاف و لبخند اصرار می ورزیده اند یک وقتی. و چون این مردمِ تاریخی هنوز پیدا نشده اند و در عوض هرچه که پیدا شده اند با ناسزا آلوده اند، می شود نتیجه گرفت که تربیت دینی با هر ادا و اطواری که دارد، در کل جز به فساد نمی انجامد.

همین اکنون رهبر و عمله های نظام اسلامی مگر به اسم دین نمی دزدند؟ و به اسم دین نمی کشند و دروغ نمی گویند؟ درسال های سیاه جهالت، من و امثال من مگر این نکته ها را فهم می کردیم؟ هرگز! بل رگ غیرتمان بر می جهید که: گمشده ی بشرِ امروز، معنویت است. و معنویت نیز در عبادات و احکام شیعی است و لاغیر! آه که من با اصرار و تمرکز بر این شعائر، چه آواری بر سر تو و خانواده فرو می باریدم. من روزها و شب های تو را جویدم پسر. بلند شو برویم. کجا؟ شب جمعه دعای کمیل. صبح جمعه دعای ندبه. سه شنبه ها دعای توسل. صبح های پنجشنبه زیارت عاشورا. و در همه ی این احوال: گریه و گریه و گریه. من شما را پژمردم. و نشاط و سرزندگی را از جمال شما روفتم.

این روزها برادران سپاه بین من و تو جدایی انداخته اند. در این چند سالی که من به گوشه هایی از ظلم هایی که بر تو و بر خانواده روا داشته ام خیره می شوم، سر به دیوار ندامت می کوبم و آرزو دارم که از آسمان بخشایشگری شما خوشه های لبخند و دوستی بچینم. من به روزها و شب های زندان بسیار مدیونم. و به حادثه های یک به یکِ سال هشتاد و هشت به بعد. من در زندان، و با دیدن و شنیدنِ رفتار و گفتار هیولاهای سپاه و اطلاعات، به ذات بسیاری از مناسبات اسلامی اینان پی بردم. پیش از آن بسیار شنوده بودم اما در زندان بچشم خود دیدم. یک سال و نیم زندان، بقدر یکصد و پنجاه سال مرا به جلو دواند. مرا بجای مذهب، بر سریرِ انسانیت نشاند. غصه ها و رنج های من از همانجا بالا گرفت. این که دانستم هیولای من، با شما چه ها که نکرده در این سالها.

از زندان که بیرون آمدم دانستم مرا ممنوع الخروج کرده اند. بی آنکه برای این ممنوع الخروجی دادگاهی و حکمی پا گرفته باشد. بعد ها تو را نیز ممنوع الخروج کردند. که اگر به ایران بیایی، نمی توانی خارج شوی. از آن زمان چهار سالی می گذرد. و من در این چهار سال، یک به یکِ جفاهایم را با تو پیش چشم آورده و مرتب در خود پژمرده ام و سرا پا گُر گرفته ام. برای رفع ممنوع الخروجی ام و برای پس گرفتن اموالی که برادران سپاه از من برداشته و برده اند بسیار تلاش کردم. به هرکجا که گفتند سر زدم و تقاضا دادم. همه با انگشت "سپاه" را نشانم دادند. که یعنی از ما و دستگاه قضایی کاری ساخته نیست. مستقیماً با سپاه در افتادم. مأمورانِ معذور مرا زدند و خونینم کردند. که یعنی کور خوانده ای. اینجا وزارت اطلاعات نیست که شش ماه در سرما و سوز جلوی دروازه اش بایستی و اموالت را از آنها پس بگیری. اینجا سپاه است و قواعد خاص خودش را دارد.

من اما باید پیش تو بیایم و تو را ببینم و در آغوشت بگیرم پسرم. و بابت آسیب هایی که با عمرِ تو همراه کرده ام به پایت بیفتم و بگویمت: پسر خاکستر نشینم، هیولای من، خروجیِ تربیتِ دینی - شیعی بوده است. تربیتی که ذهن را زمخت می کند و طالبان و القاعده و داعش را از هزارتوی نسبت های جنینی اش بیرون می کشد و بجان دیگران می اندازد. تربیتی که درستی و حق را تنها و تنها با خود و در مدار خود می پندارد و بخود اجازه می دهد خود را در متن بهشت جای دهد و جهنم را برای دیگران تجویز کند.

من هرجور که شده باید تو را ببینم. این حق من و توست که به چشمان هم زل بزنیم. تو چند تار سپید موهایت را نشانم بدهی و بگویی: این رسمش بود پدر؟ و من سر به زیر ببرم و با صدایی نشسته به ضجه زار بزنم: خطا کردم پسرم. غلط کردم. من باید تو را ببینم و سر بر شانه ات بنهم و زار بزنم. من برای رسیدن به تو، هرگز از کوره راهها گذر نمی کنم. آنقدر جلوی زندان اوین می مانم تا موهای سرم یا بریزد یا همقد قدم شود. من در یکی از این روزها به سیم آخر خواهم زد.

بابا محمدت
بیست و نهم مهرماه سال نود و چهار - تهران