ایلکای

اولین کتابی که داشتم نامش «الاغ غمگین» بود. کتابی ۵ صفحه‌ای با ۵ پاراگراف و ۵ تصویر سازی از یک الاغ در طویله که جلویش کوهی از علف گذاشته شده است. صفحه‌ی اول فصل بهار را تداعی می‌کرد و علف‌ها تازه بودند؛ صفحه‌ی دوم تابستان و علف‌های خشک شده، صفحه‌ی بعدی پائیز و بعد هم زمستان و در آخر باز هم بهار. با هر فصل علف‌ها خشک‌تر می‌شدند و الاغ غمگین‌تر. کلیت داستان پیرامون این می‌گذشت که الاغ علف‌ها را در بهار نخورد تا نکند در تابستان غذای بهتری گیرش بیاید. تابستان شد و علف‌ها خشک‌تر شدند و الاغ باز هم صبر کرد. پائیز علف‌ها خشکیده شدند و زمستان از آن هم بدتر. در نهایت بهار سال بعد الاغ دید بهتر از این گیرش نمی‌آید. بنابراین شروع به خوردن علف‌ها کرد.

به گمانم تصور سیاه از ۶ ماه دوم سال از «الاغ غمگین»‌ آمده است. حداقل ۳ لایه لباس در شش‌ماهه‌ی دوم سال می‌پوشم. انگار خودم نمی‌توانم به صورت مستقیم با جهان ارتباط برقرار کنم و باید موانع زیادی بین خود و زندگی بچینم. انگار از زنده بودن دورتر می‌شوم و دیگر نمی‌توانم هوا را لمس کنم. دیگر نمی‌توانم اطرافم را بفهمم. شبیه به آب دریاچه‌ای که از سطح شروع به یخ‌زدن کرده است. ضخامت چندسانتی‌متری یخ، حائلی شده میان ماهی‌های دریاچه‌ و سطح زمین. زندگی هنوز آن زیر جریان دارد؛ اما همه چیز در خلسه‌ای وارد شده است. خلسه‌ی که نه مرگ است و نه کاملا زنده بودن. آن چندلایه لباس ضخامت چندسانتی‌متری یخ روی دریاچه‌ است. دیگر نمی‌توان همه‌چیز را کامل تجربه کرد. همه چیز در کرختی مطلقی پیش می‌رود. حتی نور خورشید هم زودتر می‌رود. همه‌چیز تاریک است. خون داخل رگ‌ها یخ می‌زند. از درون وجود آدم سوز سرما وارد می‌شود و گمان می‌کند که تا چندثانیه‌ی دیگر مرگ را در آغوش می‌گیرد.

من آدم لمس‌کردنم. لمس اشياء، لمس فضا، لمس انسان و لمس محیط پیرامون. دیدن یک فضای جدید برایم بی‌معناست؛ باید به آن دست بزنم. به دیوارها، به صندلی‌ها، به گلدان‌ها، به میز و حتی به هوای آن. چطور با چندلایه لباس می‌شود لمس کرد؟

هوای سرد فقط مناسب خوابیدن است. به گمانم این اشتباه تکاملی است که ما ۶ ماه دوم سال را بیداریم و اواخر شهریور به خواب زمستانی نمی‌رویم و اول بهار بیدار نمی‌شویم. تنها خوبی ۶ ماه دوم سال در این است که هر روزی که می‌گذرد، به فصل گرم نزدیک‌تر می‌شویم. شاید برای همین است که مدام خواب‌مان می‌آید. خواب سیستم دفاعی ما برای گذر زودتر از فصل سرما است. وجود ما به ما «سیگنال» می‌دهد که می‌توانی این ۶ ماه را بخوابی. شاید همین تمایل به خوابیدن است که دید مرا در ۶ ماه دوم به سمت مرگ معطوف می‌کند. احساس می‌کنم شاخه‌های خشکیده و در شرف شکستن درختی‌ام که باد سردی ساعت‌ها به آن وزیده و وجودش را خشک‌تر از همیشه کرده و حالا همان باد می‌تواند شاخه‌هایش را پودر کند.

هرچند بهار هم که بود، من مثل «الاغ غمگین» از علف‌ها راضی نبودم. اما حداقل علف‌های بهار را می‌شود خورد.

می‌گویند شخصیت آدم در چندسال ابتدایی زندگی‌اش شکل می‌گیرد. با این اوصاف تمام زندگی چرخه‌ی بی‌پایانی از چیزی است که در همان چندسال اول شکل گرفته و حالا به دنبال بازسازی آن از منابع مختلف هستیم. ظواهر طبعا مختلفند؛ اما در باطن به دنبال کیفیاتی یکسانی هستیم. درد، رنج، علایق، نفرت‌ها و هر حس و میل دیگری صرفا از فردی به فرد دیگر، از شی‌ای به شی دیگر و از مکانی به مکان دیگر منتقل می‌شوند؛ اما کیفیتی در کنه ماجرا ثابت است و همیشه خودش را در نمودهای مختلف تکرار می‌کند.

بریده‌ای از تاریخ بیهقی مدام به ذهنم حمله می‌کند:

«زعارتی در طبع وی موکد شده که لا تبدیل لخلق الله».

از ریشه‌ها نمی‌شود فاصله گرفت. از هرچه بشود گریخت، از ریشه‌ها، از بن‌مایه، از سرشت وجودی نمی‌توان دور شد.

از چه می‌گریزم؟ از کود و خاکی که بذرم در آن رشد کرده؟ از هوا و اتمسفری که اکسیژن به من رسانده؟ از چه می‌گریزم که دکتر باز هم برایم داروی بیشتری برای کمک بیشتر به گریزم تجویز کرده؟ او از کجا می‌داند که من نیاز به فرار از واقعیت دارم؟ اصلا از غرایز، امیال و چیزی که همان چندسال ابتدایی شکل گرفته گریزی هست؟ از محدودیت‌هایی که وراثتی به جانم اعمال شده گریزی هست؟ از هرچیزی که بسته به شرایط طبقه‌ی اجتماعی بر من وارد شده گریزی هست؟ از چه می‌گریزم؟

روز به انتها می‌رسد و من از صبح توانسته‌ام فرار کنم. از صبح توانسته‌ام چیزها را طوری پشت هم بچینم که نقابم سنگین و سنگین‌تر شود. انتهای روز، درست پیش از خواب، وقت برداشتن نقاب است. وقت مواجه شدن با آن چیزهایی است که ساعت‌ها از آن‌ها گریخته‌ام. هنوز آن جاست. لا تبدیل لخلق الله. نمی‌روند. از چه می‌گریزم؟ از که می‌گریزم؟ چرا می‌گریزم؟

«بخش بزرگی از حافظه‌ام به واسطه‌ی یک سری موانع ترومایی از دست رفته»

این جمله‌ای بود که در میانه‌ی جلسات تراپی از روانشناسم شنیدم. مدت‌ زیادی به این جای خالی نگاه کردم. مثل مردابی بود که به داخلش سنگ می‌‌انداختم تا ببینم چه حباب‌هایی روی سطح آب میان. حباب‌های زیادی ظاهر می‌شدند؛ اما هیچ وقت مشخص نبود اون حباب‌ها از چی هستن و چرا به وجود اومدن یا اصلا معنی خاصی دارند یا نه؟

مغز آدم هم جالب عمل می‌کنه. از خودش در برابر خودش محافظت می‌کنه. مثل اینه که بری همه‌ی چاقوها رو بندازی توی یه کشو و درشو قفل کنی و کلید کشو رو قورت بدی. از اون به بعد مجبوری فقط حدس بزنی داخل کشو چیه. خب بشکن اون قفل لعنتی رو. شاید دریچه‌ی تازه‌ای برات باز کرد. شاید فهمیدی چرا اصلا از ابتدا نیاز به چاقو داشتی و چرا با چاقو می‌تونستی کار رو یک سره کنی. شاید وقتی با چاقوها مواجه شدی، دیگه بهشون نیاز نداشتی.

می‌گن یه فیل رو می‌تونی با یه طناب ببندی به یه درخت و اون فیل با این که زورش می‌رسه اما هیچ وقت طناب رو پاره نمی‌کنه. چرا؟ چون از بچگی با همون طناب به درخت بستنش و توی بچگی هرچقدر زور زده نتونسته طناب رو پاره کنه. الان می‌تونه درخت رو از ریشه بیرون بیاره؛ اما حتی زور هم نمی‌زنه. مثل مغز ما. مثل حافظه‌ی من. یک جایی از یک چیزی آسیب دیده و برای این که آسیب نبینه تلاش کرده عامل‌های محرک رو مخفی کنه. الان دیگه آسیبی در کار نیست؛ اما همچنان به مخفی کردن ادامه می‌ده.

جالب‌تر این‌جاست که داروهای جدیدی که روانپزشکم بهم داده داره این دیوار رو می‌شکنه. چاقوها دارن بالاخره از کشو میان بیرون. صندوقچه‌هایی که ته اون مرداب بود بالاخره داره میاد بالا تا ببینم داخلشون چیه. حافظه‌ام داره طغیان می‌کنه. هرچقدر توی سال‌های متمادی مغزم تلاش کرده که چیزی به خاطرم نیاد، الان همه‌چیز داره با سرعت زیاد روی پرده‌ی مغزم پخش میشه. آیا بازهم مغز می‌تونه این خزعبلات رو مخفی کنه؟‌ آیا هنوز هم می‌خواد از خودش در برابر خودش دفاع کنه؟‌ فعلا که تصمیمی نداره. فعلا فیل درون من داره دوباره شروع می‌کنه به زور زدن. احتمالا بالاخره باور می‌کنه که الان دیگه زورش می‌رسه که درخت رو از جا در بیاره.