سربازِ ساعت یک

سلمان باهنر

      قاعده، قانون یا منطقی درکار نیست. پیرمردِ آشپز، می­‌ترسد با هرکس هم­‌کلامی ­می­‌کند دقیقه‌­ای بعد او را مرده بیابد. با خودش فکر می­‌کند، هر لحظه ممکن است صفیر گلوله­‌ای سرگردان، مسیر خود را به سوی آدم­‌ها پیدا کند، یا گروهی از کمین به تک، یا از تک به شبیخون برسند. در این وانفسا تعلق خاطر پیدا کردن به کسی از میان این همه آدمِ در­شُرُف مرگ، بدترین مصیبت است.

     با اینکه ساعت یکِ بعدازظهر است، سرباز نگهبان، هنوز به کناره‌­ی رودخانه­‌ی مرزی نیامده است. هیچ بعید نیست کشته شده باشد. یک شبانه‌­روز، در جنگ مدت زمانی طولانی برای تغییر آمار مُرده‌­ها و زنده­‌هاست. آشپز چاق هفتادوسه ساله با وجود هوای سرد به خاطر تنگی لباس، دگمه‌­های بالایی و میانی پیراهن نظامی را باز کرده است. با هیکلی گمشده در کاپشن پشمی کهنه، خم شده، دست راست، سر و سرشانه‌­ها را فرو­کرده است میان دیگ بزرگ. پیرمرد با خاکستر­هایی که همراه آورده است، مشغول ساییدن کف دیگ شده­‌است.

     هرروز، چند دقیقه مانده به ساعت یک، کامیون تدارکات قرارگاه نیرو­های داوطلب، پیرمرد را لب جاده پیاده می‌­کند و پیرمرد آشپز هم روی سنگ بزرگ و صاف کنار آب، شستشوی دو دیگ و یک سطل فلزی را شروع می‌­کند. هر روز، رأسِ همین ساعت سر و کله‌­ی نگهبان جوان پیدا می‌­شود. نیم­‌ساعت با هم هستند. دوباره سر ساعت، پیرمرد باید کارش را تمام کرده باشد و آماده‌ی رفتن شده باشد تا کامیون دیگری که در راه بازگشت به قرارگاه است، او را با خود ببرد. سرباز هر روز یک طرفِ دیگ­‌های بزرگِ شسته شده را می­‌گیرد و به پیرمرد کمک می‌­کند تا آنها را لب جاده سوار کامیون کند. خداحافظی می­‌کنند و تمام. هر روزِ جنگ، همین رِوال بر­قرار است و در جنگ، همین چیز بزرگی است.

     آب رودخانه سنگ­‌های گِرد و لیز ساحل را می‌­سایَد و با گیاهک‌­های تیره رنگِ قسمت­‌های کم‌عمق زور­آزمایی می‌­کند. آشپز، هر چند لحظه انگشت‌های دست راست را از دیگ بیرون می­‌کشد، جلوی دهان می­‌گیرد. بازدمِ گرم، همراه با صدای "ها" انگشت­‌های یخ­‌زده را کمی گرم می‌­کند. دست چپ هم درجیب شلوار، گرمای بالای ران را چنگ می­‌زند. با هربار جلو و عقب شدنِ بدن، زبانه‌­ی زنبورک فلزی رنگ و رو رفته‌­ای که در جیب کاپشن دارد به سینه­‌اش می­‌خورد. ساز را دیروز از سرباز جوان گرفته است. می­‌چرخد تا از پاکتی که روی زمین گذاشته است مشتی خاکستر بردارد. قبل از اینکه چرخش را در جهت عکس تکرار کند و به کار شستشو ادامه دهد به آن طرف جاده، همان جایی که رأس ساعت، باید سرباز جوان پیدایش می­‌شد اما نشد، نگاه می‌­کند و از اتفاق، این نگاه با صدایی از همان جهت هم زمان می­‌شود. صدای سوت زدن.

      سرباز نگهبان ساعت یک است که از پشت بوته‌­های انتهای خط نگاه پیرمرد، ظاهر می­‌شود. رنگ پریده، بدون سلاح و لاغرتر از هر روز. مانندِ اسکلتی پیچیده در لباس نظامی. سرباز از شیب کنار جاده به سوی پیرمرد سرازیر می­‌شود و علف‌­های یخ­‌زده، زیر پوتین‌­هایش خم نمی‌­شوند. نزدیک که می­‌شود بوی تُندِ نفت می­‌دهد. آشپز، جمله­‌ی اول را مثل روز­های قبل می‌شنود.

- هنوز زنده‌­ای پیرمرد!؟

- دیر کردی! اسلحه‌­ات کو؟ چرا یه چیز گرم تنت نکردی؟ آخرش تو این سرما می­میری ها؟

      سرباز جوان، صورت بدون ریش و سبیل را جلو می‌­آورد. داخل دیگ را دید می­‌زند و می‌­پرسد:

- چی خوردین؟ لابد زمستونیه یه چیز چرب و داغ بخوردشون دادی!

- به شما چی دادن؟ پوف! نفت که نخوردین؟

- روز سختی بود امروز. ما که مثل شما داوطلب نیستیم.

      سرباز، درست روی مرز آب و خشکی می­‌ایستد. نوکِ پوتین­‌ها از دستبردِ آبِ سرکش، خیس می­‌شود. آب می­‌خواهد همه چیز را بمَکد توی خودش. پیرمرد فرصت پیدا می‌­کند خاکسترهایی را که برداشته است، بپاشد کف دیگ.

- دستام کثیفه. بیا ساز رو از جیبم بردار! نمی خوام ...

-  اومدم ببینمت و...

     سرباز آن‌قدر آهسته می‌­گوید که پیرمرد، بدون این که بشنود به حرفش ادامه می­‌دهد.

- نمی­خوام پَسِت بدم، می­خوام برام بزنی. قَدِّ نفَس من نیست. نتونستم.

       پسر، مژه‌­های سنگینِ سیاه­ش را پایین می‌­اندازد و همان‌­طور بی‌­که نگاهش را از جریان تند و عمیق آب بردارد به سوی آشپز می­‌رود. ساز را به نرمی از جیب بیرون آشپز می‌­کشد و در این عمل، نه گرمای کاپشن نظامی و نه نفس آتش گرفته­‌ی پیرمرد، هیچ‌کدام مُچ دست‌­های یخ زده­‌ی پسر را گرم نمی‌­کنند. برای پیرمرد اما این تصویرِ بیرون آمدنِ زنبورک از جیب کاپشن نظامی و رد شدن قواره‌­ی ساز از جلوی چشمانش کاملا عینی است، چنان که شاید پیش از این در خواب یا بیداری دیده است و تا پایان عمرِ جنگ و عمرِ خودش در ذهن خواهد داشت. پیرمرد ذوق‌­زده دست از کار می‌­کشد. تا بالای آرنج، دست راست را در آب فرو می­‌کند و از دردِ سرمای منجمد کننده به سرعت آن را زیر بغل پنهان می­‌کند. هر دو کنار هم روی زمین می‌­نشینند. سردی تیزِ زمین، پیرمرد را به چند تکان شدید وادار می­کند؛ بر خلاف او سرباز ذره‌­ای حس، در تمام ظاهر خاکی رنگش ندارد. پیرمرد با تمام ذوق و شوقی که برای لحظه‌­ای به سر دوانده است، به پسر خیره می‌­شود. می­‌بیند که هر بازدمِ پسر، نُت‌هایی مُرده، بی‌­رمق و سرد از دهان بیرون می‌­ریزد.

-فکر کردم اگه پیدات نشد چیکار کنم؟ بد جوری عادت کردم بهت.

- یه روز که جنگ تموم بشه من و توام دیگه اینجا نیستیم. اینجا گرم می­‌شه! خیلی‌­ها میان می­زنن به آب. اومدم ...

     باز به همان آرامی که پیرمرد نشنود ادامه می­دهد.

- اومدم ببینمت و برم.

     آشپز به صفحه‌­ی گِردِ ساعتش نگاه می­‌کند، از خیر شنیدن صدای هیجان انگیز زنبورک می­‌گذرد و با عجله به سراغ دیگ دوم می­‌رود. باید بجنبد کامیون برگشت هر لحظه ممکن است سر برسد. سر و سرشانه‌­ها را فرو می­‌کند میان شکم بزرگ دیگ. این بار نوبت دست چپ است که ساییدن را شروع کند. شب ها از استخوان درد خوابش نمی‌برد. لکه‌های چربی که در این سرما سخت ماسیده­‌اند، در آبِ چرک و تیره‌­ی کف دیگ، پشت تصویر مِه گرفته­‌ی چشم­‌های خیسِ پیرمرد، تکان ­تکان می­خورند. دمِ دست­‌ترین چیزها، مرگ؛ و دورترین چیزها، آرزوست. ای کاش قوانین نظامی نبود و همین پسر جوان را بر می‌داشت و به مزرعه‌اش در کوه پایه‌های سبز باز می‌گشت.

     سرباز جوان نگهبان ساعت یک، آرام بلند می­‌شود. با دهان، آهنگ تصنیفی قدیمی را می‌­نالد که اسمش را لابد پیرمرد سال‌ها پیش شنیده است. ملودی، بسیار با قدم‌­های آرامی که سراز را به سمت آب می‌کشاندش هماهنگی دارد. آب، آرام از پاها بالا می‌­آید. پیرمرد وقتی متوجه این بدبختی می­شود که سرباز جوان تا سینه در آب فرو رفته‌­است و البته صدایش نیز بی­‌درنگ قطع می­‌شود. در عوض صدای ناله مانندِ ناخودآگاهی از حنجره­‌ی پیرمرد بیرون می‌ریزد. بدن پسر خیلی زود در آب گُم می­‌شود. ردِّ خفیف هفت رنگِ نفت، از فرو رفتن لباس و تنِ پسر روی سطح آب روان می‌شود. نفت، روی آب رنگین کمان موّاجی درست می‌کند. «وای خدا!» پیرمرد خطاب به کسی که می­‌داند حالا آب او را ده‌­ها متر جلوتر برده است فریاد می‌زند. «این چه کاری بود احمق؟!» بُغضی هول­‌آور چنگ می‌­اندازد به سینه­‌ی پیرمرد. همان جایِ سینه‌اش که از بین دکمه‌­های باز، باد سرد، پوستش را سرخ کرده است.

     پس از سکوتِ آخرین ناله‌­ی پیرمرد، صدای سوت زدن کسی می­‌آید. از همان نقطه‌­ی خاصِ آن طرف جاده، از پشت همان بوته‌­های بلند که سرباز جوانِ ساعت یک آمده بود؛ سرباز جوان دیگری ظاهر می‌­شود. نگاه پیرمرد به آب بر می­‌گردد. بُهت، غم و هراس از واقعه، واقعه‌­ای که در مقابل چشم‌­هایش رخ داده است آن قدر غافلگیر کننده بود که توجهی به سرباز تازه وارد نمی‌کند و هم‌­جهت با آبِ رودخانه چند قدمی شکسته می‌دود. زانوانش می‌لرزد و فرو می‌شکند.

- چه کار کردی پسر!؟

     صدای بوق کامیون از پائین جاده می‌­آید. زانوهای پیرمرد سست‌ شده‌اند پس کفِ دو دست را پرتاب می­کند پیش رو، روی ماسه‌­ها و مثل سگی زخمی چهار دست و پا می­‌شود. سر که بلند می­‌کند انگار می­‌خواهد زوزه‌­ناله هم بکشد. سربازِ تازه، که پیداست هنوز به اسلحه‌­ی سنگینِ نفری‌اش عادت نکرده است به طرف پیرمرد می­‌دود و مقابل او می‌­ایستد.

- تو کی هستی پیری؟ چته؟ مجوز تردّد داری؟

     پیرمرد با انرژی تازه‌­ای که لحظاتی بعد از ناباوری­‌ها در وجود آدم قد بلند می­‌کند می­‌خواهد حادثه را تشریح کند. لابد به این دلیل که بایستی کاری بکند.

- ببین اون نگهبانِ قرارگاهتون ....

- نگهبان اینجا منم. مال کدوم قرارگاهی؟ کارت تردد داری؟ آشپزی؟ اون دیگ ...

     کامیون می‌­ایستد و دوباره بوق می‌­زند. سرباز تپل، ترسیده است پس اسلحه را از روی شانه می­سُراند میان پنجه­‌ها. پیرمرد بچه‌­ی مادر گُم کرده‌­ای را می­‌ماند که گریه می­‌کند.

- نه! اون رفیقتون که مال ساعت یک بود.

- ساعت یک؟ خب از امروز منم دیگه. 

- چرا نمی فهمی؟! رفت ...

- آها حالا فهمیدم! آره یه تانکر بود. تانکرِ نفت.

      حالا ذراتی از تداعی یک تصویر دلخراش، زیر پوست ذهن سرباز چاق هم، پخش می­‌شود. انگار بخواهد با پیرمرد همدردی کند، مهربان‌­تر می‌­شود. سلاح را روی کول برمی‌­گرداند و سعی می­‌کند پیرمرد را در برخاستن از زمین کمک کند.

- تو اون بدبختی رو می­گی که روزای قبل می­‌اومد.

     پیرمرد نیم‌­خیز می­‌شود و فقط سر تکان می­دهد.

- هم قدِّ من بود ولی لاغرتر.

    پیرمرد اما از رود سربرنمی‌گرداند. باز دو قدمِ بی‌­فایده به دنبال آب می‌­دود.

- جنازه‌­اش رو هنوز نبردن پشت جبهه. صبح تو قرارگاه یه تانکر نفت، عقب یه خودرو بود، غلتید روش.

 سربازِ تازه هم، عادتِ آهسته گویی را دارد، چندان­‌که پیرمرد آخرین حرف­‌های او را نمی­‌شنود. آشپز به مسیر بی­‌پایان رودخانه‌­ی مرزی نگاه می­کند. روحِ برگ‌ها بر تن زمستانیِ درختان حاشیه‌ی رود، خاکستری‌تر شده اند.

*

     راننده، چند­بار، در راه قرارگاه از پیرمرد خواهد خواست که با زنبورکِ فلزیِ رنگ و رو رفته­‌ای که در جیب پیراهن دارد برای او صدایی در بیاورد. ولی پیرمرد، حداقل در آن لحظات، از وجودِ ساز در جیب پیراهن خود بی­‌خبر خواهد بود.