عطار و شوق حلاج به مرگ
مجید نفیسی
فصل هفتم از کتاب «در جستجوی شادی: در نقد فرهنگ مرگپرستی و مردسالاری در ایران»، نشر باران، سوئد، ۱۳۷۰. مقدمه کتاب -- فصل اول -- فصل دوم - فصل سوم - فصل چهارم - فصل پنجم - فصل ششم
هیچ کس شک ندارد که عارف پارسی، حسینبن منصور حلاج (309ــ 244 هـ . ق) اولا در دورهی معینی از زندگی خود شروع به گفتن این شطح کرد: "اناالحق" و ثانیاً توسط مقتدر عباسی در بغداد به دار آویخته شد. جز این دو مورد، بر سر دیگر مسائل مربوط به زندگی این شخصیت نیمه افسانه ای مابین گذشتگان و امروزیان به یک نسبت اختلاف وجود دارد. علی شریعتی نواندیش اسلامی در سخنرانی خود «علی: انسان تمام» که در تاریخ 20 و 21 آذر 1348 در حسینیه ارشاد ایراد کرده او را «بیمار روانی» میخوانَد و علی میرفطروس نویسندهی سابقا چپ در کتاب پرفروشش «حلاج» چاپ 1356 کم مانده تا او را مارکسیست بخواند. از قدما نیز گروهی او را موحد و برخی ملحد میخواندند. اکثر آثار منسوب به او قطعاً جعلی است و در صحت برخی دیگر نیز جای ابهام وجود دارد. از میان متونی که راجع به او نوشته شده روایت فریدالدین عطار (618540- هـ . ق) در کتاب «تذکره اولیا» که بیش از سه قرن پس از او نوشته شده، تنها سندی است که تصویر کاملی از زندگی و افکار حسین حلاج را به دست میدهد.
روشن نیست که این روایت تا چه حد با واقعیت وفق میدهد و چه بسا که سراپا دروغ باشد. در این مقاله اما همچنان که از عنوانش پیداست فقط به «حلاجِ» عطار پرداخته شده است. به یمن همین شهادتنامه است که حسین حلاج سیدالشهدای صوفیان لقب گرفته و در کنار امام حسین الهام بخش شور مرگ گشته است. اگر بخواهیم این شور مرگ را بشناسیم باید بر این شهادتنامه تأمل کنیم. در این روایت حلاج چون صوفی سرمستی تصویر شده که میداند با گفتن اناالحق بر سر دار خواهد رفت و با این وجود از گفتن آن اِبا ندارد. او شهادت را به خاطر نفس شهادت میپذیرد، چرا که از شکنجه و مثله شدن وحشیانه خود لذت میبرد و قاتلین و سنگسارکنندگان خود را والاتر از مریدان خویش میداند. او قبل از این قتل وحشیانه در طول زندگی به دست خود، خویشتن را شکنجه و آزار میداده و قرار است که پس از مرگ هم در روز قیامت با سر بریده وظیفهی سپردن سر بریده به سربریدگان دیگر را انجام دهد. منظور او از اناالحق همین کشتن نفس است، چرا که انسان فقط با زجر و شکنجه دائمی خویش میتواند خدا شود. فلسفه ی او در زندگی ستایش مرگ و شور بیپایان برای رسیدن به آن لحظهی طلائی است.
حلاج چه کرده که باید کشته شود؟ یا بهتر است بپرسیم: او چه کرده که باید خود را به کشتن بدهد؟ هنگامی که او در زندان است ابنعطا یکی از دوستانش کس میفرستد که اگر عذر بخواهی خلاص خواهی شد، ولی حلاج سر باز میزند. به علاوه 300 تن زندانی دیگر را که با او هم بند بودهاند ساحرانه آزاد میکند ولی خود در بند میماند.
«دیگر روز گفتند: زندانیان کجا رفتند؟ گفت: آزاد کردیم. گفتند: تو چرا نرفتی؟ گفت: حق را با من عتابی است، نرفتم.» *
شِبلی یکی دیگر از صوفیان همکار او که توبه میکند و بدینوسیله رهایی مییابد علت «عتاب» خدا را با حلاج چنین بازگو میکند:
«نقل است که شبلی گفت: آنشب به سر گور او شدم و تا بامداد نماز کردم. سحرگاه مناجات کردم و گفتم: الهی این بندهی تو بود، مومن و عارف و موحد، این بلا با او چرا کردی. خواب بر من غلبه کرد. به خواب دیدم که قیامت است و از حق فرمان آمدی که: این از آن کردم که سّرِ ما با غیر گفت.»
این «سّر» همان شعار اناالحق است که حلاج به خاطر گفتن آن بر سر دار میرود. به اعتقاد شیخ عطار، این شعار هیچگونه جنبهی الحادی ندارد، و فقط جرم حلاج آن است که آن را بر زبان آورده است. عطار ظاهراً با اشاره به داستان سخن گفتن خدا با موسی از درون یک درخت (قرآن، سورهی القصص، آیات 28-30) سعی مینماید تا میان اناالحقگوئی و توحید همانندی ببیند:
«مرا عجب آمد از کسی که روا دارد که از درختی اناالله برآید و درخت در میان نه، چرا روا نباشد که از حسین اناالحق برآید و حسین در میان نه.»
به عبارت دیگر، خدا از طریق حسین سخن میگوید و حسین به صورت سخنگوی او درآمده است. آیا این امر بدین معناست که بر حسین وحی شده و او به صورت پیغامبر خدا درآمده است؟ به هیچ وجه، زیرا اگر چه حسین سخنگوی خداست ولی سخنگو در صاحب سخن گم شده است و آن دو در واقع یکی هستند.
«و جمله بر قتل او اتفاق کردند از آنچه میگفت اناالحق. گفتند: بگو هوالحق. گفت: بلی، همه اوست. شما میگویید که گم شده است، بلکه حسین گم شده است. بحر محیط گم نشود و گم نگردد.»
منظور از «بحر محیط» همان وحدت وجود بین خدا و حسین است. در این بحر، هر جزئی با آحاد دیگر پیوند دارد و همهی اجزا در مجموع یک کل را میسازند. اگر میان حسین و خدا تفاوتی وجود ندارد پس چه لازم است که او رنج ریاضت و شهادت را بر خود هموار سازد؟ یکی از جملات قصار حلاج موضوع را روشن میسازد:
«پرسیدند که طریق به خدای چگونه است؟ گفت: دو قدم است، و رسیدی. یک قدم از دنیا برگیر و یک قدم از عقبی. اینک رسیدی به مولی.»
در جای دیگر این دو قدم را به زهدِ تن و زهد جان تعبیر میکند:
«دنیا به گذاشتن زهدِ نفس است و آخرت به گذاشتن زهد دل و ترک خود گفتن.»
ابلیس نمایندهی این نفس است که باید آن را کشت. عطار در آخر روایت این موضوع را چنین روشن میسازد:
«نقل است که چون او را بر سر دار کردند ابلیس بیامد و گفت: یکی انام تو گفتی و یکی من، چون است که از آن تو رحمت بار آورد و از آن من لعنت؟ حلاج گفت: تو انا به دست خود بردی، من از خود دور کردم. مرا رحمت آمد و تو را نه، چنانکه دیدی و شنیدی تا بدانی که منی کردن نه نیکو است، و منی از خود دور کردن به غایت نیکو است.»
گفتهها و کردههای حلاج قبل از اعدام نشان میدهد که او چگونه منی را از خود دور میکرد. اولین درس او توکل است، که اولین قدم در راه آن روزهداریست. انسان باید از مائدههای زمینی حذر کند و بر خود سخت گیرد:
«نقل است که یک روز در بادیه، ابراهیم غواص را گفت: در چه کاری؟ گفت: در مقام توکل. توکل درست میکنم. گفت: همهی عمر در عمارت شکم کردی، کی در توحید فانی خواهی شد؟ یعنی اصل توکل در ناخوردن و تو در همهی عمر در توکل در شکم کردن خواهی بودن. فنا در توحید کی خواهی بود؟»
جنبهی دیگر ریاضت، کشتن شهوت است. البته بنا بر روایت عطار، حلاج زن داشته و در هنگام مرگ نیز پسرش از او طلب وصیت کرده است، ولی نه فقط کل فضای ریاضت کشانهای که تصویر شده خالی از رابطهی بین دو جنس است، بلکه وقتی هم صحبت از زنان میشود از بدشگونی آنان است. در روایت، علاوه بر زنِ حلاج به دو شخصیت زن دیگر نیز اشاره شده است: یکی زنی است که هنگام مُثله شدن حلاج ناگاه به خاطر او میآید. در این هنگام حلاج به خادمش که جزو تماشاچیان بوده چنین می گوید:
«نقل است که در جوانی به زنی نگریسته بود، خادم را گفت: هر که چنان برنگرد چنین فرو نگرد.»
از نقل قول فوق چنین برداشت میشود که حلاج بر سر دار شدن خود را چون مکافات «نگاه ناپاکی» میداند که در جوانی به زنی انداخته است. این مکافات با اصل سنگسار کردن زناکاران در انجیل و قرآن مطابقت دارد، چرا که به قول انجیل «هر کس به زنی با نظر شهوت بنگرد در دل با وی زنا کرده است.» (انجیل متی 5: 28)
دومین شخصیت زن هنگامی در داستان ظاهر میشود که کار حلاج تمام است:
«عجوزهای با کوزهای در دست میآمد، چون حسین را دید گفت: زنید و محکم زنید که این حلاجک رعنا را با سخن خدای چه کار.»
و پس از این واقعه است که زبان او را میبرند. زن، مظهر زندگی و زنده بودن است، و برای مرتاضی که از زندگی نفرت دارد و عاشق مرگ است، طبیعتاً زن باید صورتک عجوزهای به خود بگیرد و بر مرگ او شادمانی کند.
ریاضت برای حلاج فقط جنبهی رفعی ندارد، که نخورد یا با زنان معاشرت ننماید. جنبهی مهم آن رنج و فشاری است که بر خود مینهد. این نوع شکنجه نیز یا روانی است یا بدنی:
«نقل است که در شبانروزی چهار صد رکعت نماز کردی و بر خود لازم داشتی. گفتند: در این درجه که توای، چندین رنج چه است؟ گفت: نه راحت در حال دوستان اثر کند و نه رنج، که دوستان فانی صفتند، و نه رنج در ایشان اثر کند و نه راحت.»
شکنجه در عبادت با شکنجه در تن همراه میشود:
«نقل است که یک بار در بادیه چهار هزار آدمی با او بودند تا کعبه، و یکسال در آفتاب گرم در برابر کعبه بایستاد برهنه، تا روغن از اعضای او بر آن سنگ میرفت. پوست باز بشد و از آنجا نجنبید و هر روز قرصی و کوزه آبی پیش او آوردندی و او بدان کنارهها افطار کردی و باقی بر سر کوزهی آب نهادی. و گویند که کژدم در اِزار او آشیانه کرده بود.»
ریاضت و شکنجهی تن البته باید همراه با گوشهنشینی باشد. طبیعتاً در این چلهنشینیها احتیاجی به نظافت نیست و مونس درویشها ماران و عقربها هستند:
«نقل است که در ابتدا که ریاضت میکشید دلقی داشت که بیست سال بیرون نکرده بودی. روزی به ستم از وی بیرون کردند. گزندهی بسیار در وی افتاده بود. یکی از آن وزن کردند نیم دانگ.»
«نقل است که یکی به نزدیک او آمد، عقربی دید که گرد او میگشت، قصد کشتن کرد. حلاج گفت: دست از وی بدار که دوازده سال است تا او ندیم ماست و گرد ما میگردد.»
چنین آدمی که از طریق ریاضت و شکنجه، تن و روان خود را کشته قادر میگردد که به سرچشمهی حیات دست یابد و در یک چشم بهم زدن در بیابان بهترین خوراکها را آماده نماید. او که در واقع سرچشمهی آفرینش خویش را به دست خود کور کرده، اکنون در عالم خیال خود را قادر به سحرآمیزترین شعبدهبازیها میبیند:
«طایفه او را در بادیه گفتند: ما را انجیر میباید. دست در هوا کرد و طبقی انجیر تازه پیش ایشان بنهاد؛ و یکبار حلوا خواستند. طبقی حلوا به شکر گرم پیش ایشان بنهاد. گفتند: این حلوا در بابالطاق بغداد باشد. گفت: ما را بغداد و بادیه یکی است.»
شاید ضربالمثل «زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد» از داستان حلاجِ عطار برگرفته شده باشد. حلاج سرِ سبز خود را در یکی از همین شگردها نمایش میدهد:
«بعد از آن گفتند: ما را رطب میباید، و خود گفت مرا بیفشانید. بیفشاندند. رطب از وی میبارید تا سیر بخوردند.»
قدرت سحر حلاج از این حد بسی فراتر می رود:
«شب اول که او را حبس کردند، بیامدند او را در زندان ندیدند. جملهی زندان بگشتند پس او را ندیدند. شب دوم نه او را دیدند و نه زندان. هر چند زندان را طلب کردند ندیدند. شب سوم او را در زندان دیدند. گفتند: شب اول کجا بودی، و شب دوم تو و زندان کجا بودید، اکنون هر دو پدید آمدید، این چه واقعه است؟ گفت: شب اول من به حضرت بودم، از آن نبودم و شب دوم حضرت اینجا بود و از آن هر دو غایب بودیم، و شب سوم باز مرا فرستادند برای حفظ شریعت.»
فلسفهی فقر حلاج با فلسفهی عشق او جوش میخورد. او این فلسفه را به هنگام مرگ چنین توضیح می دهد:
«نقل است که درویشی در آن میان از او پرسید که عشق چیست؟ گفت: امروز بینی و فردا بینی و پس فردا بینی. آنروزش بکشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش به باد بر دادند. یعنی عشق اینست.»
همانطور که فلسفهی فقر حلاج دوستی با تهیدستان نبوده، بلکه فضیلت ساختن از فقر و تهیدستی است، به همان نحو فلسفهی عشق او نیز، عشق به زندگی نیست، بلکه عشق به مرگ است. او نمیمیرد تا از زندگی دفاع کند، میمیرد زیرا مرگ را دوست دارد. این مرگ هر چه وحشیانهتر و شقاوتآمیزتر باشد، مرتبهی آن بالاتر است. «مردان بر سر دار به معراج خدا می روند». نه برای آنکه باید برای دفاع از زندگی بمیرند، بلکه به این خاطر که اینگونه مرگ دردناکتر است:
«چون به زیر دارش بردند، به بابالطاق قبله بر زد، و پای بر نردبان نهاد. گفتند: حال چیست؟ گفت: معراج مردان بر سر دار است.»
اگر شهادت حلاج به خاطر دفاع از زندگی بود قاعدتاً میبایست بر دشمنان و قاتلین خود نفرین میکرد و مریدان خود را به پایداری فرا میخواند ولی او چنین نکرد:
«پس بر سر دار شد. جماعت مریدان گفتند: چه گوئی در ما که مریدان توائیم و اینها که منکرند و تو را به سنگ خواهند زد؟ گفت: ایشان را دو ثواب است و شما را یکی، از آنکه شما را به من حسن ظنی بیش نیست و ایشان به قوّتِ توحید به سلامت شریعت میجنبند، و توحید در شرع اصل بود و حسن ظن فرع.»
سپس داستان شهادت حلاج به نقطهی اوج خود می رسد:
«...پس دستش جدا کردند، خندهای زد. گفتند: خندهی چیست؟ گفت: دست از آدمی بسته باز کردن آسان است، مرد آنست که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در میکشد قطع کند. پس پاهایش ببریدند. تبسمی کرد. گفت: بدین پای سفر خاکی میکردم، قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند، اگر توانید آن قدم را ببرید. سپس هر دو دست بریدهی خونآلود در روی مالید، تا هر دو ساعد و روی خونآلود کرد. گفتند این چرا کردی؟ گفت: خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده، باشد شما پندارید که زردی روی من از ترس است، خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم، که گلگونهی مردان خون ایشان است. گفتند: اگر روی را به خون سرخ کردی، ساعد باری چرا آلودی؟ گفت: وضو میساختم. گفتند: چه وضو؟ گفت: ... در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الا به خون. پس چشمهایش برکندند. قیامتی از خلق برآمد. بعضی میگریستند و بعضی سنگ میانداختند. پس خواستند تا زبانش ببرند. گفت: چندان صبر کنید که سخنی بگویم. روی سوی آسمان کرد و گفت: الهی بدین رنج که برای تو بر من میبرند محرومشان مگردان، و از این دولتشان بی نصیب مکن. الحمدالله دست و پای من بریدند در راه تو، و اگر سر از تن من باز کنند در مشاهدهی جلال تو بر سر دار میکنند. پس گوش و بینی بریدند و سنگ روان کردند.»
حلاج نه فقط در طول زندگی با تن و روان خود دشمنانه رفتار میکرد، بلکه حتی به اعضای مثله شده و خاکستر جسد خود نیز خیانت کرد. او با نشان دادن راه جلوگیری از طغیان رود دجله به خادم خویش، در واقع راه شورش و دادخواهی مریدان خویش را از قبل میبندد:
«نماز شام بود که سرش را بریدند و در میان سر بریدن تبسمی کرد و جان بداد و مردمان خروش کردند و حسین، گوی قضا به پایان میدانِ رضا برد و از یکیک اندام او آواز می آمد که اناالحق. روز دیگر گفتند این فتنه بیش از آن خواهد بود که در پارهی حیات بود. پس اعضای او بسوختند، از خاکستر او آواز اناالحق میآمد، چنانکه در وقت کشتن هر قطرهی خون او که میچکید الله پدید میآمد، درماندند به دجله انداختند. بر سر آب همان اناالحق میگفت. پس حسین گفته بود چون خاکستر ما را در دجله اندازند، بغداد را از آب بیم بود که غرق شود. خرقهی من پیش آب باز برید و گرنه دمار از بغداد برآید. خادم چون چنان دید خرقهی شیخ را بر لب دجله آورد تا آب به قرار خود رفت و خاکستر خاموش شد. پس خاکستر او را جمع کردند و دفع کردند.»
بدین ترتیب روشن میشود که اناالحقی که حلاج به روایت عطار میگوید، معنای دیگری ندارد جز عشق به مرگ و نفرت از زندگی. اگر میخواهی به خدا برسی باید نفس خود را بکشی، ریاضتکشی و از مردمان دوری کنی، و خود را جسماً و روحاً برای آن لحظهی طلائی که مرگ از راه میرسد آماده نمائی. خود را کوچک کن تا بزرگ شوی. خود را بکش تا زنده شوی. این است شعار اناالحق. میان این شعار و فلسفهی وحدت وجود در عرفان رابطهای ناگسستنی وجود دارد. ما همه یکی میشویم، ولی به شرط آنکه یکیها بمیرند. فلسفهی فقر تن ما را برای «یکی شدن» آماده میکند و فلسفهی عشق، روح ما را. سی مرغ سیمرغ میشوند، اما به قیمت از میان رفتن جان سی مرغ. در نتیجهی این نوع کشتن نفس، ممکن است نوعی «برابری» بین مریدان حاصل شود، ولی مریدان انسانهایی هستند که خود و زندگی را تحقیر میکنند و دوستدار مرگ و شکنجهاند. درک این نکته آسان است که چگونه این گلهی عظیم انسانهای تحقیر شده با دیدن او به عنوان نقطهی وحدت خود، برای مستقر کردن آیین مرگ، زندگان و زندگی را از میان بردارند.
علاوه بر تفسیر وحدت وجودی از اناالحق، به دو تفسیر دیگر از این شعار برمیخوریم: یکی «فردخدائی» و دیگری «انسان خدائی». در فرد خدائی، یک فرد مشخص به عنوان خدا مورد پرستش دیگران قرار گرفته، و خودکامگی فردی از عالیترین درجهی پشتوانهی الهی برخوردار میشود. دیگر این قدرت، یک «فره» ایزدی نیست که به شخص شاه یا ولی فقیه به ودیعه داده شده، و از دیگری یک قیم ساخته است، بلکه این خود خداست که تخت آسمانی را با همهی شکوه و جلالش ترک کرده و به تخت زمینی آمده است. آئین فردخدائی سابقهای بس طولانی دارد. لازم نیست که فراعنهی مصر یا مفهوم مسیحی تثلیث خدا را یادآور شویم. در گرایشی از مذهب شیعه که به «غُلات» معروف است نمونههای فرد خدا بسیار دیده میشود. فرهنگ معین دربارهی «علی اللهیان» می نویسد:
«فرقهای از غلات که علی ابن ابیطالب را به الوهیت شناسند و معتقدند که خدا برای انتظام امور خلق و به جهت یاری پیغمبرش به قدرت کاملهی خویش در جنس انس آشکار شد، و او علی علیهالسلام است که زمانی در کسوت ابراهیم به آتش درآمد، در هر دو، حق به اجساد انبیاء و اولیا پیوست تا به احمد و علی رسید. این فرقه به تناسخ نور انبیاء حق در ائمه قائلند و گویند در این دور حق در علی ظهور کرد و دور علیالله بود و بعد از او در اولاد نامدار او. ایشان معتقدند که محمد فرستادهی علیالله است و گویند به قرآن موجود نباید عمل کرد، چه مصحفی که علیالله به محمد داده این نیست. بعضی میگویند که مصحف علیالله است لیکن چون عثمان آنرا جمع آوری کرده سزاوار خواندن نیست.»
میان علی اللهیان که خود را اهل حق نیز میخوانند با اناالحق گوئی حلاج، رابطهای نزدیک وجود دارد. عصر حلاج، دورهی پاگیری و شکوفائی گرایش غلات در شیعه است. او هنوز جوانی شانزده ساله بود که امام غائب شیعیان از جهان رفت. (260 هـ . ق) و در همین سال حجرالاسود کعبه توسط قرمطیان شکسته شد و برای مدتی نزد آنان در بحرین ماند. بر اساس همین زمینهی تاریخی است که میتوان تعبیر لغوی شعار حلاج را عیناً پذیرفت. او گفت: من خدا هستم، و منظورش از «من» فقط خود او بود نه انسان به طور کلی. بقیهی معارضه جوئیهای حلاج با مذهب سنی رائج را می توان در همین چهارچوب گنجاند. نامهی منسوب به او که در آن حکم ویران کردن کعبه را داده، و یا این قول که او میخواسته قرآنی همانند کتاب محمد بنویسد و نظائر اینها، هیچ یک دلیلی بر تفکر انسانگرایانه حلاج نیست. در این مورد الحاد مذهبی در چهارچوب مذهب باقی مانده است. الله و رسول و قرآن و کعبه نفی میشوند فقط برای اینکه قدرت الهی یک فرد جای آنها را بگیرد. طرز تفکر فوق اگر چه ممکن است به صورت آرمان یک جنبش تودهای هم درآید، ولی به خودی خود انسانگرا نیست و قابل دفاع نمیباشد. در تفسیر انسانگرایانه از اناالحق، از جمله در کتاب «حلاج» نوشتهی علی میرفطروس، «انا» نه یک فرد انسان، بلکه انسان به طور مطلق در نظر گرفته میشود. نفی خدا در آسمان نه به پرستش یک فرد انسانی به عنوان خدا در زمین میانجامد (فردخدائی) و نه موجب میشود که انسان فردیت خود را نفی کند تا به درجهی خدائی برسد (وحدت وجود) بر عکس توجه به انسان، تن، روان و جامعهی او اشاعه یافته و خدا و مذهب تنها به عنوان یک امر خصوصی تلقی میگردد. بروز یک چنین آئینی را به روشنی میتوان در دورهی نوزائی اروپا دید. در آن دوره همراه با سقوط الوهیت پاپ، ما شاهد فرو افتادن بسیاری از بتهای الهی هستیم. زمین دیگر مرکز کائنات شمرده نمیشود. علم مبدا صدور خود را، مشاهده و تحلیل واقعیت قرار می دهد و نه احکام صادر شده از کتب مقدس. جامعهشناسی و تاریخ اجتماعی جای تاریخ پیامبران و سلاطین را میگیرد. قلم نقاش طبیعت را میکشد و چکش پیکرتراش بدن برهنه و زیبای انسان را. در جنبشهای سیاسی و اجتماعی، حکومت مردم (دموکراسی) به صورت یک شعار عمده درمیآید. اینها و نظائر آن زمینههای بروز نوزائی فرهنگی در اروپا را نشان میدهند. جلوههائی از این دست نیز در عصر حلاج درخشیدهاند: ویران شدن کعبه، بروز شورشهای متعدد مذهبی و اجتماعی و بحرانهای اقتصادی، و بالاخره اشاعهی فلسفه و علم و ظهور افرادی چون زکریای رازی. با این همه، در گفتهها یا شنیدههایی که منسوب به حلاج است، نمیتوان کمترین اشارهای به انسانگرایی یافت و اگر قرار باشد بر پایهی این مدارک و شواهد دست به حدس و گمان زنیم، شاید بهتر آن است که تفسیر فردخدائی از اناالحق را نزدیکتر به واقعیت بدانیم تا تعبیر انسان خدایی را. در هر صورت شعار اناالحق چنان مبهم است که هم میتواند ورد اهل حق گردد، هم ذکر عارفی چون شیخ عطار شود، و هم موضوع ستایش یک مارکسیست؛ اگر چه نمیتوان شک داشت که نوای عطاری آن در فرهنگ ما از همه پرطنینتر بوده است. *
لس آنجلس ـ 1987
* متن عطار را از کتاب زیر برگرفتهام: «تذکرهالاولیاء» فریدالدین عطار نیشابوری، به کوشش محمد استعلامی، چاپ دوم، تهران، انتشارات زوار، 1355.
* این فصل نخستین بار در گاهنامهی «کنکاش» شماره شش, واشنگتن، 1990 به چاپ رسیده است.
نظرات