مسابقه انشای ایرون

 

 

اوریانا فالاچی خیلی هم درست نمیگفت

 

ایلکای

از شش ماه پیش وقتی به تولد سی سالگیم فکر میکردم، خودم رو در یک جشن کوچک خودمانی که به فانتزی هام نزدیکتر بود، تصور میکردم، شاید به عشق عدد سه و صفر که کنار هم روی کیک تولد مینشست و شبیه عکسای پینترست میکرد رویاهامو،

اما درست یک هفته قبل از تولدم ورق برگشت، زیر دوش بودم که انگار یکهو از خواب زمستونی بیدار شدم و دستی سرمو از زیر برف در آورد، و با یک سوال بزرگ مواجه شدم که واقعن باید جشن چی رو بگیرم؟ (بله درسته! همون ایلکای پوچی گرا از خلسه ی حاشیه امنش برگشته بود و حالا خاکستری تر از همیشه داشت واقعیت وجودی ده سال گذشته اش رو به چالش میکشید.)

از خودم پرسیدم باید جشن چی رو بگیرم؟ جشن ده سال گذشته که به هر جاش نگاه میکنم اثر و رد پایی از جوونی نکرده و نگذرونده میبینم، از تمام روزهای استرس و ترس و بیم و امید، که از خانواده بگیر تا جامعه همه و همه تو وجودم تزریق شد و باعث شد از جوونیم اونقدر که بخام و بتونم لذت نبرم، از ۲۴ سالگی به بعد هر لحظه اش با این سوالا گذشت که حالا آینده چی میشه، شغل چی میشه، پول چی میشه، درسی که خوندیم چی میشه، از مهمونی هایی ک میرفتم و استرس تماسای بعدش که دیر کردی و چرا دیر کردی، از مسافرت های پنهونی و هولهولکی که پنهان و کتمان کردنش نصف لذت تجربه های فردی گرایانه رو ازم میگرفت، از غرورهای شکسته جوونی...

از خودسانسوری ها  که البته بر اثر جبر جغرافیایی تقریبن هممون دچارش شدیم از اولین لحظاتی که کلمات بر زبان جاری میشن.

سی سالگی همیشه برام یک چیز مبهم بود، تا اینکه خودم از یک سال پیش برام ضرباهنگ معکوسش به صدا درومد، برای من هم مبهم و طوفانی اومد، آنچنان طوفانی ،من که همیشه شعارم این بود (زیاد نباید در قید و بند اعداد ارقام بود)، منو شعارم رو آنچنان مچاله کرد که پنیک زدم، یک سال گذشته اوج به درو دیوار کوبیدن روحم بود، طوری که وقتی ازین طوفان بیرون اومدم، اولین چیزی که انداختمش تو سطل آشغال گذشته ها، همین شعار و هزاران چیزی بود که محکم بهشون چسبیده بودم، مثل یک خونه تکونی اساسی!

اره بزرگ شدن و بالا رفتن سن ترسناکه، اما ترسناک تر ازون اینکه همیشه نگاه یک قربانی رو نسبت به خودت داشته باشی و تو اون نگاه بمونی.

سرتون رو درد نیارم، اینو میدونم که تو سی سالگی فهمیدم اوریانا فالاچی خیلی هم درست نمیگفت، برخلاف اینکه میگفت تو سی سالگیت به هر اعتقادی ک رسیدی همون میشه چراغ راه بقیه زندگیت، باید بگم تو این سن، از هر زمانی سر در گم تر و غرق ترم، فقط این رو میدونم که هیچ نمیدونم. و میتونم از درون کمی فیلسوف کمی پوچگرای خودم بگم: میشه سی ساله شد و همچنان راه برات مبهم و تاریک باشه و همچنان ندونی چی میخای و چیکار میخای بکنی و باز سرسختانه نفس بکشی، سرسختانه چنگ بزنی به دنیایی که چندان باهاش میونه خوبی نداری.چون خاصیت زندگی اینه، زندگی موهبت نیست که بهمون داده شده باشه، زندگی همون بایدیه که راهش رو طی میکنه، و چه اسرار آمیز و گاهن اغراق آمیز و گاهن ملال انگیز، و گاهن رنج آور ازین همه ملال...