آسو:

سوما نگه‌داری‌نیا


آنچه می‌خوانید روایت چهار زن افغان‌تبار است که سال‌ها در ایران زندگی کرده‌، فرزند به دنیا آورده‌، کار کرده‌ و روابط انسانی و پیوندهای عاطفی داشته‌اند اما در چند ماه گذشته زندگی‌شان بر اثر موج اخراج اتباع افغانستان زیر و زبر شده است. قرار بود که این گزارش روایت پنجمی را هم در بر داشته باشد اما متأسفانه هم‌زمان با جنگ ایران و اسرائیل و قطع شدن اینترنت، ارتباط من با آن زن قطع شد و حتی پس از آتش‌بس و برقراری دوباره‌ی اینترنت هم نتوانستم او را پیدا کنم. شاید حالا دیگر رد مرز شده و به افغانستان برگشته باشد.

***

هاجر

در سال ۱۳۶۳ زمانی که ۱۶ ساله بوده از افغانستان به ایران می‌آید. همسرش چند سال قبل از انقلاب به ایران آمده و کارگر مزرعه‌ی کشاورزی در خراسان بود. پنج فرزند دارند که همگی در ایران به دنیا آمده‌اند و هرگز افغانستان را ندیده‌اند. خاطرات هاجر و همسرش از جنگ ایران و عراق، اعتراضات جنبش سبز، کشتار آبان ۱۳۹۸ و جنبش ژینا خیلی پررنگ‌تر از حکومت اول طالبان، جنگ‌ در ایالات افغانستان، روی کار آمدن حکومت جمهوری و حتی سقوط کابل و قدرت گرفتن دوباره‌ی طالبان است. هرچند آنها اهل افغانستان‌اند اما تاریخ چهل سال اخیرِ وطنشان را تنها از رادیو و اخبار و بعدها فضای مجازی دیده و شنیده‌اند. با این حال، هاجر می‌گوید: «بعد از این همه سال زندگی تازه امسال فهمیدم که ما اصلاً نه افغانستانی هستیم و نه ایرانی…».

دو دختر دوقلوی هاجر به بیماری تالاسمی ماژور مبتلا هستند. در قوانینی که دولت ایران برای اخراج اتباع افغانستانی در نظر گرفته بود، کسانی که بیماری‌های خاص دارند، با تأیید پزشک، می‌توانند اجازه‌ی اقامت بگیرند. اما همسر ۶۷ ساله‌ی هاجر و دو پسرش که کارگر ساختمانی بودند به‌رغم داشتن کارت‌های موسوم به آمایش، دو ماه قبل در محل کارشان دستگیر شدند و بدون اطلاع به خانواده رد مرز شدند. هاجر می‌گوید: «دو هفته‌ی تمام دربه‌در کمپ‌ها بودم اما نتوانستم خبری از شوهر و پسرهایم به دست بیاورم. در تمام این مدت حواسم باید به دخترها می‌بود که برای دریافت بسته‌های خون به بیمارستان می‌رفتند. در این مدت ثریا دختر کوچک‌ترم خواهرهایش را برای رفتن به بیمارستان همراهی می‌کرد اما کارهای بیمارستان خیلی سخت است و از عهده‌ی یک دختربچه‌ی چهارده ساله برنمی‌آید. به همین علت مجبور شدم که به ورامین برگردم. هنوز از اعضای خانواده‌ام هیچ اطلاعی ندارم، با خواهر همسرم در کابل هم تماس گرفتم ولی او هم خبری نداشت…».

دو پسر هاجر تا زمانی که اتباع افغانستان در ایران اجازه‌ی تحصیل داشتند درس خواندند و دیپلم گرفتند اما تحصیل دخترها، که متولد دهه‌ی هشتادند، داستان دیگری ا‌ست. دخترهای دوقلو به علت بیماری نتوانسته‌اند به مدرسه بروند و فقط ثریای چهارده‌ ساله‌‌ باسواد است. او در یک مدرسه‌ی خودگردان که به افغان‌ها اجازه‌ی حضور می‌داده درس خوانده اما دو سال است که دیگر به مدرسه نرفته است زیرا نه تنها استطاعت مالی نداشتند بلکه تحصیل کودکان افغان هم ممنوع شد. ثریا می‌گوید: «در این دو سال در خانه برای خودم کلاس درس ساختم» و با انگشت به قفسه‌ی کوچکی در گوشه‌ی راهروی خانه‌شان اشاره می‌کند. او می‌افزاید که در این دو سال کتاب‌های درسیِ سال‌های گذشته را مرور کرده و گاهی از دوستانش کتاب‌های داستان به امانت گرفته است. ثریا به فقدان اینترنت ثابت در خانه اشاره می‌کند و می‌گوید: «در خانه‌ی ما فقط برادرهایم تلفن و اینترنت داشتند، بعضی از شب‌ها اجازه می‌دادند که من از تلفنشان استفاده کنم و این‌جوری از گوگل داستان و شعر می‌خواندم.» به‌رغم علاقه‌ی زیاد به تحصیل، ثریا باید به زودی به افغانستان برگردد چون در آخرین مراجعه‌ی مادرش به اداره‌ی اتباع خارجه اجازه‌ی اقامت آنها تمدید نشده است. هاجر می‌گوید: «هیچ کدام از سه دخترم کارت اقامت رسمی ندارند، چون هر دو بار زایمانم در خانه بود و گواهی تولد برای آنها صادر نشده است. با این حال، برگه‌های سرشماری دارند اما مأموران می‌گویند برگه‌ی سرشماری در قانون جدید دیگر سندیت ندارد و برای تمدید اقامت با موافقت تیم پزشکی، نیاز به مدارک بیشتری مثل تست دی‌ان‌ای دارند، و من در این فرصت کوتاه نمی‌توانم هزینه‌ی این کار را تأمین کنم. پس باید تا پانزده تیرماه از ایران خارج شویم وگرنه به ازای هر روز ماندن باید جریمه بپردازم. چند روز قبل یکی از خانواده‌های افغان که به کابل برمی‌گشتند به من پیشنهاد دادند تا ثریا را با خودشان ببرند و در کابل به عمه‌اش تحویل بدهند تا در این فاصله تکلیف پدر و برادرها و من و خواهرانش معلوم شود، اما من قبول نکردم. خیلی از دختربچه‌ها و دخترهای نوجوان همین‌طوری به دست همسایه و دوست و آشنا سپرده می‌شوند تا از مرز رد شوند و به افغانستان برسند. من اما نتوانستم خودم را به این کار راضی کنم…».

هاجر نمی‌داند که حالا دست‌تنها با دو دختر مریض چطور به افغانستان برگردد، بعد از این همه سال کجا برود. دوقلوها باید ماهی دوبار بسته‌های خونی دریافت کنند و هاجر مطمئن نیست که در این مدت بتواند خودش را به بیمارستانی در افغانستان برساند که این امکانات را داشته باشد. دیگر نگرانیِ او این است که هنوز نمی‌داند همسر و پسرانش کجا هستند. از طرف دیگر، او نگران ثریا است که مثل هر دختر دیگری از اولین حقوق انسانی‌اش در افغانستان محروم خواهد شد.

برو به آدرس