نامه های بی مقصد

گنبد بی فان فان

ایلکای

 

دایی عزیزم،

از این حرف ها بگذریم، حتمن کنجکاوی از شهری که در آن بزرگ شدی، بشنوی، همان شهری که سعی کردی هرجور شده از آن رخت خود را بر کنی، و به دیاری دیگر برای پیشرفت بروی.

دایی عزیزم برایت جالب و البته غم انگیز خواهد بود که بگویم، یک نسل بعد از تو، یعنی خواهرزاده ات هم سعی کرد، خیلی سعی کرد دست و پایش را ازین شهر جمع کند، اما نتوانست. جالب است آنگه که نمیخاست برود، دست سرنوشت برایش چیز دیگری رقم زد.

از برادر بزرگم میگویم. از همان خواهرزاده محبوبت، اولین نوه خاندان مادری، همان ک رفیق گرمابه گلستانت بود، با تمام تعلق خاطرش به شهر و دیارش، ولی به خاطر پیشرفت کاری اش، سالهاس که کوچ نشین کل ایران شده است. اگر بودی و میدیدی، خیلی بهش افتخار میکردی، مطمئنم، همانگونه که هر مرحله تحصیلی اش را به موفقیت میگذراند و میشنیدی، لبخند پهنی روی صورتت ظاهر میشد و قند ته دلت آب میشد از مهر تایید خوردن ضرب المثل بچه حلال زاده به دایی اش میرود...

اما کاش به من هم استعداد و نبوغت میرسید، ولی متاسفانه حسرت ها و دل پر درد و غصه ات به من رسید. میدانم که تو قوی بودی و امیدوار، یادم نمیاد افسرده شده باشی، حتی در روزهای سخت، حتی وقتی که خانواده به سختی روزی اش را در میاورد و میگذراند، تو امیدوار بودی تا اخرین لحظه، تا دم مرگ به زندگی و زیستن...

میدانم اگر نتوانستی کاملن دل بکنی و از این شهر بروی، بخاطر مادرت بود. وجدانت اجازه نمیداد مادر پیر و مریض احوالت را رها کنی، بخاطر ته تغاری بودن، آن حس مسئولیت و وجدان سنگینی میکرد روی دوش هایت، و اگر بگویم بعد از نزدیک به دودهه خواهرزاده ات، یعنی من، درگیر این موضوع بودم به همان دلایل، میتوانم صدای لبخندت را بشنوم، لبخندی حاکی از همزاد پنداری و همدردی...

ولی بگذار از گنبد برایت بگویم.

گنبد دیگر آن شهری که بخاطر میاری نیست. هویتی جدید پیدا کرده در این سالها که آن هویت هم نیمی قرضی است و نیمی فقط یک نقاب ازفرهنگ گذشته. هر روز بیشتر از دیروز حس میکنم کالبدی بدون روح است...

در حالی که نسل جدید مشکل شغل و کاریابی خود را با روی اوردن به بیزنس های نوپایی که هنوز تعریف درستی برایشان نشده، در ابعاد جدیدی تعریف میکند. از سویی کافه ها و کافه رستوران ها مثل قارچ سر بر میاورند، در حالی که هنوز نسل قبلی (نسل پدر و مادران من) هنوز با فرهنگ کافه نشینی کنار نیامده اند و از آنجایی که نسلی بودند که برای به دست آوردن پولشان بسیار زحمت میکشیدند، غذا خوردن در همچین جاهایی را یک هدر دادن پول به تمام معنا میدانند.

در شهری که هیچ تفریح سالم و ناسالمی ندارد، برای جوان امروزی که به اینترنت و جهان دسترسی دارد و میداند جوان همسن و سالش آن سر دنیا چه خوشی هایی دارد، سنگین میاید و وقتش را با دود و دم در این کافه هایی را والدین به مثابه یک دستگاه ویران گر و خرابکده ای میبینند، میگذرانند در حالی که شکاف عمیقی بین همه نسل ها در جریان است، انسان و انسانیت در همه  جای دنیا آنقدر رقت انگیز و فرومایه شده، گویی ادم ها یا میتوان گفت نود درصد ادم ها، فقط روز را به شب میرسانند...

چهره گنبد تغییر کرده. باور میکنی، آپارتمان نشینی نه تنها جا افتاده بلکه اغلب خانواده هابخاطر کوچک شدن سفره هایشان و بخاطر بزرگ شدن فرزندانشان و بخاطر نگرانی از آینده مبهم آن ها که به سن ازدواج و کار رسیده اند، مجبور شده اند خانه ویلایی شان را به انبوه سازان  بسپارند و با توقعات کم، در نهایت دو یا سه واحد آپارتمان قوطی کبریت مانند بگیرند.

و این همه بخاطر اقتصاد ضعیف مملکت هست که یک فرد بازنشسته در دوران استراحت، باید دغدغه فرزند و سیر کردن شکم داشته باشد.

دایی جان نمیدانی در محله ما چند نفر، معلم بازنشسته، بعد از بازنشستگی، تاکسیرانی میکنند تا خرج فرزندی که دانشگاه آزاد میخواند یا خرج جهیزیه دخترانش را دربیاورد...

دایی جان، این موضوع به داخل شهر هم سرایت کرده به این صورت که گنبد پر شده از پاساژهای بیقواره و بی هویت که هر کسی زمینی داشته در قسمت تجاری شهر، داده برایش یک پاساژ ساخته اند، شهری که با توجه به جمعیت و با توجه به اینکه حال همه به سمت خرید آنلاین میروند، بودن این همه مغازه، معنا و صرفه اقتصادی ندارد...

دایی جان در کنار این ساخت و سازها، اما تا دلت بخواهد، پروژه های تفریحی و رفاهی که به نفع مردم هست نیمه کاره رها شده و یا کلن مختومه شده است.

یادت میاید شهربازی بود؟ من فقط خاطره محوی از آن از دوران کودکی دارم، حتی در زمانی که تو در قید حیاط بودی دیگر سالها بود که از کار افتاده و تعطیل شده بود. این اواخر بی سر و صدا وسایلش را هم جمع کردند، همان وسیله بزرگی که به اسم فان فان میشناختیم و وقتی از بیرون شهر به شهر نزدیک میشدیم، مشخصه و نمادی شده بود - البته یک فان فان خاموش.

سالهاست که گنبد هیچ مکان تفریحی ندارد و اما تا دلت بخواهد با تبعیض و رانت، همه ی موقعیت ها و بودجه های زیباسازی شهر و رفاه را به مرکز استان یعنی شهر گرگان میدهند و شهری که زمانی قلب تپنده منطقه ترکمن صحرا بود، همچنان محجور مانده و در بازی نقاب های خود دست و پا میزند...

دایی جان از تغییر خورده فرهنگ ها بگویم احتمالا مخت سوت بکشد یا اگر بخواهم کمی شوخی کثیف بکنم، روحت در گور شاید بلرزد (شاید هم نه،شاید خودت شاهد آهسته آهسته این تغییر بوده ای.)

میدانستی حتی دین داری هم یک وسیله ای برای شوآف و خود نمایی زندگی تبدیل شده است و دیگر یک باید نیست، حداقل برای خانواده های پولدار شهر، آنان که میخواهند از موقعیت های اداری و حکومتی به نفع خود استفاده کنند، مراسمات مذهبی و بلکل دین را وسیله ای برای به رخ کشیدن میزان ثروت و موقعیت اجتماعی خود میکنند، در حالی که یک خانواده فقیر، انتخابی ندارد جز این و اگر مناسک مذهبی را انجام میدهد به کم خرج ترین شکل ممکن و هر آنچه که از خاستگاه عرف و عادت بر میاید...

دایی جان، از چهره شهر گفتم برایت تا رفتار ادم هاییش که بنا به موقعیت تغییر کرده، از نسلی گفتم که آنقدر مدیاها و شبکه های اجتماعی در زندگی اش نقش پر رنگی پیدا کرده که از طریق آن کسب در آمد میکند. یا دختران و زنانی که منطقه شوآف و چشم و هم چشمی هایشان را از دورهمی های دوستانه و فامیلی به صفحات اینستاگرام انتقال داده اند.

یک نسل قبل تر تاتی تاتی کنان با اسمارت فون ها و نحوه کار با آن ها اشنا میشوند و میایند و این جوجه اینفلوئنسرها را میبینند که با چند تا عکس خوش آب و رنگ از خود هزاران لایک جمع کرده اند، پیف پیف کنان همان حرف هایی را میزنند که سالها پیش وقتی دور بساط سبزی پاک کردن مینشستند که آه دختر فلانی را، زن فلانی را دیده ای، عکسی از خود گذاشته فلان جور و بهمان جور، خجالت هم نمیکشد انقدر پرو پاچه اش را نشان میدهد، فکر کرده کجا زندگی میکند؟

و آن ها در حالی این حرف ها را رد و بدل میکنند که واقعن اینستاگرام و مدیا با تمام محدودیت ها و شل کن سفت کن هایش، دنیای دیگریست برای نسل ما و نسل گذشته و حتی نسل های پیش رو، استفاده میکنیم در حالی که زمان صبر نمیکند تا راه و رسم هضم کردن با ابداعات و بداهه پردازی هایش را بیابیم.

دایی عزیزم تو همچین دنیایی را ترک کردی و من هر روز صبح با این فکر بیدار میشوم که سر سام گرفتم ازین هرج و مرج بی پایان....

ایلکای

 

نامه های بی مقصد

سلام دایی عزیزم
نسل های خاکستری
گنبد بی فان فان