آقاداریوش نفس زنان خود را از تکه های آخر ابرها بالا کشید و چهار زانو بر تکه ابری نشست و پوش انداز خود سامان داد و  گفت سلام حکیم.
حکیم نیم نگاهی به او انداخت و گفت سلامآقاداریوش، روزگارت چونست ؟

دیروز ....حکیم سخن او ناتمام گذاشت و گفت در آغاز از دی با من مگو، آنچه گذشت, گذشته است، نمیدانم چند بار این را  در رباعیات خود گفته باشم خوب باشد؟ مردمان گفتار ما خوانند و هیهاتی گویند و بوالعجبی ولی  همچنان  به کجروی ادامه دهند شادمانیم که حداقل با رباعیاتم فال نمیگیرند.    
-میخواستم بگویم دیروز برای عرض ارادت آمدم تشریف نداشتید.

-مشتی ازگل کوزگران بر سرت، آن همه زمان و مکان به زیر پا آوردی  که تو را میل  و ارادتیست ؟! ما تقویم جلالی بهر آن تدوین و محاسبه کردیم که مردمان قدر وقت خویش بدانند، هزارسال بگذشت و ایدون ندانند و وقت خویش بر هرز نهند
-حکیما، عرض ارادت به شما کاری هرز نباشد.
 حکیم نگاه خریدارانه ای به او کرد و با لحنی  ریشخندانه  گفت، به قول هم ولایتی هایم خفه بمیر و دست و دستمال از مالیدن و پرورش بشوی که پوست بیضه پریشان شد و بیم رنجوری میرود. هم اکنون مرگت چیست؟ همی  بنال، پیش از آنکه با هفت هزار سالگان سر به سر شوی.
آقاداریوش  دست بر سینه گفت سوالی داشتم از دوران شما که حکیم برآشفت و گفت:
آقاداریوش، بر خلاف رباعییاتم وقت من ازلی نیست، از آنجائیکه پیاله و جامی به دستت نیست روشن است از پی شرب شراب اینجا نیستی و بل سوالی داری، پرسشت  میپرسی  یا بر آن شوم که به وقت جوشش قریحه شاعری، خواهر و مادرت به زیر نظم خویش بیاورم؟
آقاداریوش خود را جمع و جور کرد و گفت یا حکیم اینک سیلاب خشمت جاریست و پاکی و عصمت  خواهر و مادر مریدان در امان نباشد، رخصتی ده تا روز دگر در خدمت باشم.
حکیم همچنان که نگاه از او برمیگرفت گفت حال امروز ما به نیکویی بگرفتی، عیش ما به  روز دگر بر باد مده و مکدر مکن، جانت بدرآید،  پس برگو چه میخواهی؟
آقاداریوش باتردید بسیار و محتاطانه پرسید  یا حکیم، آیا در زمان شما نیز زاهدان  در حین جلوه بر منبر، در خلوت  آن کار دیگر هم   میکردند یا خیر؟ و در صورتیکه جواب آن حکیم خردمند مثبت است چه راهکار یا راهکارهایی را برای چاره  پیشنهاد میفرمایند؟.
حکیم پوزخندی زد و چنین بگفت،  از بیعاری تو هیچ ندانم ولی از پرسش توبه بیکارییت یقین آوردم و نیز همچنان حیرانم که اینک چند مدتست که از بیکاری تو میگذرد؟ آیا دستمزد بیمه بیکارییت برقراراست و یا سختی روزگار و مشقت معیشت  دین و ایمانت به باد داده ولعنت شیخان و راند خوارانشان کنی و کاسه ها و کوزه ها برسر آنان شکنی ؟        
آقاداریوش پنداشت که دور نباشد  فراست و هشیاری حکیم  همانگونه که بیکاری او هویدا کرد، بیعارییش نیز آشکار کند و بر آن شد  خود را به کوچه ابر آلودی "علی چپ" نام زند و از پشت فضایی ابرآگین  و مه آلوده گفت حکیما حیران همانا منم که در پی سلوکم و درربط  شقیقه  و گازهای  فرار هنوز درمانده ام.  حکیم  تلاش و تکاپوی  آقاداریوش به پنهان کاری را ناشنیده گرفت وادامه داد .       
 اخیرا نگاهی  به چکیده کارکرد و "رزومه" خویش داشته ای ؟ میدانی "رزومه"  نیکو روزی فراوان به بار میآورد؟ از زمان چیرگی بیگانگان  برزادگاه،  ناروائی و نادانی و دروغ با خون ما آمیخت، نمیخواهی تو هم چربش کنی؟
آقاداریوش با حالتی گیج و منگ پرسید چه چیز را چرب کنم یا حکیم؟
حکیم با بی حوصلگی گفت،  ای دریغا که خرفتی نفس گیری داری و نمودار دوری تو از هشیاری، ومیزان نزدیکی تو با بلاهت  افزون بر آنست که دست از دین و ایمان شسته باشی، " رزومه" ات را میگویم ای هوش تورا بیگانه.
آقاداریوش با دستپاچگی ولی در نهان شادمان از در پرده داری  یکی از رازهای پشت پرده خویش از حکیم گفت ، در ره طریقت نو پا و نو باوه ام و در دیار خرد سرگردان کوچه ای بن بستم که هرازگاهی پائی به پیش گذارم و همان دم  دو گامی به پس. دوست و دشمن در این پندار انبازند که نادانی ام را مرزی نیست ولی تا بدانجا دانم که نادرستی درست نیست و درست است که چرب کردن رفت و آمد روان کند و کارها رونق دهد  ولی باز چو زانو بر زمین و دست برکمر یار درپشت کار مینگرم میمانم که این آمد و شد بهر چه بود؟ ونگهی شما خود به هزاری پیش سراییدید
بر لوح  نشان بودنی ها بوده است         پیوسته قلم ز نیک و بد فرسوده است         
در روز ازل هر آنچه بایست بداد        غم خوردن و کوشیدن ما بیهوده است
از اینرو "رزومه" خویش خشک و تهی از دروغ  نگهدارم و آن  به چربی سالوس و ریا  نه آلایم
حکیم گفت این عجب دارم  که از زمانی که ابرها را به دیدار ما درنوردیدی دمی در بالا آوردن آن روی ما نیاسودی  و چونست که در میان آنهمه رباعیات  که سرائیدم- آنرا که در ستایش آسودگی خیال و به برداشت  نابخردانه امروز شما در ستایش راحتی و کون گشادی گفتم- به یادت مانده؟ ای ابله فی الدنیا والاخره!
آقا داریوش با اندکی دلخوری گفت، یا حکیم بد زبانی با مریدان و مخلصان حتی در هزاره ای بعد جوانمردی نه بباشد و صاحبان خرد همچون استفن هاوکینگ به بلندای انگشت میانه ای از آنچه میتواند  جنباند نکوهش خود بر ستمکاران همی نمایان کرده اند و به مجلس آزمندان درنیایند و به نیاز مهرورزی  و مهربانی بر همگان پا فشارند،  تندی با مریدان نیز هوده ای جز پراکندن آنان و به نشیب افتادن میزان مقبولیت در فضای حقیقی و مجازی و جزآن  ندارد، خاصه آنکه......حکیم بار دگر سخن درازی  آقاداریوش را کوتاه کرد  و پرسید  هاوکینگ در چه حال است؟ شنیدم به آرزویش رسید و در فضا بیوزن ماند! شاید که بزودی او را هم "رزومه"ای دگر بایست!  این گفتار ما با او در میان بگذار.
دنیا دیدی و هر چه دیدی هیچ است          و ان نیز که گفتی و شنیدی هیچ است
سر تا سر آفاق  دویدی هیچ است         و ان نیز که در خانه خزیدی هیچ است    

  و آنگاه حکیم پاره ابری به زیر سر نهاد  و پاره ای دگر به  رو کشید و با پشت  دست به آقاداریوش اشاره کرد که دور شو و دور بمان.