ایلکای

امروز با یک صحنه ناخوشایند بیدار شدم، مرغ مینایی ک داداش دو سه روز پیش از تو خیابون نجاتش داده بود، توی قفسی ک بابا دیشب واسش از سبد درست کرده بود، توش جون داده بود، بابا میگفت حتی صبح که بیدار شده و از کنارش رد شده بود داشت میخوند.

بدی ماجرا اینجاست، حالا هر چند ساعت که از مرگش گذشته بود،این من بودم که متوجه شدم دیگه جون نداره، چطوری، اخه تو همین دو سه روزی که خونمون بود تا وضعیتش رو بررسی کنیم و ببینیم با بودن دوتا گربه تو خونه میتونیم نگهش داریم یا نه، به حرکاتش عادت کرده بودیم، از کنارش که رد میشدیم جیک جیک میکرد و میخوند و دهنش رو باز میکرد که غذا بدین بهم، منم برنج نرم شده و تیکه های نازک و کوچیک ماکارونی رو مینداختم تو دهنش، و بعد اون روزی که تموم کرده بود، دو بار از کنارش رد شدم و دیدم از جاش بلند نشد، دراز کشیده بود،اونحا بود که اولین نفر متوجه شدم تموم کرده و اهل خونه رو خبر کردم.

نمیدونم کجاش بده یا بدتره که یه حیوون توی خونت بمیره یا اینکه تو اولین کسی باشی ک متوجه مرگش میشی یا دیدن نفس اخرش که دیگه فکر کنم اوج فاجعه باشه!

عجیب تر اینکه این مردن و پر کشیدن حیوون ها مثه یک سلسله اتفاقات همشون توی یک ماه اتفاق افتاد و انگار نمیخاد تموم بشه!

من فکر میکنم آدم قوی هستم، شایدم وانمود میکنم اما یه چیزو میدونم و اونم اینکه اصلن دلم نمیخاد به اجساد نگاه کنم، چه آدم ها و چه حیوون ها،ثبت شدن اون تصویر تو ذهنم یک ترومای عجیبی رو تو ذهنم باز میکنه، یک زخم که بستن دوباره اش مکافاتیه واسه خودش!

توی یکی دو هفته گذشته دو تا حیوون تو خونمون مردن، یکی تو حیاط و یکی تو آشپزخونه، یکی بچه گربه بود و یکی بچه مرغ مینا، قصدمون برای هر دو نجات دادن بود، کمکشون کرده بودیم اما آخرش مرگ بود، بچه گربه ای که دو سه روز خودم مسئولیتش رو قبول کردم و غذاش رو میدادم آخرش وقتی دوباره به صاحبش برگردوندم بر اثر گرما زدگی مرد.کاری از دستش بر نیومد، از دست هیچکسی بر نیومد، داداش تمام سعیش رو کرد و اخر سر کنار حوض کوچک آبخوری مرد.

روز دوم شهریور هم با مرگ اون گربه ماده که چند سالی میشد رو ایرانت انباری توی حیاط  زندگی میکرد پایان گرفت، گربه ماده ای که ما بهش میگفتیم مادر/همسر تکیلا، چون آخرش نفهمیدیم مادر تکیلاس یا دوست دخترش، این گربه ماده براش اسمی نزاشتیم و اوایل میگفتیم مامان تکیلا اومده، همش هم بخاطر شباهت عجیب بین تکیلا و اون ماده بود، تکیلا هم اون گربه پشت پنجره ای ماست، همون گربه ای که یکسالی توی خونه زندگی میکرد تا اینکه بخاطر بلوغ و سر و صدای زیاد و ناسازگاری گربه اولم با اون، و البته خرابکاری توی کیسه برنج،مجبور شدیم بفرستیمش بیرون و اون هم وقتی رفت بیرون اول کل گربه های نر محله رو تار و مار کرد و قلمرو خودش رو مشخص کرد، بعدشم با همون گربه ای که فکر میکردیم مامانشه، جفتگیری کرد! بعد اون بود که شد زن اقای تکیلا. مادر/همسر تکیلا خیلی پیر و نحیف و تکیده شده بود، وحشی هم بود و نمیزاشت کسی بهش دست بزنه و این شد که نمیتونستیم کاری برای درمان دردهاش بکنیم.فقط روز اخری قبل مرگش بود که اومد و خودش رو به پاهام مالید که اونجا فهمیدم این جدی جدی کمک میخاد، ولی دیر شده بود،اونم لب حوض مرد.

واقعن هفته گذشته عجیب بود، سه تا حیوون تو خونه ما زندگیشون تموم شد ، هر دو گربه دم حوض تموم کردن، نفس اخر رو کشیدن و مرغ مینا توی آشپزخونه، همون جایی که قلب تپنده خونه هست، قلبش واسه همیشه ایستاد.

و بعد هشت شهریور رسید، بازم مرگ یک حیوون رو دیدم،این بار جلوی چشمم و در حالی ک داشت ب من نگاه میکرد، نفس آخر رو کشید و رفت،سکون و سکوت بدنش و ایستادن زندگی تو چشماش رو دیدم،در آرامش رفت شاید، اما طفلی قبلش خیلی درد کشیده بود و بدتر اینکه حیوون ها بخصوص گربه ها هیچوقت با سر و صدا بهت نمیگن که دارن درد میکشن،اونا یهوو ساکت میشن، یه گوشه دنج و تاریک پیدا میکنن و خودشون و دردشون رو میبرن به تاریک ترین نقطه تا هیشکی نبینه و نفهمه.

کوکو که گربه یکی از دوستان خانوادگی بود، مشکلش دیر تشخیص داده شده بود، کلیه اش سنگ ساز بود و مثانه اش پر سنگ شده بود، در نهایت رفت، درست وقتی آمپول بیهوشی بهش زده شد، بدن رنج کشیده اش طاقت نیاورد و قلبش با همون ایست کرد، گویی دکتر بدون اینکه نیتش رو داشته باشه،یک پروسه یوتانازی رو اجرا کرده بود.

همه این مرگ ها باعث شد یکم عمیق تر به مسئله نکاه کنم، (انگار که وقتای دیگه اینکارو نمیکنم)، من که صاحب دوتا گربه توی خونه و یک گربه پشت پنجره ای هستم، به عمر کوتاهشون فکر کردم، البته فکر میکنم همه صاحبان پت، توی عمری ک با پت هاشون سپری میکنن حداقل یکی دوباری به همچین چیزایی فکر میکنن، به روزی ک مرگ اجتناب ناپذیر اون دوست خوبشون میرسه، همونیکه مثه بچه خودشون میبینن، به این فکر کردم که ما ادم ها اگر خیلی امید به زندگیمون خوب باشه و با کیفیت زندگی کنیم ، هشتاد سالی رو میبینیم، اما حیوونایی مثه سگ و گربه، در بهترین حالت شاید بیست سال، تازه این عدد یکم رویاییه، به طور نرمال سگ و گربه بین ده تا پونزده سال عمر میکنن تازه اگر یکی رو داشته باشن که ازشون مراقبت کنه، حیوونای خیابونی هم که لابد خدا بزرگه واسشون!

این فکرها باعث شد،یکبار دیگه گربه هام رو عمیقن دوست بدارم، شاکر باشم واسه سالم بودن امروزهاشون و اینکه از اون روزهای مریضیشون به سختی و سلامت گذر کردن، تا جاییکه جیبم یاری کنه، غذاهای خوب و وسایل راحتی خوب واسشون بخرم و البته وقت بیشتری رو کنارشون امروزها بگذرونم حتی اگر وقتم با کارهای بیهوده ای به اسم زندگی پر شده باشه، بخصوص که میدونم در مورد گربه آخریم، چقدر بهم وابسته است بر خلاف اون دوتای دیگه که شخصیت مستقل تر و تک رو و انزوا طلب تری دارن،این یکی چقدر دلش میخاد کنارم بشینه، بهم نگاه کنه و از کنارم تکون نخوره تا وقتی که من پاشم و جام رو عوض کنم و اونم پا به پای من حرکت کنه، هر جا ک برم، دلش میخاد من جلوی چشمش باشم، گاهی وقتا فکر میکنم این گربه کوچولوی سفید و کاراملی، یک روح سگی داره که توی جسم گربه ای حلول کرده.

تازگی ها هم فهمیدم برخلاف چهره مظلوم و معصومش، خوب از پس خودش برمیاد، و میتونه تبدیل به یک قلدر یا بزن بهادر محل بشه، و جای تکیلا رو پر کنه

چند روز پیش تکیلا لنگ میزد و روی یکی از پاهاش فشار نمیاورد و بخاطر همین وقتی داشتم پشت پنجره بهش غذا میدادم، کشیدمش داخل تا دکتر توی خونم، یعنی داداش، یک بررسی کلی بکنه و اگر لازمه دوا درمونش کنه، معمولن تو این یک سالی که از خونه رفته تا الان دو سه باری همینطوری کشیدیمش داخل، یکباز بخاطر اینکه یک طرف صورتش پف کرده بود و چرک کرده بود، یکبارم واسه گرفتن کنه ها از روی پوستش، اگر اینکارو نکنم، لاغر و مریض میشه، خلاصه این اخرین باری که اوردمش توی خونه، اولش گربه کاراملی من که با همه گربه ها دوست میشه و دلش میخاد بازی کنه، تکیلا رو بو کرد و یکم خاست باهاش بازی کنه، که نمیدونم صحنه رو ندیدم که چی شد که با هم دعوای شدیدی کردن، داداش اخرای اون لحظات پر تنش گربه ها رسیده بود و دیده بود که کاراملی از تکیلا کم نیاورده بود و هرچقد اون زده بود اونم زده بود،اما گربه اول من که یک گربه خیلی انزوا طلبه از شنیدن سر و صدای اون ها ، صحنه رو ترک کرده بود و فرار کرده بود و دلش هم نمیخاست برگرده پیش اون ها،معمولن چند بار قبلی هم یادمه وقتی با تکیلا دعوا کرده بود، اصلن جرات نداشت جلوش عرض اندام کنه و فقط یک صدای خرناسی در اورده بود و چنگ و دندون بیهوده نشون داده بود.

اصلن چرا دارم این خاطرات گربه ای رو تعریف میکنم، واسه اینکه از خودم متعجبم، سه سال پیش اوایل مهر که گربه اولم، که لوس ترین و خودشیفته ترین گربه دنیاست،وقتی اومد تو بغلم، هیچ چی راجب گربه ها نمیدونستم، مطلقن هیچی، از دوستام که گربه داشتن کمی پرسیدم و کمی مطالعه کردم، اما تو این سه سال چقدر چیزها تغییر کرد،چقدر از گربه ها دیدم، تولد و مرگشون رو دیدم، حالا میدونم که هر کدومشون چقدر کاراکترهای متفاوتی دارن، شخصیت های متفاوت، که اگر سه سال پیش بهم میگفتن، میگفتم برو بابا ، گربه گربه هست دیگه، همشون شبیه همن، اما الان انقدر راجبشون میدونم که حالا کسانیکه تصمیم دارن گربه نگه دارن، اونقدر تکنیکال راهنمایی میکنم و تجاربم رو در اختیارشون میزارم، که بهم میگن واقعن کسی بهتر از تو نتونسته بود راهنماییمون کنه، خدا رو چه دیدی، شاید یه روز یه کتاب فقط راجب گربه ها نوشتم، حتی اگر فقط یک نفر خواننده اش باشه.