بستنیِ داشآکل
قسمت اول
سلمان باهنر
عزیز الوندی روی نیمکت آهنی، اتاقک دژبانی نشسته و کولهاش را روی زانوها قرار داده است. درون کوله، مدارک هویت و کُلّ حقوق سربازیاش لابلای دو دست رختِ نظام و دو جفت زیرپوش کهنه، جاسازی شده اند. در طول این دو سال خدمت، غذای پادگان را خورده، روی تخت پادگان خوابیده، هیچ وقت هم دم فروشگاه پادگان دیده نشده و حتی برای نظافت شخصی از سربازان دیگر تیغ قرض گرفته است.
عزیز الوندی از ده یازده سالگی پول را سخت به دست آورده است برای همین، هیچ وقت عادت به خرج کردنش ندارد. این کُپ افتادن روی کوله هم شاید برای این است که خیال میکند، دارد با یک گنج به خانه باز میگردد. منتظر است تا سردژبان بیاید و آخرین امضا را بر روی آخرین برگه بیاندازد و او را آزاد کند. مانتیگُلِ سرمه ای را که روز ورود به پادگان از تن درآورده بود حالا پوشیده است. دم پاچههای شلوارش هم ریش ریش است قبل از سربازی، وقتی بنّایی می رفت، میپوشید. سربازِ دمِ ترخیص را از بلندی مو هم می شود شناخت. موهای سیاهِ سر، با نیم پیچهای بَرّاق، پیشاپیش فِرفِری بودنِ خود را لو میدهند.
بالاخره سردژبانِ در شُرف بازنشستگی، یا به قول سربازها "نوسترداموس" از دستشویی کنار دژبانی بیرون میآید. عزیز، همچنان به کولهاش چسبیده و حتی نیمخیز نمیشود تا برگهی خروجش را روی میز سُر بدهد و به سر دژبان نزدیک کند. حتی برایش مهم نیست که "داموس" دارد با سرانگشتانِ خیسِ از دستشویی برگشتهاش برگهی او را از روی میز برمیدارد. هیجانِ تمام شدن خدمت در گرما و سرمای حاشیهی کویر کرمان؛ سرتاپای عزیز را گرفته است.
داموس، دژبانِ جوانی نیست. چاق و شلخته هم هست. قدمت سبیلهای پرپُشتش از ریشهای جابهجا سفید شده اش خیلی بیشتر است. بالاخره بازدمِ بلندش را مثل فوت، میدَمَد میان اتاقک دژبانی. انگار دستشوئی رفتن، تمام حفرهه ایش را حال آورده است.
داموس عادت ندارد به صورت کسی نگاه کند اما قادر است جزء به جزء گزارش رفتار دوسالهی هر سربازی را برایش رو کند. همین خصلت، وجههی کاریزماتیک و جادویی به او داده است. چشمهای مُوَرَبِ داموس، انگار یک جفت کوزهی عتیقهاند که به قفسهی بینی تکیه شان دادهاند. پلکهای افتاده، بیشترِ سطحِ چشمها را پوشاندهاند. شاید حالا وقتش است که به این سربازِ گوشهگیر هم، چشمهای از قدرت ماوراییاش را نشان بدهد؛ با همین نیّت، بالاخره سکوتِ ظهر داغ تابستان را در اتاقک دم دروازهی پادگان میشکند و میگوید:
«دیدی؟! تونستی تموم کنی. خودکشی هم نکردی.»
عزیز الوندی که پیش از این، هیچگاه آدم باهوشی به نظر نمیرسید، مدتیست حس میکند دارد به آدم باتجربهای تبدیل میشود؛ پس تصور میکند این سخنرانیِ بیمقدمهی داموس، ادامهی دخالتهای مافوقها در باز کردن زخم کهنهی دو سال قبل است، بنابراین فقط سکوت میکند. دلش میخواهد این آخرین مرحلهی اداریِ خدمت را هم هرچه زودتر از سر بگذراند؛ اما سردژبان با کوبیدن خط کش چوبی بر روی ردیف دکمههای پنکهی رو میزی، سرعت چرخش آن را بیشتر میکند، انگار سخت و سمج، آماده است تا پسر را بیشتر از هر زمانی غافلگیر کند.
«همون ماهِ اول، فرمانده گروهانتون تو شورای پزشکی خواسته بود معافت کنن بری پی کارِت! سر قضیهی اون دختره که ولت کرده بود! ... خدایی شم نامردیه بیای خدمت، طرف به ماه نکشیده بره با یکی دیگه عروسی کنه! ... ندید میگم پسره پولش از تو سَر بوده!»
عزیز نمیخواهد این دَم آخری بیخود و بیجهت با کسی دست به یقه و یا حتی دوست بشود، برای اینکه به یارو بفهماند بلد نیست گپ بزند، سرش را کلافه بر میگرداند طرف پنجره تا سراب روی آسفالت بیرون پادگان را نگاه کند. گرمایِ به کمین نشسته به چشمهایش حمله میکند. ابروهایش میان پیشانی، در هم چروکیده میشود. داموس اما با حوصلهتر از این حرفهاست که بیخیال بشود.
«خوب کنار اومدی! این عاشقیا که واس خاطر دختر بری سر ببُری یا خودت رو حلق آویزکنی مال تو فیلماست. ... دو سه سال یه بار، تو پادگان از این فیلما داریم.»
پشت پنجهی سردژبان میخورد به مُهر ترخیص و پرتابش میکند روی زمین. داموسِ همهچیزدان، بیاینکه خم بشود و ابهتِ شلختگیاش را برهم بزند، با کف پوتین، مُهرِ بر روی زمین افتاده را میغلطاند، بعد با بغل پوتین، مُهر را به پایه ی میز میچسباند و آنرا بالا میآورد تا بالاخره شکارش میکند.
«من، نگذاشتم معافت کنند.»
تو صورت پسر نگاه میکند ببیند چه واکنشی نشان میدهد. اما پسر رگ نمیزند.
«... شنفتی؟ من نذاشتم! بهشون گفتم به و جناتت نمیخوره تُخم داشته باشی خودت رو خلاص کنی. تو آدم جون دوستی هستی!»
حالا کمی به طرف عزیز خم میشود تا رفتار و گفتار حکیمانه را کامل کند.
«این نشد، اون. برو! برو تا تهش! برو خوش باش!»
داموس همراه با کشیدن صدای شینِ خوش، مُهر را میکوبد پای برگهی خروج. برگه را با تشریفات دو دستی پیش روی عزیز می گیرد.
«فقط یه کمی خرج خودت کن! به خودت برس پسر!»
الوندی کوله در بغل، برگه را از دست داموس میقاپد، اصلا هم متوجه نمیشود که انگشتهای داموس، برگه را محکم گرفتهاند تا او را متوقف کنند. گوشهی مثلثی شکلِ کوچکی از یک طرفِ برگه کنده میشود که حالا بینِ انگشتهای داموس باقی مانده است. عزیز میچرخد. به سوی درِ خروج میرود.
«اون پولا رو بهتون ندادن که انبارشون کنی تو بالِش. اونا رو خرج کن!»
عزیز الوندی مثل فراریِ ناغافل گیرافتاده، پا قفل میکند. داموسِ بزرگ، نشان میدهد بیخود نیست بیست سال او را در این پُست اِبقا کردهاند. بیخود نیست سربازها نسل به نسل این لقب را برایش حفظ کردهاند. از محتویات جیب و مغز همهی سربازها باخبر است.
عزیز الوندی در آستانهی خروج، در حالیکه کولهاش را مثل یک مدرک جنایت، مچاله فشار میدهد و تا سینه بالا می آورد، رو بر میگرداند. داموسِ مهربان، سعی میکند به سرعت با طرح موضوعی تازه، زمان خجالت زدگیِِ سربازِ به پایان خدمت رسیده را کوتاه کند. برای همین دو دستش را می گذارد لب میز، با فشار، شیشه سکوریتِ ماتِ سنگینِ روی میز را بلند میکند. یک برگ اسکناس سبز نویِ تا نخورده را از زیرِ شیشه بیرون میکشد و میگوید:
«غروبا میرم سالمندان. دیروز اونجا یه پیرمردی من رو با پسرش اشتباه گرفته بود. روزهم فکر میکرد نوروزه. بهم عیدی داد. بیا! همینه! عید نیست، ولی این عیدیه. بفرما! معطل نکن! کم پیش میاد یکی آدم رو اشتباهی بگیره یه چیزی به آدم بده.»
عزیز الوندی هیچ وقت با کسی نمیجوشد چون به توان خودش در جوشیدن اعتماد ندارد وگرنه به دیگران بیاعتماد نیست. اما این روزهای آخر از وقتی سرپا توی حمام گروهان خود ارضائی میکرد تغییرات زیادی را در خودش حس میکند. بیمعطلی پیش میرود تا پیشکشِ جناب سرهنگ داموس را محترمانه بقاپد. سردژبانِ عالِم به اَسرار، اینبار آنقدر اسکناس را محکم میگیرد که پسر جوان نمیتواند آن را زود از بین انگشتانش بیرون بکشد و مجبور میشود برای شنیدن آخرین حکمت ها پا سُست کند.
داموسِ جاافتاده ی چاق، با همراهیِ تنگی نفسِ خفیفی که در هِن هِنِ کلامش پیداست می گوید:
«به شرطی که این رو نگذاری روی اونا. اینو خرجش کن! اصلا همین رو که عیدیه، تازه نو هم هست خرجش کن، تا یاد بگیری دلت بیاد خرج خودت کنی.»
و بلافاصله با یک افسوسِ ساختگی، به خاطر از دست دادن اسکناس، یکی از آن پُف بازدَمهای مَشدیاش را وِل میکند وسط اتاق. بیشتر میخواهد به عزیز تلقین کند که چیز بیارزشی را به تو ندادهام و یا اینکه نخواستهام مثل بچه ها دلخوش کنکی دروغین برایت ترتیب داده باشم.
«هِی! ... باد آورده رو باد می بره!»
***
عزیز الوندی نیم ساعتی سر جاده می ایستد تا بالاخره دو سرنشینِ سرخوش و مشنگِ یک وانت بار، سوارش می کنند. راننده و قُلَش. کسانی که ناخواسته تمام آینده ی عزیز را تغییر خواهند داد.
ادامه دارد ...
بسیار عالی. بخصوص کاراکتر داموس. مشتاق خواندن قسمت بعدی.
اولین داستانی هست که از شما می خوانم. استخوان دار و مستعد اتفاقات!
این خط به من یکی چسبید:
انگار دستشوئی رفتن، تمام حفرهه ایش را حال آورده است.
درود. ممنونم از توجه و لطف شما. امیدوارم کارهای بعدی براتون لذت بخش تر باشه. بیش باد!