فیروزه خطیبی 

کاش می‌دانستم
کاش می‌دانستم
کمی از آب دریا را
کمی از شب را
ولی افسوس که هیچ نمی‌دانم...   – بیژن جلالی -

کنار پنجره، دلخون به آمدن بهار می نگرم که با تلنگر قطره های باران -  در این غم انگیز ترین ایام -یک بار دیگر از راه رسیده است تا بگوید  گاه شادی و  شادابی، گاه امید و نور و لطافت و زیبایی است.

درایام غم ، انگارمیل انسان به طبیعت بیشتر می شود. فضای پیرامون اهمیت پیدا می کند.  شعر بیژن جلالی که چون "سهراب" دغدغه گل و درخت،  جنگل و کوه و دشت و دریا و پرنده و دغدغه طبیعت و جهان را دارد مرا در این روزها به  یاد جنگل های سرسبز ایران می اندازد که می گویند بخش اعظم آن ها یا سوخته یا قطع شده اند.  جنگل های بارانی آمازون هم  بی محابا در آتش سودجویی آدم ها سوخته و می سوزد.

جایی در ذهنم خاطره  سفری که سال ها پیش با کشتی کوچکی بر روی رودخانه آمازون  داشتم زنده می شود. رودخانه ای که از رشته  کوه های مرتفع "آند" آمریکای جنوبی سرچشمه می گیرد و با گذر از مسیری پر پیچ و خم به سوی شرق و اقیانوس اطلس می رود.  آب گرم آن محل مناسبی برای زندگی برخی از حیوانات عجیب و غریب کره زمین است. محل زندگی "بوتو" ها یا دلفین های صورتی – از نادر ترین دلفین های جهان – که میان آب های رودخانه پهناور آمازون زندگی می کنند.  رودخانه ای که نزدیک به یازده میلیون سال است که همچنان جاری است.

جنگل های زمردی پوشیده ازدرختان و گیاهان انبوه در دوطرف رود گل آلود و وسیع. گیاهانی که گفته اند اگر دانشمندان فرصت کافی پیدا کنند می توانند درمان هردردی را از میان همین گیاهان پیدا کنند. روی  ننوی خوابی که از چوب های عرشه کشتی آویزان است دراز کشیده ام. شب به رنگ آبی نیلی است و ستاره ها در دسترس.  سخت می شود باور کرد که که کائنات با این همه زیبایی و سکوت اسرار آمیزش، محل برخورد خشونت بارهسته های اتم، ایجاد سیاه چاله ها و گورستان ستارگان باشد.  ازدوطرف رودخانه، صدایی شبیه به شیون پرندگان و موجودات ناشناخته می آید. آمازون سال هاست که می سوزد با این همه بنظر می رسد که روح طبیعت همچنان در اطراف ما  جاری است.

چراغ های کشتی که خاموش می شود،  ناگهان در ذهنم به فضای کویری و برهوت دشت های کاکتوس زده آریزونا سفر می کنم . مناظری که در اندیشه من روایت لیلی و مجنون را زنده می کند. چراکه در حافظه ادبی من، "کویر" برای همیشه، با قیس عامری ، کجاوه، زنگ شتر و با دورشدن کاروان ها از "منزل " ارتباطی تنگاتنگ دارد.

روبرویم تا چشم کار می کند، رنگ خاک رس قرمز، قلوه سنگ های تنومند، جاده های طویل،  دشت و برهوتی بی پایان  است و جاده ای بی انتها که  دوطرف آن را کاکتوس های قد برافراشته و تنومند پوشانده است .  کاکتوس هایی با گل های زرد و سفید روی سطح سبز تیغ دار برافراشته زیرآسمان کبود و ابرهای خاکستری و سپیدی که به رفت و آمد بی معنای آدم ها و ماشین ها سایه انداخته اند. 

در حال و هوای هجوم بهار به سلول های جهان هستی،  می خواهم جلوی تازش آشفتگی های ناشی از زندگی ماشینی به ذهنم را بگیریم .مدتی جواب تکست و ایمیل ها را ندهم.  روی زوم نروم. عکس یادگاری نگیرم... و آنوقت شاید بشود در همین مسیربی انتهای کویری، به رمز پایداری طبیعت پی ببرم .  طبیعتی که دست بشر بی محابا درحال ازبین بردن آن است.

عشق من به طبیعت از  دوران کودکی در خانه ی خیابان دربند شمیران ، در کوهپایه های تهران  شروع شد.  از همان دوران، ارتباط عمیقی بین خودم و طبیعت حس می کردم . اغلب عصرها، بخصوص در آغاز فصل بهار، به چند خیابان بالاتر از خانه مان و به اطراف باغ های دوقلوی گلاب دره می رفتم. از قرار معلوم، در زمان های دور، صاحب یکی از این دوباغ، شاهزاده فیروز میرزا فرمانفرما  بوده و دیگری متعلق به ملک التجار که پدرش  خزانه دار عباس میرزا در زمان جنگ با روسیه بود.  رستنی های انبوه این  باغ های دوقلو که درفصل بهار از همه جا جوانه می زد، از آب فراوان قنات هایی که سرچشمه شان برفاب کوهستان های بالا دست بود سیراب می شد. شاید به همین دلیل هم از زمان های قدیم، دربند و گلابدره محلی برای فرار از تابستان های  داغ تهران بود.  

   باغ های دوقلو در بالاترین شیب های شمیران، بین راه دربند و گلابدره قرار گرفته بود و رودخانه دربند از میان یکی از همین دو باغ میگذشت. جایی خوانده بودم که  "پایین ترین دروازه ورودی باغ های سمت گلابدره به شیب راهی پهن باز می شد و اراضی این دوملک  از غرب تا باغ سعدآباد ادامه داشت. هر دو ملک، وسیع و شامل بخش های دست نخورده فراوانی بودند. دامنه شرقی آن به پرتگاهی منتهی می شد که روزگاری نهر زلال گلابدره از آن می گذشته و تنها راه رسیدن به آن از پایین ترین دروازه های هر دو باغ بود. "

کمی پایین تر، در دره باریکی به همین نام، انشعابی وجود داشته که به گنبد  فیروزه ای رنگ امامزاده قاسم می رسیده است. جایی که در زمان های قدیم و دوران دور گذشته، در روزهای عید، یا شاید هم نوروز زنجیری از زوار، سوار بر قاطر، به زیارت آن می رفتند.  من در نوجوانی، درعصرهای بهاری، روی چپرهای دیوارمانندی که از شاخ و برگ گیاهان برای محصور کردن باغ هاساخته شده بود می نشستم و غروب آفتاب را که ماهرانه تیشه بر عریانی درخت ها می زد  تماشا می کردم.  واقعا هم تماشای غروب آفتاب از لابلای شاخه های لخت و تازه جوانه زده درختان گلابدره حس و حال دیگری داشت و  شاید هم از همانجا بود که کم کم به درک عمیق تری از طبیعت و اثراتی که بر روح انسان  می گذارد رسیدم .

اندیشه گردبادی از حادثه ها، از دوردست های تاریخی شوم،  ناگهان  تصویردل انگیزی که از  این بهار ایرانی در ذهنم باقی مانده است را مخدوش می کند. از میان سم اسبان و گرد و غبار حمله مغول، نابکاری های سلطان محمد خوارزمی که با کشتن بازرگانان مغول  شهر "اترار" موجب خشم چنگیزخان و منجر به ایجاد حکومت "ایلخانان" و در نهایت خرابی و ویرانی "طوس" و "نیشابور" و تسخیرقلعه الموت شده، آه  از نهادم برمی آورد.  درجایی می خوانم: " دفاع مردم در حملهٔ نخست مغولان نشان از آن دارد که ابتدا شهرهای مختلف در مقابل لشگر مغول به شدت مقاومت کردند، اما نفاق سران کشوری و لشکری با یکدیگر و نداشتن یک فرماندهٔ مدبر و فرار خوارزمشاه و بی‌انضباطی، نگذاشت که این همه مدافعات به نتیجه‌ای قطعی منتج شود. حمله مغول بیش از خسارت‌های اقتصادی، صدمات فرهنگی و روحی برجای گذاشت. در این حمله مراکز علمی و فرهنگی مانند کتابخانه‌های بسیاری سوزانده و ویران شد. شهرهای بزرگ بسیاری از بین رفت و به دنبال آن مراکز رشد و پرورش فکری به حداقل رسید. کاهش جمعیت و به اسارت گرفتن و فرستادن صنعتگران ایرانی به مغولستان باعث رکود اقتصادی در ایران، و تخریب قنات‌ها و آبراهه‌ها — که در طول قرن‌ها ساخته شده بودند - نیز سبب رکود کشاورزی شد."

ازمیان غبار سم اسبان لشگرمغول، ذهنم از درون تونلی انباشته از دود،  غبار، ساچمه، چشم،  گیسوی بریده، طناب دار، مادر گریان، رقص آخر، رنگین کمان و گاز مسموم عبور می کند تا در آغاز این بهار غم انگیز، به طبیعت، به بهار، به رویش، به امید، به آغازی دوباره و به آینده ای روشن و پرنور برسد.

در زبان پارسی برای طبیعت واژۀ «زاستار» وجود دارد  که با واژۀ "زادن" ارتباط دارد. بیشتر از هر زمان دیگری به طبیعت می اندیشم. به "طبیعت انسان" و "تمامی طبیعت". به سرنوشت ایران و ایرانی که اندوهش، بهار را از من گرفته است. به شرایط  ناهمگون محیط زیست. به کمبود و نبود آب.  قطع درختان جنگل های بارانی.  آتشسوزی های پی درپی. آب شدن یخ های قطبی و یک بار دیگر به بهار و سفره رنگارنگی که همه جا گسترده است.  طبیعتی که با همه عظمت، بی ادعا، فروتن و در مقابل خطاهای ما آدم ها همچنان بخشنده باقی مانده است. باران به پنجره ام تلنگر می زند. کاش من بهار بودم.