نظامی و عشق گمشده در «گنبد سیاه»

مجید نفیسی

فصل پنجم الحاقی به کتاب «در جستجوی شادی: در نقد فرهنگ مرگ‌پرستی و مردسالاری در ایران»، نشر باران، سوئد، ۱۳۷۰. مقدمه کتاب -- فصل اول -- فصل دوم - فصل سوم - فصل چهارم

نظامی در هفت پیکر می‌خواهد اثری بیافریند که چون عدد جادویی هفت همه‌ی هستی را در بر بگیرد. هسته‌ی اصلی این هستی عشق است. بدین منظور او سنمار را وا می‌دارد تا خورنق را بسازد، ارگی که سر به آسمان می‌ساید و به ستارگان فخر می‌فروشد. در دل خورنق اتاقی است در بسته با هفت پیکره از هفت شاهدخت زیبا از هفت اقلیم گیتی که در دست شاعر چون نهان‌خانه‌ی عشق به کار می‌رود. ناکامی اما ثمره‌ی کار است. سنمار از فراز قصر خودساخته به زیر افکنده می‌شود و بهرام گور نیز که هر شب میهمان یکی از هفت شاهدخت قصه‌گو است، عاقبت اسیر گور می‌شود. نظامی در حسرت از دست دادن بهشت گمشده‌ی خود از همان آغاز به سوگ می‌نشیند و اولین داستان خود را به رنگ سیاه در می‌آورد. سیاهی اما رویه‌ی دیگری نیز دارد و چون چشمه‌ی سیاه آب زندگانی که اسکندر در جستجوی آن بود الهام بخش زندگی جاوید است. در اینجاست که حسرت به گذشته با آرزوی آینده در هم می‌آميزد و عشق گمشده‌ی نظامی نویدبخش عشق فردای او می‌شود.

دختر شاه هند، قصه‌گوی گنبد سیاه است و قصه‌ی او نیز چون سرزمین هند جادویی و اسرارآمیز است. راوی داستان را در کودکی (یعنی دوره‌ای که مرز افسانه و واقعیت کم‌رنگ‌تر است) از خویشی شنیده و این یک نیز آن را از زبان کنیزی سیاه‌پوش نقل می‌کند که در کودکی به سرای آن‌ها می‌آمده است. کنیز نیز داستان را از شاه سیاه‌پوش خود شنیده است. این تسلسل روایت‌ها به جای اینکه بر واقعیت بیفزاید (آنچنان که در احادیث مذهبی به کار می‌رود)، برعکس فضایی خیالی می‌آفریند که خارج از زمان و مکان طبیعی و اجتماعی است. تو گویی هر شخص می‌تواند هم گوینده‌ی داستان باشد، هم شنونده‌ی آن. در واقع بهرام گور نه شنونده‌ی ماجرا که خود گوینده‌ی آن است و من و توی خواننده نیز باید به هیات قهرمان آن درآییم.

اما شاه چرا سیاه می‌پوشد؟ در اینجا قصه‌گو از دری که نمی‌شناسيم وارد می‌شود. شاه مهمانخانه‌ای دارد که همچون خورنق سر به آسمان می‌ساید و پذیرای هر مسافر تازه‌واردی است. تو گویی که ما با کاروانسرای گیتی روبرو هستیم که نمی‌دانیم از کجا به آن وارد می‌شویم و از آن به کجا می‌رويم. شاه از هر رهگذری سرگذشت او را می‌پرسد. روزی مردی سیاه‌پوش وارد می‌شود که مایل به باز کردن راز رنگ جامه‌ی خود نیست:

گفت باید که داریم معذور
که آرزویی است این ز گفتن دور
زین سیاهی خبر ندارد کس
مگر آن کاین سیاه دارد و بس *

سرانجام مرد فاش می‌کند که از «شهر مدهوشان»، جای آدم‌های سرگردان و متحیر در چین می‌آید و در راه مه‌آلود گم می‌شود:

چون بر آن داستان غنود سرم
داستان‌گوی دور شد ز برم
قصه‌گو رفت و قصه ناپیدا
بیم آن بود که من شوم شیدا

شاه چنان شیدا می‌شود که شاهی را به یکی از خویشان خود وا می‌گذارد و چون عارفان پاك‌باخته راهی سفر می‌شود.

در شهر مدهوشان همه سیاه پوشیده‌اند اما کسی راز خود را بر شاه نمی‌گشاید . او این راز را خود باید دریابد. وی در این راه احتیاج به پیری دارد که بتواند بر او تکیه کند. در آثار دیگران نیز ما به این نیاز بر می‌خوریم: مولوی برای پیمودن راه عارفانه‌اش نیازمند شمس تبریزی است و دانته برای رفتن به دوزخ و برزخ و بهشت محتاج ویرژیل، سلف خود و بئاتریس معشوقه‌اش. عاقبت پس از یک سال، شاه مراد خود را در مرد قصابی می‌یابد :

چون نظر ساختم ز هر بابی
دیدم آزاده مرد قصابی
خوبروی و لطیف و آهسته
از بد هر کسی زبان بسته

شاه که قبلاً از مقام خود گذشته، اکنون برای تطمیع مرد قصاب (و در واقع برای رهایی خود) باید ثروت خود را ببخشد. از قصاب خون ریختن بر می‌آید ولی جالب اینجاست که تطمیع شاه او را نرم می‌کند و از او گاو قربانی می‌سازد:

مرد قصاب از آن زرافشانی
صید من شد چو گاو قربانی

در واقع قصاب, قربانی کننده‌ی خویش است و از شاه نیز می‌خواهد که در این راه از جان خود نیز بگذرد. در داستان ابراهیم نیز ما به چنین رابطه‌ای بر می‌خوریم. ابراهیم ابتدا باید آماده‌ی فدا کردن پسر خود باشد تا این که بعد به صورت قصاب گوسفند در آید. در داستان «گنبد سیاه» نیز مرد قصاب نخست باید ابراهیم شده باشد تا بعداً بصورت قصاب در آید.

از اینجا به بعد سفر سوم شروع می‌شود. قصاب شاه را به خرابه‌ای می‌برد، جایی که از مردم خبری نیست و هر دو نقاب پریان به چهره می‌زنند . تغییر محل از شهر به خرابه حاکی از آن است که داستان در آستانه‌ی تغییری اساسی قرار دارد. قصاب سبدی پیش می‌آورد و از او می‌خواهد که در آن تنها بنشیند تا شاید به پاسخ خود برسد:

گفت یک دم در این سبد بنشین
جلوه‌ای کن بر آسمان و زمین
تا بدانی که هر که خاموش است
از چه معنا چنین سیه‌پوش است

سبد یادآور زهدان مادر است. قهرمان برای رسیدن به راز خود باید از نو متولد شود و پناه بردن او به سبد چنین فرصتی را فراهم می‌کند. در آثار دیگران نیز ما به چنین تعابیری بر می‌خوریم. موسی در تورات و داراب در شاهنامه هر دو در گهواره‌ای به آب افکنده می‌شوند و فریدون تا هنگام بلوغ در غاری پناه می‌جوید. سبد به رسنی آویزان است و با دستی نامریی به فراز ستون سنگی بزرگی کشیده می‌شود. رسن چون اژدهایی بر گردن شاه فشار می‌آورد، تو گویی مرغ جان او را طلب می‌کند:

گر چه بود از رسن به تاب تنم
رشته‌ی جان نشد بجز رسنم

اما این بار مرغ جان او چون سیمرغ افسانه‌ای بر سر ستون سنگی می‌نشیند و او که معلق در آسمان و زمین دیگر دست از جان شسته دو پای مرغ را می‌گیرد. شب سر آمده و خروس سحری می‌خواند و مرغ افسانه‌ای سفر آسمانی خود را شروع می‌کند. در بسیاری از زبان‌ها جان آدمی به مرغ و کالبد او به قفس تشبیه می‌شود و قهرمان چون دست از جان می‌شوید جانش به صورت مرغی در می‌آید و او را از مهلکه رهایی می‌دهد. در شاهنامه سیمرغ زال را پناه می‌دهد و کودک شیرخواره را که به دست پدرش در کوه رها شده از خطر می‌رهاند. مرغ نظامی نیز هیاتی سیمرغ گونه دارد :

پر و بالی چو شاخه‌های درخت
پایها بر مثال پایه‌ی تخت
چون ستونی کشیده منقاری
بیستونی و در میان غاری
هر دم آهنگ خارشی دارد
خویشتن را گزارشی دارد
هر پری را که گرد می‌انگیخت
نافه‌ی مشك بر زمین می‌ریخت
هر بن بار را که می‌خارید
صدفی ریخت پر ز مروارید

شاه اکنون از سه سفر گذشته و از سلطنت و ثروت و جان خود دست شسته و توانایی آن را یافته که به ناکجا آباد و بهشت از دست رفته یا به اصل عرفانی خود باز گردد. مرغ به وقت نیمروز فرود می‌آید و شاه خود را به راستی در بهشت می‌بیند:

روضه ای دیدم آسمان زمیش
نارسیده غبار آدمیش
صدهزاران گل شکفته در او
سبزه بیدار و آب خفته در او
هر گلی گونه گونه از رنگی
بوی هر گل رسیده فرسنگی
زلف سنبل به حلقه‌های کمند
کرده جعد قرنفلش را بند
لب گل را به گاز برده سمن
ارغوان را زبان بریده چمن
گرد کافور و خاك عنبر بو
ریگ زر سنگلاخ گوهر رو
چشمه‌هایی روان بسان گلاب
در میانش عقیق و در خوشاب
چشمه‌ای کاین حصار پیروزه
کرده زو آب و رنگ دریوزه
ماهیان در میان چشمه‌ی آب
چون درم‌های سیم در سیماب
کوهی از گرد او زمرد رنگ
بیشه‌ی کوه سرو و شاخ خدنگ
همه یاقوت سرخ بود سنگش
سرخ گشته خدنگش را رنگش
صندل و عود هر سویی بر پا
باد از او عودسوز و صندل‌سا
حور سر در سرشتش آورده
سرگزیت از بهشتش آورده

این بهشت نه فقط طبیعت زیبایی دارد بلکه سراپا زنانه است. عصر هنگام باد زمین را جارو می‌کند و ابر آب‌پاشی. در کنار هر بوته‌ی سبزی دختری بهشتی شمع بدست ظاهر می‌شود و به پایکویی می‌نشیند.

شاهبانوی پریان چشم خاکی او را در می‌رباید و او را در کنار خود می‌نشاند. صحنه‌ای که در آن مرد نامحرم از چشم زنان به مجلس آنها می‌نگرد در آثار دیگر نظامی نیز تکرار می‌شود. مثلاً در کتاب «خسرو و شیرین» وقتی که خسرو برای اولین بار به ارمنستان می‌آید از دور شاهد مهمانی زنانه‌ی مهین بانو است. یا در داستان «گنبد فیروزه‌ای» از «هفت پیکر» مرد تاجر از فراز درخت به مجلس زنان حوری چشم دوخته است.

و در«گنبد سفید» مرد قهرمان از پشت دیوار به مجلس زنان درون باغ خیره مانده است. آیا این صحنه‌ها تجسم خاطره‌های دوران کودکی مردان است؟ وقتی که اجازه دارند با مادران خود به گرمابه روند یا در مهمانی‌های زنانه شرکت جویند یا تحقق آرزوی مردان است که بصورت حرمسرا جلوه می‌کند.

شاه به نیروی عشق و عذر شراب به معاشقه با شاه پریان، نازنین ترکتاز، می‌پردازد. زن به این کار راغب است ولی نمی‌خواهد که مرد از مرحله‌ی کشیدن گیس و گرفتن گاز و ربودن بوسه فراتر رود و برای کامجویی کنیزان خود را پیشکش می‌کند. در شب دوم ضیافت نازنین به طبیعت زیاده طلب انسانی اشاره می‌کند و شاه را از خویشی کردن با آرزوی خود می‌ترساند. در شب سوم بوسه و کنار به نقطه‌ی اوج می‌رسد و رنگی کاملاً شهوانی می‌یابد :

لغز لغزان چو دزد گنج پرست
در کمرگاه او کشیدم دست
دست بر سیم ساده می‌سودم
سخت می‌گشت و سست می‌بودم

چون نازنین اصرار شاه را می‌بیند از او می‌خواهد تا لحظه‌ای چشم بر بندد تا او در خرینه را بگشاید :

من به شیرینی بهانه‌ی او
دیده بربستم از خزانه ی او
چون یکی لحظه مهلتش دادم
گفت بگشای دیده، بگشادم
کردم آهنگ بر امید شکار
تا در آرم عروس را به کنار
چون که سوی عروس خود دیدم
خویشتن را در آن سبد دیدم

مرغ از قفس پریده و بهشت رویایی او فرو ريخته. گویی همه خوابی شیرین بوده است. صحنه‌ی فوق رانده شدن آدم و حوا از باغ عدن را زنده می‌کند: "... و به آدم گفت: چون که سخن زوجه‌ات را شنیدی و از آن درخت خوردی که امر فرموده گفتم از آن نخوری پس به سبب تو زمین ملعون شد و تمام ایام عمرت از آن با رنج خواهی خورد. خار و خس نیز برایت خواهد رویانید و سبزه‌های صحرا را خواهی خورد. به عرق پیشانیت نان خواهی خورد تا حینی که به خاك راجع گردی... پس خداوند خدا او را از باغ عدن بیرون کرد.» (سفر پیدایش، باب سوم)

شاه مرد قصاب را در کنار خود می‌یابد و از او می‌خواهد تا جامه‌ای سیاه بیاورد و از آن هنگام در حسرت عشق گمشده و بهشت از دست رفته‌ی خویش سیاه می‌پوشد. در ابتدای داستان هنگامی که کنیز سبب سیاه‌پوشی او را می‌پرسد به روشنی به بهشت از دست رفته‌ی خود اشاره می‌کند:

آسمان بین چه ترکتازی کرد
با چو من خسروی چه بازی کرد
از سواد ارم برید مرا
در سواد قلم کشيد مرا

پس در «شهر مدهوشان» همه در عزای بهشت از دست رفته سیاه پوشیده‌اند اگر چه زنان اینکار را از روی تبعیت از مردان انجام می‌دهند زیرا این راه را خود نیازموده‌اند.

شهر مدهوشان فقط منحصر به چین نیست زیرا شاه سیاه‌پوش ما در هند منزل دارد و در همان جاست که راز خود را بر کنیزش آشکار می‌کند. در واقع هر شهری در عام شهر مدهوشان است؛ شهر انسان‌های سرگردان و حسرت خورده که در آرزوی رسیدن به عشق گمشده‌ی خود سیاه پوشیده‌اند. آیا کسی هست که بتواند از وسوسه‌ی کامجویی با نازنین ترکتاز برهد و به بوسه‌بازی قناعت ورزد؟ سیاهی لباس گواهی می‌دهد که چنین نبوده است و چنین نخواهد بود.

اما سیاهی خود مفهومی دوگانه دارد. از یک طرف آنچنان که خود شاعر در آغاز کار می‌گوید نشانه‌ی بی‌نشاطی و در سوگ نشستن است. ولی آنطور که در پایان داستان اشاره می‌کند نشانه‌ای از آرزوی زندگی جاوید و برنایی و رویندگی است. تو از سیاهیِ چشم جهان را می‌بینی و هستی همه از درون این دریچه‌ی سیاه است که به تو می‌رسد. برنایی و بالندگی در سیاهی موی جوانان است و چشمه‌ی آب زندگانی که اسکندر برای نوشیدن آن رفت ظلمانی است پس زندگی با مرگ عجین خواهد ماند و ذهن آدمی در مقابل گره‌های ناگشوده‌ی هستی در غلیان خواهد ماند و خاطره‌ی عشق گمشده الهام بخش شور تازه خواهد شد.

گر نه سیفور شب، سیاه شدی
کی سزاوار مهر و ماه شدی
هفت رنگ است زیر هفت اورنگ
نیست بالاتر از سیاهی رنگ

مشکل بتوان این پیام را بدبینانه خواند*.
۱۹۹۱


*خمسه‌ی نظامی، ویرایش وحید دستگردی، تهران، ۱۳۶۱.
* این مقاله نخستین بار در گاهنامه‌ی «بررسی کتاب»، سال چهارم، شماره ۱۶، زمستان ۱۹۹۴-۱۹۹۳ در لس‌آنجلس به چاپ رسیده است.