نامه های بی مقصد

نسل های خاکستری

ایلکای

 

دایی جان، تو که در اوایل دهه هشتاد (شمسی) رفتی، زمان نایستاد، که کاش می ایستاد.  دهه هشتاد تمام شد، حتی نود رو به اتمام است و ما در آستانه پایان یک قرن هستیم، و نمیدانی که امروز ها چه رقابتی بین نسل هاست برای اثبات اینکه کدام نسل بدشانس تر و بدبخت تر است.

امروز ها فکر میکنم و میشنوم که هر نسلی، نسل خود را سوخته تر میدانند، دهه شصتی ها به دلایلی، دهه هفتاد و هشتاد و نود هم به نحوی…

دهه شصتی هایی ک بسیاریشان حاصل امید به زندگی بعد از دوران جنگ هستند تا بیایند و جمعیت از دست رفته کشور را جبران کنند، و تمام کودکی و نوجوانی و جوانی شان به بحران های اقتصادی و اجتماعی کشور گره خورد، یا دهه هفتاد و هشتاد که گویی از نظر عده ای از جامعه شناسان، آزادی ها و رفاه اجتماعی وضع شان بهتر شد اما به متورم ترین دوران تورم اقتصادی خوردند…

کدام وضع شان بهتر یا بدتر است، نمیتوان گفت. به نظرم هر کسی که بعد از انقلاب در این مملکت سودا زده و غارت شده و چپاول شده چشم به جهان گشود، یعنی یک بدشانسی بزرگ نصیبش شد!

حتی تو دایی عزیزم، به نظرم تو از همه بدشانس تر بودی، تویی ک قبل از انقلاب بدنیا آمدی، هنوز به یکسال نرسیده بودی که پدرت را از دست دادی، و در مراسم سوگواری، آب جوش روی بدنت ریخت. تویی که در اول نوجوانی ات، به انقلاب خوردی و هرج و مرج های آن دوران، تویی که بچه ته تغاری بودی و شاهد ازدواج و تشکیل خانواده خواهرانت بودی.

به تو فکر میکنم که در آن هیاهوهای دهه شصت، که آدم ها نمیدانند به کدام جهت در حرکت اند، تو نوجوانی ات را کجا و چگونه گذراندی؟ با برادر بزرگی که با کارنامه سیاسی اش پا به فرار و پناهندگی به آلمان گذاشت و تویی که اینجا ماندی، در این خاک و خاستی زندگی ات را بسازی، نام «اس» و کارنامه سنگینش، روی زندگی ات سنگینی میکرد تا نتوانی جایی کاری در شان و منزلت بیابی. برادری که حمایتی نکرد اما زخم هایش را روی روح تو ی جوان که میخاستی فقط جایگاهت را در این اجتماع بیابی، گذاشت.

گویی بدشانسی با تو گره خورده بود. حالا اگر بخاهم همینطور ردیف کنم مذهبی ها میگویند لابد بنده ی نظر کرده خدا بود، و خدا انکه را بیشتر دوست دارد، بیشتر سختی میدهد و زودتر هم پیش خود میبرد…

و من امروزها در حالی که سومین دهه عمرم  را به پایان رسانده ام و دنیا آنقدر چرخیده است که دیگر خبری از آن نوجوان بلاتکلیف در میان افکار و عقاید مذهبی نیستم و اینکه  بدانی حالا این خانم آتییست به این تفکراتی که در بالا بیان شد، که صرفا برای آرام کردن و توجیه کردن ذهن مشوش بیان میشود، میگوید زهی خیال باطل.

احتمالا از شور و شعف بغلم میکردی، چون تو را یک فرد مذهبی به یاد ندارم. بلکه حتی یادم است برای برادر بزرگترم ساعت ها مینشستی و در یگ گفتگو ذهنش را به چالش میکشیدی که هرگز هر آنچه برایت بیان میشود را کورکورانه قبول نکن و اگر خاستی دیندار باشی، قبلش مطالعه کن.

آری دایی عزیزم، شاید تو از درون یک آتئییست بودی، اما مطمئنم ذاتا یک فرد خردگرا و خردمند بودی.

دایی عزیزم، از تو که حرف میزنم خودم را هنوز در حال و هوای ذهن یک نوجوان میبینم. نوجوان بودم که رفتی و چیزی که بارها در ذهنم با خود تکرار میکردم این بود: درست زمانی که بیشتر از هر زمانی به راهنمایی های تو نیاز داشتم رفتی،. یک نوجوان در این دنیای در حال انفجار از اطلاعات درست و غلط، به یک راهنمای ذهنی، یک مرشد احتیاج دارد. میدانم برای برادر بزرگترم، حکم همان مرشد را داشتی.

کاش فرصتی بود و فرصت بیشتر بود تا تو را میشناختم، تویی که بعد از رفتنت، باید لابلای یادداشت های بین کتاب هایت پیدایت میکردم، بین کاست های مجوزدار دهه هفتاد، از خوانندگان پاپ و گروههای نوپای راک که سعی میکردند در فرهنگ بسته آن زمان راه خود را پیدا کنند…

دایی عزیزم، از این حرف ها بگذریم، حتمن کنجکاوی از شهری که در آن بزرگ شدی بشنوی، همان شهری که سعی کردی هرجور شده از آن رخت خود را بر کنی…

ادامه دارد

نامه های بی مقصد

سلام دایی عزیزم
نسل های خاکستری
گنبد بی فان فان