برای مسابقه انشای ایرون
قامت کشیدهی میم نستعلیق
سیاوش روشندل
دیروز سطری نوشتم که شعرش را خیلی دوست داشتم:
"سحر کرشمهی چشمت به خواب میدیدم"
شعر از حافظ است. چند باری نوشته بودمش و کمابیش دستم بود که چطور ترکیبش کنم. نوشتم و به انتها که رسیدم میم را در ادامهی حرکت دالی که بالاتر گذاشته بودم نوشتم. دستهی میم کمی بلندتر از حد عادی شد. دستهی میم باید پنج نقطه باشد, این حدود نیم نقطه بلندتر بود. وقتی میم تمام شد حرکت و شکلش مرا یاد قد و قامت آشیخ انداخت. با فاصله زیادی در انتهای سطر نوشتم آشیخ بدون نقطه که شد:"آسیح". آشیخ پدربزرگ پدری است. او شاعری تیره چشم بود. روشندل را به عنوان تخلص شعریش انتخاب کرده بود و بعدتر این تخلص را برای فامیلش نیز بکار برد. برای من همیشه عجیب بود که چطور از "مؤذن" که فامیل مناسبتری برای شیخ بود صرف نظر کرده است. به هر حال این نامی است که من هم دارم و از او رسیده است.
روشندل صفتی است که در زبان فارسی به نابینایان اطلاق میشده و امروز دیگر از بس که به کار رفته همطراز خود کلمهی نابینا شده است. به هر حال آشیخ بدون شک "روشندلی" بیبدیل بود. شعرهای او تم مذهبی دارند و پسند من نیستند مگر تک و توک ابیاتی که نمیتوان از کنارشان گذشت, مثل این چند بیت که در وصف دل آدمی سروده است:
این دل کوچک چه بنیانها در اوست/ کاروانها و بیابانها در اوست/ کوه و دریاها و توفانها در اوست/ شهرها برپا و میدانها در اوست/ مرد و مرکبها و جولانها در اوست/ این فضای ژرف بسیار دل است
نه در شعر فارسی و نه در هیچ شعر دیگری در جهان چنین توصیفی کیهانی از دل آدمی را نشنیدهام. کلمات و تصاویر به سادهترین و زیباترین شکل ممکن درهم تنیده شدهاند تا حجمی کیهانی را در این بلور کوچک متراکم کنند. پس شاعر چه سنجیده تخلصش را انتخاب کرده؛ از آنجا که مقامی چنین والا برای "دل" قائل بوده است.
به هر حال من دیروز با آن سطر نستعلیق و آن "میم"به یادش افتادم. شش ساله بودم که او را از دست دادیم اما به خوبی در یادم مانده است. آشیخ قامت بلند و خدنگی داشت. خانهی ما که میآمد و زیاد هم میآمد همیشه یک اتفاق روشن بود. جایش را در مهمانخانه میانداختند که کمی راحتتر باشد. من و بچهها همانجا سراغش میرفتیم. بچهها را دوست داشت و با ما بازی میکرد. بازیهایش ابداعی بودند. مثلا این یکی که یکی از بچهها را گیر میآورد. با یک دستش دست را میگرفت و دوتا انگشت دراز دست دیگرش را مثل شاخک سوسک حرکت میداد و میگفت: "سوسکه کجا رفته بوده؟" بعد انگشتش را توی آستین آدم میبرد و همانطور که قلقلک میداد باز میپرسید: پس این سوسکه کجاست و کجا رفت و پرسش بینهایت برای آن چند لحظه و ما از خنده میمردیم. گاهی هم بازیش همراه با شعرهای کودکانه بود و با لحنی کودکانه, مثلا میگفت: "اِ دُندیشتی بود. دوتا شدن. دوتا بودن, سه تا شدن." و همینطور به تعداد گنجشکها اضافه میشد تا بیشمار. بعد همینطور با نوکِ گنجشکهایش به آدم نوک میزد و بچهها میخندیدند. گاهی سکهای به ما میداد. آدابش این بود که دستمان را میگرفت و سکه را کف دست فشار میداد. بعد انگشتها را هم با همان فشار یکی یکی از کوچک به بزرگ روی آن میبست تا سکه در مشتت قرار میگرفت.
همهی کارهای او را زیر نظر داشتم، از جمله غذا خوردنش را. به بچهها میگفتند سر سفره فقط به بشقاب خودتان نگاه کنید. من هم معمولا به کسی نگاه نمیکردم اما بشقاب آشیخ را کاملا زیر نظر داشتم. سر سفره پدرم اول از همه برای او غذا میکشید. اول پلو را میگذاشت و بعد مثلا خورش بادمجان را رویش میریخت و جلویش میگذاشت و میگفت: بابا بفرمایید. بابا هم اول دو دستش را با آن انگشتهای کشیده یک جور جالبی فرم میداد که انگار قوس روی سطح بشقابش را میبیند. از فاصلهی خیلی کم میزد روی بشقاب غذا، لمسش میکرد، بعد شروع به خوردن میکرد. برنج و خورشتش را با نان میخورد. انگار که ببیند بدون هیچ مشکلی. اگر میدید که نگاهش میکنم حتما آزرده میشد. سر این دیدن و ندیدن از دست آدمهای نادان و کنجکاوی مثل من بسیار رنج برده بود. یکبار در جمعی از بزرگان شهر کسی از او میپرسد آشیخ این راست است که شما میتوانید سوزن نخ کنید؟ این واقعا راست بوده چون در جوانیاش کتاب صحافی میکرده و برای کارش یاد گرفته بوده که چهطور این کار را انجام دهد. آشیخ میگوید: اینهمه شعر سرودم، برایتان یک سوزن نخ کردن مهم است؟ یا مثلا یکبارکه خانه را گچ میکشیدند با لمس کردن کیفیت کار را کنترل میکرده و تذکر میدهد که فلانجا درست صاف نیست. گچکار میگوید: آشیخ حالا چه اهمیتی دارد، تو که نمیبینی. آشیخ میگوید: من نمیبینم؛ تو که میبینی!
آشیخ برای رفت و آمد در شهر به یک بچه نیاز داشت که بهش شاگرد میگفتند. من هم گاهی شاگردش میشدم. انگشت اشارهاش را میگرفتم و با هم حرکت میکردیم. او سرعت گامهای بلندش را جوری تنظیم میکرد که من هم راحت راه بروم. الان میدانم که این هنری است که بتوانی با یک بچه راه بروی. آن قدم زدن کنار آدمی به آن بزرگی کیف داشت. آدم فکر میکرد که برای خودش کسی است. من تقریبا کاری نمیکردم چون خودش نقشهی شهر و خانهها را حفظ بود. شاگرد فقط از این جهت به دردش میخورد که مطمئن باشد. گاهی هم چیزی میپرسید. مثلا آیا آنجا یک درخت است، یا چیزی مشابه آن. فکر میکنم آن نقشه را با همان تعداد گامها در ذهنش داشت که هیچوقت اشتباه نمیکرد. من سعی میکردم کارش را تکرار کنم، سعی میکردم با یک سرعت ثابت راه بروم، فواصل بین اتاقها و تالار و دربها و خانه تا سر کوچه و تا مدرسه را میشمردم و همیشه قاطی میکردم. مشکل این بود که من میدیدم.
عمامهاش را باز میکردم که پارچهی دراز سفیدی بود. دور خودش میپیچیدم و محکم لولهاش میکردم بعد آن لولهی گِرد را روی زمین رها میکردم و بازشدنش را تماشا میکردم. خودم را میبینم که در آن مهمانخانهی بزرگ و خالی بارها و بارها این کار را تکرار میکردم. مثل وقتی که پارچهای به چشمم میبستم و میخواستم نابیناییاش را تجربه کنم. راه میرفتم و به در و دیوار میخوردم و از سیاهی مقابل چشمم میهراسیدم و از اینکه نمیدانستم چه چیزی در انتظارم است, نه که ابعاد و فواصل را گم میکردم و ناگهان در یا دیوار یا طاقچهای مقابلم سبز میشد. یا سعی میکردم با لمس کردن زندگی کنم و با دست زدن اشیاء را تشخیص دهم. کاری که هنوز هم گاهی شبها در خواب و بیداری انجام میدهم. در محدودهای به شعاع دستهایم به دنبال چیزی میگردم و هنوز شگفتزده میشوم از این که سطحی گرد صاف و خنک است, پس شیشه است و لیوان است و سبک است چنان که به آنی دستت میخورد و برمیگردد و بوی پشم خیس را از قالی بلند میکند.
سالها با خیال نابینایی درگیر بودم. از آن میترسیدم. تا اینکه یک بار خواب دیدم نابینا شدهام. جهان مقابلم سیاه بود. نوری در آن نبود. شاید نقاطی ریز, برفکهای کهکشکانهای دور که با بینهایت فاصله هیچ معنایی نداشتند. هیچ حافظهای از "تصویر" نداشتم. اما همه چیز در ذهنم حی و حاضر بود. با تصویری که از لمس کردنشان به دست میآید, با حجم و صدا و با بو. با همهی اینها مگر با "تصویر"ی که با چشم میبینیم. جهان هیچ چیز کم نداشت. من راه میرفتم و هوا را روی پوستم حس میکردم. حتی در آن خواب خوابی دیدم و توی آن خواب همهی جهان را بدون نیاز به تصویر چشمی درک کردم.
یک بار با او تنها بودم، پیش از ظهری بود و در تالار خانه بودیم. گفتم: بابا برایم شعری بگو. بیحوصله بود, شاید یا توی خودش بود. کمی هشیار شد و گفت: "دیوار موش داره, موشم گوش داره." من نگاهم روی دیوار خشتی مقابلم گیر کرده بود و اصلا از شنیدن این حقیقت خوشحال نشدم. به نظرم آمد که تحویلم نگرفته یا انتظارم این بود که فیالبداهه شعری سروده باشد. الان که فکر میکنم میبینم شاید خیال کرده بیتی که تویش موش باشد باید برای دست به سر کردن بچه کافی باشد. اما همیشه فاصلهای بود. به خاطر بزرگ بودنش و به خاطر بلند بودنش و چون صدای رسایی داشت و چون همه به او میگفتند بابا حتی خود بابا. اما همهی اینها دلیلی کافی نبود. چون چنین مشکلاتی را با "آقاجون" که پدربزرگ مادری بود نداشتیم. مشکل به چشمهایش مربوط میشد. نمیشد توی چشمها نگاه کرد. اما من گاهی دزدکی نگاه میکردم. آشیخ در دوسالگی آبله گرفته بود و نابیناییش از همان بیماری ناشی میشد. آثار آبله روی صورتش هم بود. گودالهای ریز ریزی به اندازهی یک ماش هنوز روی پوست صورتش باقی مانده بود. اینها چهرهاش را متفاوت میکرد. اما مهمتر از همه چیز همان حوض یخزدهای بود که زیر پلکهایش مخفی شده بود. معمولا پلکهایش را میبست؛ شاید برای آنکه دیگران به چشمهایش خیره نشوند یا هر چه. اما آن یخ ذره ذره آب میشد که با دستمال سفید پارچهای تمیزی زیر پلکها شکارش میکرد. میپرسیدم آشیخ آیا هیچ چیزِ هیچ چیز را نمیبینید؟ پاسخ میداد که اگر توی آفتاب کسی از مقابلم عبور کند, برای لحظهای گذرِ سایهاش را میبینم. من امیدوار میشدم. تصور سیاهی مطلق به شدت آزار دهنده بود.
سطر جدیدی را که نوشته بودم مثل عمامهی آشیخ لوله کردم با چسب کاغذی مهارش کردم, گذاشتم جیبم و پیاده رفتم به سمت مغازهی نوربخش. داشت نگاه میکرد که یادم آمد به آن "میم"ِ آشیخ. ماجرا را برایش تعریف کردم و عکسش را توی موبایل به مصطفی نشان دادم. گفتم آشیخ را یادت هست؟ برایت گفتهام: پدربزرگم که نابینا بود. یادش بود. نگاهش کرد و رفت سراغ قلم و دواتش. کاغذ سطری که نوشته بودم را توی دستش گرفته بود و یک جور قشنگی بدون نگاه کردن بین دوتا انگشت دست دیگرش میکشید و برعکسِ حرکت لوله شدنش صافش میکرد. گفت: "آن سطر را دوباره نشان بده."
گفتم آشیخ را؟
گفت: آره.
آشیخ را پیدا کردم و نشانش دادم. روی یک کاغذ با مداد نوشت:
"سحر کرشمه چشمت به خواب میدیدم آشیخ"
بعد شروع کرد و گفت این سطر فوقالعادهایست برای سرمشق. و نوشت. سحر را که نوشت فاصلهی بیشتری از یک نقطهی معمول گذاشت و "کِر" را نوشت و بعد باز با یک فاصلهی بیشتر "شمه" را و بعد برگشت و میان فاصلهی "کِر" با شمه سه نقطه گذاشت. سپس میان فاصلهی "شمه" و "چشمت" سه نقطه گذاشت و بعد ادامه داد و نهایتا "آشیخ" را که من نوشته بودم او هم نوشت و گفت: "چون آشیخ اهمیت زیادی دارد پس کشیده مینویسم." و کشیده نوشت و سه نقطه هم برایش گذاشت تا کامل شود. بعد برگشت و نقطههای دیگر را گذاشت و سطرش را فوقالعاده نوشت. به سبک خودش نوشت؛ محکم و استوار و ظریف و طبیعتا میمش هم شکل میم بود نه شکل آشیخ. گفتم مصطفی این را عالی نوشتی برایم امضایش کن. یک امضای واقعی نه الکی تا قابش کنم و نگهش دارم. در واقع این اولین سطری بود که در طول امسال تمام و کمال برایم نوشته بود. امضا کرد, اول با یک قلم و بعد با قلمی دیگر تا راضی شد و تاریخ زد.
بین راه که میآمدم به فکرم رسیده بود که آخ؛ این شعر که اصلا دربارهی چشم است: سحر کرشمهی چشمت... و دلم باز به درد آمد. گفتم پس شاید فکر آشیخ از پیش در ناخودآگاهم بوده و با این شعر زنده شده تا وقتی میمش را میبینم به یادش بیفتم. باز نگاهم افتاد به سطری که مصطفی نوشته بود و دیدم که سه نقطهی چشم را نگذاشته. گفتم مصطفی اینجا را نگاه کن. سه نقطهی چشم را نگذاشتی اما انگار ایرادی هم ندارد. نگاهش کردیم و کلی از مهارت استاد تعریف کردیم که کار را تمام و کمال و درست انجام میدهد گیرم که چیزی را از اصل کم گذاشته باشد. راه افتادم که بروم. از پلههای مغازه که بیرون آمدم تازه فهمیدم چرا سه نقطه را زیر چشم نگذاشته, اما بازنگشتم.
چشم دل، تماشاست. چشم دیده که فقط نگاه است!
عالی بود مرسی:)