حیوان وفادار
مرتضی سلطانی
باران می بارد، البته هنوز تُنُک و کم زور است! صبح است و گرچه توی مینی بوس خرماچپان شده ایم اما خنکی مطبوع این صبح از درزهای شیشه ها میخورد به پوست صورتمان.
وارد کارگاه که می شویم جابه جا بر زمین پرهای سفید مرغ می بینیم. پیاده می شویم و راه می افتیم به سمت اتاق رختکنِ ما کارگرها. پا که به راهروی منتهی به اتاقمان می گذاریم می بینیم عبدالله نگهبان کارگاه، سگی را در گوشه راهرو گیر کشیده و دارد با چوب میزندش. چنان محکم میزند که قطره های ریزِ خونِ سگ با باران آمیخته می شود.
چوبِ بعدی را می کوبد توی کمرِ سگ و همین حیوان را زمین گیر میکند. سگ دردآلود، زوزه های جانفرسا می کشد. عبدالله، بی ترحم ضربه بعدیِ چوبش را می کوبد توی پوزه ی سگ، چنان که توده ای از خون هم با ضربِ چوب می پاشد به دیوار. بعد بی درنگ به پهلو و سر و فرق حیوان می کوبد حیوان زوزه می کشد زورزه اش چنان است که گویی تمام آنچه در این سیاره، مقدس مانده را به یاری میخواند.
حیوان گوشت پوزه اش له شده و چون راه فرار ندارد تنها با هر ضربه عوعوی جیغ مانندی سر میدهد. عبدالله میگوید:
"حقشه چون مرغ های ارباب را کشته و خورده!"
وظیفه شناسی و وفاداری اش در قبال ارباب میتواند برای هر کارگر جاه طلبی الهام بخش باشد! (اصلا چطور است با فرزِ برقی بدنِ این سگ را مثله کنیم و آبشاری از خون که راه افتاد زیرِ این زیباییِ سرخ با ارباب تانگو برقصیم؟) ضربه بعدی را عبدالله می کوبد توی گیجگاه سگ! گوش حیوان هم پاره می شود با این ضربه سگ که داشت شَل شَلان تقلا می کرد روی پا بلند شود دیگر از حال می رود و یا شاید می میرد.
عبدالله دست و پای حیوان را می گیرد و می اندازدش آنطرف دیوار. لباسم را که می پوشم،بچه ها که می روند تو، می روم بالای دیوار تا سگ را ببینم: آنچه می بینم چشم اندازی ست به حدی اندوه آور و غمبار که گویی وجودش کافی ست تا کلِ شیرازه حیات روی این سیاره از هم بپاشد: سگ را می بینم که آن پائین یعنی پایِ دیوار و در میان تلی از زباله و نوار بهداشتی و نخاله یِ خیس و باران خورده ی ساختمانی، بیهوش افتاده یا شاید هم مُرده.
دانه های درشت باران می بارد روی توده ی لهیده ی بدنِ سگ، سرما تا مغز استخوان نفوذ میکند و آن پیش رو چشم اندازی ست غمبار از بیابانی باران خورده که پلاستیک به خارهایش گیر کرده.
می روم سرِ کار. یادم رفته که چند روزی ست میخ بزرگی کف دستم را پاره کرده و زخمش چرک کرده، من اما از چرکِ شدنِ زخمم واهمه ای ندارم، ترس من آن نهیبِ درونی ست که دائم در ِ گوشم میخواند که عنقریب حشره ای توی زخمم تخم گذاری میکند.
ظهر که میشود بعد از آنکه نهار بخوریم باز به سگ سر میزنم و مقداری غذا برایش می ریزم. نمیدانم چرا امید دارم که زنده است! حوالی عصر وقتی سری میزنم می بینم غذاها دست نخورده مانده اما حالت بدن سگ تغییر کرده. و این یعنی زنده است.
فردایش که ظهر برایش غذا می ریزم چشم باز کرده و اندکی میتواند بدنِ کوفته اش را تکان دهد و پنج روز به همین نظم غذا میخورد و یک روز عصر که می روم تا به او سری بزنم می بینم رفته! رفتنش برای من نوعی امیدبازیافته بود که من را همچنان روی پا نگه میداشت...
خیلی عالی. و فوق العاده انسانی. اما دانستن ملیت عبدالله برای این داستان ضروری نبود :)
مثل همیشه بینهایت به من لطف داری جناب جهانشاه نازنین. در مورد ملیت هم آره حق با شماست: چون ممکنه ولو ناخودآگاه نوعی خشم قومیتی ایجاد کنه یا برخی پیشفرض هایِ تبعیض آمیز برخی رو در مورد ملیت افغان تائید کنه! اما خب بیشتر از ضرورتِ واقع نگاری اومده. ولی خب بهرحال نمیشه هم همه چیز رو واگذار کرد به ضرورتهای دراماتیک و فنی! قبول دارم. ممنونم از مهر بی دریغت
ممنون از توضیح. کاملا درک می کنم.
آقا تصحیحش کردم. چون نظر درستی بود.
مرتضی عزيز برای اولين بار دلم برای سگ نسوخت!! چون منو ياد آبان ٩٨ انداخت كه بيرحمانه به مردم بی دفاع حمله كردند. من خودم عاشق حيوانات هستم. ولی نمی دانم اين چه إحساسی بود كه تداعی شد.
چه تاویل جالبی داشتین سبیده جان. باید اعتراف کنم در روایتش من خودآگاهانه دنبال اینکه آبان رو تداعی کنه نبودم که خیلی خوشحالم که برای شما داشته. وانگهی شاید مسیله نه خودآگاه که ناخودآگاهانه بوده یعنی من رسوب اون خشونت رو در ناخودآگاهم داشتم و در این کار مداخله دادم. چون فکر میکنم این حرف که گفته میشه درسته که: آبان در ماست! و چه بسا هر جا از خشونت می نویسیم گوشه چشمی به آبان داشتیم حتما. در حقیقت چنان حد مهیبی از خشونت بود که مث ابرهایی وسیع روی تمام ناخودآگاه ما سایه انداخته! اما البته اینهم هست که بهرحال برخی متن ها از مقاصد و نیت های اولیه نویسنده فراتر میرن و این اتفاقا جنبه بسیار زیبای ادبیات و به طور کلی هنره. ممنونم که خوندید و نظر دادید.