امید مثقالی، در:

نامه‌ها

کز هر زبان که می شنوم نا مکرر است.

حافظ

      آن‌چه را "امید مثقالی" جوان­‌ترین ویالون‌نوازِ ارکسترِ تالارِ هنرهایِ نوین، برایم تعریف کرده‌است، با زایشی تازه، در داستانی به نام نامه­‌ها می‌­نویسم. امید مثقالی را تصور کن، در پسِ میله­‌های بازداشتگاه نشسته بود و من هم که به دنبال کیف گمشده‌­ام به پاسگاه رفته بودم؛ روبرویش نشسته بودم و برای خوشایند او، از ماجرای عجیبش یادداشت برمی‌­داشتم. او را به عجیب­‌ترین جُرمی که تا به حال شنیده‌­اید دستگیر کرده بودند و تا مدت­‌ها هم خبر آزادی­‌اش را کسی نشنید.

      وقتی یک­‌ماه بعد از ملاقاتم با آقای مثقالی، برگ روزنامه­‌ای از فروردین آن سال را به شیشه­‌ی آفتاب‌گیرِ یک مغازه‌­ی گلفروشی دیدم و خبر عجیب و مرموز رودخانه­‌ی زاینده‌رودِ اصفهان در صفحه­‌ی حوادث، توجهم را جلب کرد، تازه فهمیدم امیدمثقالی دیوانه نبوده است و من او را جدی نگرفته بودم. باید داستانی می­‌نوشتم و یادم می­‌ماند تا آخرین سطرش، همان جمله‌­هایی باشد که از او شنیده­‌ام.

امید مثقالی گفت:

       پیش از آنکه بفهمم اتفاق‌افتاد و مِهر غریبِ دختری به نام «آزاده شهرزاد» که عضو تازه‌­ی نوازندگان پیانوی گروهمان بود به دلم نشست. خانم شهرزاد، قامتی تا سینه‌­ام داشت و کالبدی که گویی همیشه مملو از انرژی­‌های پایان‌ناپذیر بود. فقط هنگامی که ده انگشت لاغر را روی کلاویه‌­های سیاه و سپید می­‌گذاشت و انرژی سرشارش را به حنجره‌­ی ساز می­‌ریخت؛ آرام می­‌گرفت. کافی بود نواختن را تمام کند و از پشت پیانوی بزرگ برخیزد، آن وقت تمام آن اصوات دلپذیر را در رفتارش می­دیدی؛ مانند موسیقی طبیعت که دیدنی بود، لمس کردنی و البته شنیدنی. از این‌سو به آن‌سو می‌­رفت تا مردمان چشم‌­های من، دنبال او بدوند. بعد از همه می­‌آمد و قبل از همه می­‌رفت. زمان استراحت هم بین سازها و یا دخترکانِ سوپرانوی گروه کُر، گم می­شد. به همین دلیل هیچ­‌گاه فرصتی نبود تا او را تنها بیابم و به کنایه یا اشاره­‌ای، رازم را با او در میان بگذارم. در فاصله­‌ی همین حضور و غیاب می­‌توانستم تلاش انسانی عاشق را تجربه کنم، چیزی که ناچار، دیگر به این طعم و بو، با دیگری رخ نخواهد داد.

      درست به خاطر دارم همان‌روز که پارتیتور افتاد و برگه­‌های نُت پراکنده شد، وقتی پیش از او یا هرکس دیگر، آن­ها را بر­داشتم و به دستش دادم، درست در همان تصویرِ دادنِ برگه­‌ها به دست او، ایده­‌ی نامه‌­هایی پنهان در برگه­‌های نُت، پنهان از چشم "استاد یگانگی" و دیگران به ذهنم رسید.

      ویژگی خاص گروه‌ما سرپرست آن بود. استاد یگانگی، پیرمرد کاتولیکی که در بعضی قواعد از ما مسلمان­‌ها، سخت‌گیرتر بود و شاید به خاطر همین ماخولیا مورد اعتماد اداره کل موسیقی بود. استاد که خودش از نوازندگان توانای فلوت و پیانو بود، به خصوص در مورد روابط بین نوازندگان جوانِ گروه، موشکاف و سخت­گیر بود و صد البته حساس بودن یگانگی، زمانی برای من آشکارتر شد که خود به شهرزادِ نوازنده، مبتلا شده بودم و هنگام تمرین‌­های فردی، صندلی خود را به ساز او، نزدیک و نزدیک­تر کرده بودم. باری و باری­ دیگر و نیز سومین‌بار. اما انگار نه انگار! او همان بود و من همان­‌تر.

     یگانگی در همان اولین کشفی که از این تلاشِ یک‌سویه کرد، صلیب کوچک نقره‌­ای رنگش را از زیر پیراهن بیرون کشید و با تحکّم گفت: «آقای مثقالی! به حضرت عباس اخراج می­‌کنم کسی را که باعث لغو مجوز گروه من بشه.» متوجه مِن مِن کردنِ من که نشانه­‌ی نپذیرفتن ظلمش بود، شد؛ آرام و با آهی به رنگِ بازارگرمیِ پیشگوها گفت: «مصیبتی به بار خواهد آمد. خواهی دید!» یقین می­‌دانم یگانگی هرگز نمی‌­فهمید که رفت و برگشت آرشه­‌ی لرزانِ من، از همان ثانیه­‌های ابتدایی رویش محبت به شهرزاد داستان، حس و حالی پیدا کرده بود که همه‌­ی آن توصیفات کلیشه‌­ای یک شیفته­‌ی تمام عیار را به خود می­‌خرید. نمی­‌فهمید آبنوسِ گردنِ ساز من چطور تب می­‌کرد، و بیچاره من که پرده به پرده نبضِ دسته، در دستم بود.این­‌ها توهّم بود یا حقیقتی عجیب، حالا باوری دارم و به یقین ده سال دیگر، باوری؛ اما داستان، چیز دیگری است.

     آن روزهایی که از آن یاد می­کنم کار و بار گروه ما سکّه بود و شهرهای زیادی از ما برای اجرای برنامه دعوت می­‌کردند، تا اینکه عید نوروز ما را به اصفهان دعوت کردند. یکی از آن آخرین سال­‌هایی بود که شهر اصفهان رودخانه­‌ی چهارفصل داشت. پُر از آب!

    غروب بوده باشد، غروبِ اول بهار. آب زلال زاینده‌­رود، عجول و سرزنده بگذرد و تو باشی، خَلقی باشند. او نیز باشد. یک لحظه با تو قدم بزند لحظه‌­ای دیگر با دیگری و باز در میان جمع دخترکان آوازه خوان، گُم بشود. تو بمانی تُهی از پاسخی، که به واژه­‌های نامه­‌هایت مربوط باشد. آن جا سی­‌و­سه‌پل بود، چهار و نیم اکتاو.‌

    تِنورها، باریتون­‌ها و البته باس‌­ها، استاد را راضی کرده‌بودند برای ساعتی کنار سایه­‌ی درختان کشیده‌­ی چنار و بیدهای سرنگونِ مجنون، روی چمن­‌های سبز، رودرروی آب، بمانیم. نوازندگان پُر سن و سال بنشینند به حلقه، دورتادور استاد و نوازندگان جوان بروند کناره­‌های آب. بخندند. فلاش‌­های پُر نور، گواه عکس­‌های یادگاری باشد که در پس زمینه­‌ی آن پُل باشد، سی­‌و­سه دهانه و چندین برابر حجره­‌ی بالایی. هفت‌ونیم اُکتاو. با نور­افکن­‌هایی روشن، انگار ستاره‌­هایی پرنور به نوبت نشسته‌­اند درحفره­‌های پل. ماکنار آب بودیم. او بود. فکر نبود. احتیاط نبود. کفش‌­ها را کندم و جوراب­‌ها را نیز. پاهایم تا نیمه­‌های ­ساق فرو رفت در دل آبِ کم عمقِ دامن سنگیِ پل. راه افتادم. گامی بیشتر، پیشتر نرفته بودم که چیزی پسِ پیراهنم را چنگ زد. برگشتم. چیزی نبود، کسی بود. او بود. کفش‌­هایش در دست و ساق‌­هایش درآب. حرفی نبود بینِ ما، و راه افتادیم. هیچ تلاشی برای دیدنِ واکنش دیگران نکردم. فقط یگانگی را در دور­نمایی دیدم که هنوز از این جسارت کودکانه، بویی نبرده بود. بیچاره نمی­‌دانست ویوالدی هم کلافه از کشیش بودن عمرش را در پانسیون دختران به تصنیف پرداخته ­بود.

      گفتم: «می­خواهم تا اون طرف آب برم. تو نمی­تونی. برگرد!» انگار غریبه‌­ای دوره‌­گرد که خدا روزی­‌اش را جای دیگر حواله کرده، از سر وا کُند، گفت: «نمی­‌تونم؟ تو مواظب خودت باش نیفتی خیس بشی من خودم می­‌دونم چی­‌کار کنم!» فهمیدم که من، پیشاهنگِ این هنگ نیستم. آب، خنک و خیس، کلاف می‌­شد و به نرمی حلقه می­‌زد دور پاهامان. خاکستریِ هوای غروب، تیره­‌تر شده بود و فقط برق تصویر چراغ­‌ها در آب پیدا بود. انگار ستاره­‌ها به نوبت در آب پریده بودند تا جشن رونمایی اولین تابلویی را بگیرند که آدم‌­های آن تابلو من بودم و او. او لابد صدای یکی از دختران گروه کُر را شنید که می­‌گفت: «آزاده برگرد! برگردید!» اما من نمی­‌شنیدم یا نمی­‌خواستم بشنوم، یادم نیست. بالاخره، سکوتی که باید روزی ما را فرا می­‌گرفت، فرا رسیده بود. فقط صدای آب بود و ما در میانِ راه. نیمه­‌ی راه در پیش و نیمه‌ای در پَس. نوک پنجه‌­های پا را در شکاف میان ردیف منظم سنگ‌­های پل، جاگیر کردیم و ایستادیم. از همان جایی که درست دو جمله رد و بدل کرده بودیم من گامی عقب افتاده بودم. پس در همان توقفِ بین راه، او بود که رو برگرداند و این ظاهرِ عینیِ اولین حرکتی بود که فقط و فقط به خاطر من انجام داده بود. خندید. دوچاله­‌ی تو رفته، روی گونه­‌هایش افتاد و من برق چراغ­‌ها را در مردمک‌­هاش دیدم. انگار دو ستاره به نوبت آن‌جا نشسته‌­اند به راز و نیاز. نیاز از من بود نه از او، و ناز از او بود نه من، یادم نیست فقط به یاد می­‌آورم که گفت: «اگه بیفتیم ضایع می­‌شیم. بهمون می‌خندند! تا آخر بریم؟» «بریم!»

      پس از همین توافق بود که آن اتفاق شروع شد. چیزی نرم به پای راستم خورد و رد شد. نگاه کردم. کاغذی بود که در زیر آبِ جاری، دور می­‌شد. دور که شد کاغذ دیگری هم رد شد و رفت. بی­‌شک درآن موقعیتی که ما داشتیم، من و آزاده، رد شدنِ دو کاغذ خیس در آب، هیچ موضوعِ قابل توجهی نمی­‌نمود. چندان که حواس‌مان را به خود جلب کند؛ تا اینکه او گفت: «نامه بود. اونا هم که می­‌آیند همه نامه‌­اند.» انگشت اشاره‌­اش دهانه­‌های زیرین پل را نشان داد. تیزتر که نگاه کردم چند برگه­‌ی خیس، رقصان در آب پیش آمدند و به سرعت از بین پاهامان رد شدند. «باز هم هست!» باز هم بود. برگه‌­های بیشتر. «از کجا می­دونی نامه­‌اند؟» «مال منن! یعنی برا من نوشته­‌اند!» خندیدم. بدم نمی‌­آمد با این شوخی‌بازی که شروع کرده بود همراه شوم؛ پس گفتم: «کی؟ کی نوشته؟» «خیلی­‌ها!» «مثل من!؟» «مثل تو.»

    باورم نمی­شد. هیچ منطقی، در این حادثه نبود. شهرِ غریب، آدم­‌های غریب، و حالا هیکلِ به غایت عصبیِ جنابِ یگانگی، رهبر ارکستر که لبِ ساحل تکاپویی مضحک داشت. بی­‌خیال رو برگرداندم طرفِ خانم شهرزاد. درست در همان زمانی که داشتم به آهنگ صدای او آموخته می­شدم، حجم کاغذ­های خیس، زیادتر شده بود. باورکردنی نبود. به کل، ماجرای دلداد­گی و رابطه، استاد یگانگی و گروه، همه از ذهنم پریده بود. انگار در پس یک نشئگی ممتد به هوش آمده‌باشی. همه‌چیز عینی و واقعی بود. حجمی زیاد از کاغذهای خیس، نه روی آب، که زیر آن‌­هم در حرکت بود. این سیل کاغذی از دهانه­‌های زیرین پل می­آمد. خیلی بود!

      خانم شهرزاد داشت می‌­رفت و این هیچ اهمیتی نداشت. مهم کاغذ­های عجیبی بودند که داشتند همه‌­ی آب را پُرمی­‌کردند. این می‌­توانست یک رویا باشد که نبود. واقعی­‌تر از حضور­ما در آن شهر بود. مردم روی پل ایستاده بودند به تماشا؛ و این دستِ­ کم برای خود من، دلیلی بود برای عینی بودن این اتفاقِ باورنکردنی. شهرزاد داشت خود را از آب بالا می­‌کشید. مشخص بود که استاد دارد با او پرخاش می‌­کند. استاد راه افتاد و شهرزاد و گروه هم به دنبالش، دور می­‌شدند و من آن‌قدر متعجبِ کاغذ­های خیس بودم که بی­‌خیالِ از دست دادن گروه، سابقه و آینده­‌ی کاری شده بودم. وضعیت طوری شده بود که انگار رود از ابتدا پر از کاغذ بوده است و فقط روی آن­ها نَمی آب ریخته­‌اند. به سختی می‌­شد راه رفت. ولی باید خودم را از میان این برگه‌های خیس­‌خورده و نگاه­‌های جمعیت روی پل و اطراف رود، نجات می­‌دادم. مردم، بی‌­شمار، ریخته‌بودند لبه‌­های آب، خم شده بودند و کاغذ­ها را برمی­‌داشتند.

     راه رفتن در باتلاق کاغذ، مرا از نا انداخته بود. به یقین، نمی‌­دانستم چه مدتی روی شیب سنگ‌چینِ کناره‌­ی رود نشسته بودم. شاید شاد و شگفت­‌زده از اینکه همچین چیزی را ندیده، نمُرده بودم. پایین­‌تر از پایه­‌ی شمالیِ پُل بودم و آبی دیگر نبود میانِ رود. فقط کاغذ بود و حاشیه­‌ی رودِ کاغذی، یک‌دست، مملو از آدم بود و فلاش دوربین­‌هایی که از این صحنه عکس می­‌گرفتند. هنوز گیج‌تر از آن بودم که برخیزم، و پِی­‌جویِ این ماجرا بشوم. بالاخره هر اتفاقی در این دنیا دلیلی دارد. این حادثه می‌­تواند معلولِ سرریزِ جنون‌آمیز کاغذ­های پشت یک ماشین نیسان آبی‌رنگ در بالادستِ رود بوده باشد که در راه صحّاف­خانه تصادف کرده است. اما ته دل، لذت برده بودم از آن سودجویی و فرصت‌طلبیِ هوشمندانه‌ی معشوقه­‌ی زیرکم که چگونه از این اتفاق، آن هم پیش از تکمیل وقوع، به نفع خود سود برده بود و با یک شوخی رندانه، همه‌­ی این کاغذ­های مجهول را به پای هواخواهان خودش گذاشته بود. پس من چطور به شوخی، هنوز جرات نکرده بودم دست پیش ببرم یکی از آن به ظاهر نامه­‌ها را بردارم و ببینم رقیب­‌هایم چه نوشته‌­اند؟! این بیشتر نه از ضعف من در برابر دیگران، که از حیرتم بود. حیرت از ماجرای غریب و شهرزادی که مثلاً مخاطب تمام این نامه­‌ها بود و حالا نبود. حتی نمانده بود تا بقیه­‌ی ماجرا را شاهد باشد. همچون معشوقه‌­ای مغرور بایستد و به زانو درآمدن مرا ببیند. از تنها نشستن در آن نقطه­‌ی اوج لذت ببرد. من هم همچنان نیازمندِ اعلام وجود، با فریادِ خفه‌ای بپرسم: خانم! آیا نامه­‌های من هم در میان این رود کاغذی هست؟ هرگز به چشم نمی­‌آمدند! بیرون آمدنِ اسم خوش­‌خیال­ترین بخت­‌آزمایِ جهان بود از میانِ پُر اسم­‌ترین گردونه‌­ی قرعه. بگذریم از این تخیلات، آیا این رودِ پیشِ رو، که حالا داشت به شاهرگی شهری، برای خمیر کاغذ تبدیل می‌شد واقعیت داشت؟ خواب که نبود. بیشتر به یک نمایش توریستی اصفهانی‌­ها در ایام عیدِ نوروز می­‌مانست؛ که البته، هیچ معمول و حتی معقول نبود.

*

     هیچ دستی سنگین‌­تر از دست مامور سبز­پوشِ قانون نیست که بر شانه­‌ات بنشیند، خاصه وقتی که مُجرم تو باشی.

«آقای امید مثقالی؟!»

 هنوز بر لبه­‌ی سنگچین، نشسته بودم. روبرگرداندم.

«بله!»

«شما از این لحظه توقیف هستید!»

«؟!»

«شما به علت ضربه زدن به محیط زیست و طبیعت زنده‌­ی زاینده‌­رود مجرم هستید. اون هم با این کم­‌آبی که امسال دُچارش هستیم!»

     بلند شدم.

«من هیچ ...»

     کناره، شیب داشت برای همین مامور با آن لباس رسمی، چشمان تند و چهره‌­ی جدی‌­اش وجبی بالاتر از چهره‌­ام قرار گرفته بود. حرفم را قطع کرد و به من فهماند، مصیبتی که اتفاق افتاده چیست.

«رودخانه پُر از نامه هاییه که اسم و امضایِ جنابعالی زیر آن­هاست.»