نگارمن

در کوهستان و بیابانِ منطقه‌ی شهر من، درختی سبز و خرم و زیبا می‌روید که به آن اَوَرْس می‌گویند. به فتح الف، واو و سکون ر. اورس از درختان بومی ناحیه‌ی شمال غربی شاهرود است. عمری طولانی و بنا به فرضیه‌ای هزاران‌ساله دارد. چوب مقاوم این درخت برای برپایی ستون‌ها و تیرک سقف خانه‌های بومی استفاده می‌شود. از تراشه‌های هیزم آن در تنور، خل‌واره‌هایی می‌سازند که ساعت‌ها گرما‌بخش خمیر ورآمده‌ی نان مطبوعِ گندم‌شان است.

اورس‌ها پاجوش دارند و با قطع تنه‌ی اصلی، دوباره از زمین به رویش خود در تلاش‌اند. با هر آفتابی که می‌تابد و با هر بارانی که بر آن‌ها می‌بارد دوباره سر بلند می‌کنند، شاخه‌های جوان می‌دهند و میوه‌های‌شان یادی از تبری که به جان‌‌شان نشست نمی‌‌آورند. امنیتِ حیات‌‌شان در بی‌اعتنایی‌ست، در نسیان است. در فراموشی ضرباضرب تبر! و دچار تکرار می‌شوند. در سایه‌ی فراموشی جان می‌گیرند و در سایه‌ی خوش‌خیالی دوباره جان می‌دهند.

طنین آژیر قرمز شهر، فرصت‌های از دست‌رفته‌ی زندگی نسل من است. تاریکی زیرزمین‌هایی که پناه‌گاه ترس و بغضِ زانوان لرزان پدر بزرگ‌ام بود. فرو رفتن شبانه‌ی موشک در بستر رویای بازیِ پسربچه‌ی همسایه، بغل‌های خیس درگاه فرودگاه، پرده‌های خاک‌گرفته‌ی خانه‌های خالی که اهالی‌اش نگاه‌های‌ حسرت‌شان را به در و دیوار غربت ریخته‌اند، همه دال بر زیستن‌های نیمه‌کاره، نیمه‌‌مانده و آرزوهای خاکسترشده‌ی ساکنانی‌ست که هر روزه با قدم‌زدن در کوچه‌هایی که نام‌شان همیشه با شهید آغاز می‌شود، به دنبال تابش نوری تازه‌ایم.

ما درختان اَوَرْسِ این خاک شده‌ایم.