به غیر از پانسمانِ گوشِ راست، مُچِ دستِ راست، چندی انگشتِ واماندَش، زانوی راست و اندکی‌ پایینترش که برایم آتِل برویش گذاشتند ء دیگر چیزی نیست، دو روزِ گذشته در بیمارستانِ بیمهٔ سازمان تلویزیون دولتی فرانسه بودم تا ببینند پای سمتِ راستم عاری از میخ، پیچ و ترکشِ آن است و یا خیر، مجددا آمپولِ ضدِّ عفونت و چند زهر مارِ دیگر نیز زدند که خداوند قسمتِتان نکند، این دکتر‌ها عشق میکنند این سوزنِ لا مذهب را بِتِپانَند در رگ و پی‌ ما حقیرِ فَقیرِ شمیران زاده، داروی بیهوشی و مسکن‌های مختلف نیز کماکان به بنده داده میشود، نا لوطی‌ها حالیشان نیست که اگر دو سیر ماری جوآنا بکشیم دیگر احتیاجی به این ضدّ درد‌های مادر به فَضا نداریم، اما تو بیا حالی‌ این پزشکانِ خوش تیپ کُن! از فرطِ این داروها بسیاری از اوقات خوابهایی عجیب و غریب بر بنده مستولی میشود، همین صبحی‌ بروی صندلی‌ چرخداری ء جلوی پنجره خوابم بُرد و احساس کردم خالکوبی جنگوی قبیله سو دستِ راست جان گرفته و با تبر به جان شیر و خورشید قَجَری دست چَپَم افتاده است... شیرِ بدبخت عجب له‌ و لَوَرده شد به جانِ شما.

بنده هفتهٔ سوم را تنها در پاکستان سپری کرده تا جویای احوالِ مدرسه‌ای که پدربزرگم ساخته بود شوم، یزدان را سپاس که مدرسه بر قرارَش باقی‌ و ذکرِ حَقَّش همچنان بر آسمان... از سفر پاکستان بسیار راضی‌ هستم، از آنجا سپس به ترکیه رفته و به گروهِ مستند سازان ملحق شده و به عراق رفتیم، ترکیه خیلی‌ چوبِ لای چرخِ ما گذاشت که به امیدِ خداوند تمامی این قضایا را در زمانِ خودش شرح خواهم داد.

هنوز موبایل‌ها را باز نکرده و به بسیاری از نامه‌های الکترونیکی جواب ندادم، تنها با یک دست میتوانم با کیبورد چیزی بنویسم چون روبوتِ پدرسوخته زبانِ فارسی‌ را نمیشناسد و نمیتواند آنچه را که به فارسی‌ می‌گویم بنویسد، حال اگر زبانِ دیگری بود ء چه بهتر. نامه نوشتند که میخواهند از ما و چندی دیگر تقدیر کنند، این بسیار مرا دلواپَس می‌کند، به خیالَم میخواهند به زور بازنشسته‌ام کنند، نمیدانند که اگر خانه نشین شوم ء مرگِ پِیکرم حَتمی است، از بی‌خودی بودن، بیکار بودن، به شدت وَحشت دارم.

با نشان دادنِ مستندِ ما (به صورتِ نیمه تمام و حتّی صحنه‌های ایّامِ محُرم را سانسور کرده و اینگونه دست در کارمان اَنداختند و بدین خاطر نیز غمگینم) دیگر هر کس از نزدیکان، آشنایان و ایضاً خاندانِ ما از حالم نسبتاً با خبر است، با مامان و بابای عزیزم با اِسکایپ اندک صحبتی‌ کردم، همچنان عینک بر چشمانَم است و گوشِ سمتِ راست بسته است اما به کسی‌ نگویید که تا والدین خود را دیدم ء بغض کرده و مثلِ پرنده‌ای بال شکسته بروی این صندلی‌ چرخدار لعنتی بغض کرده و همچین دلم گرفت که قادر به توضیحِ آن نیستم، دکتر‌ها تا سه‌ شنبه مرا ممنوع الملاقات در خانه کردند، بسیاری میخواهند بیایند و اینها مهربانند، لطف دارند و قربانِ کسانی‌ که منِ کوچک را فراموش نکرده و سراغم را میگیرند چه حَضَراتِ مجازی و چه افرادِ واقعی‌.

سازمان برایم پرستار فرستاده آنهم ۲۴ ساعت، خانمی تنومند از خطّهٔ روسیه، اگر شازده حضرتِ والا از وجودِ یک تبعهٔ روس در خانهٔ من باخبر شود ء دستورِ شمع آجین شدنم را میداد، صدایَش را درنیاورید... ایشان به شدت سختگیر است، نه‌ از بساطِ دودکِشی من خبری است و نه‌ بارِ خانهٔ قابل استفاده من است، دریغ از یک چِکه شراب و حتّی یک جرعهٔ آبجو... انگاری خون کردیم مجروح شدیم، یاقَلَندرِ بزرگوار، تو خود برس به فریادِ مَستان.

مادام پنه لوپه (کلید دارِ خانهٔ بنده) مثلِ همیشه برایم آشپزی می‌کند، اما صد رحمت به غذاهای اُردوی جنگِ روس و فرانسه در سالِ ۱۸۱۲ میلادی... تمامی خوراک‌ها بی‌ نمک و بی‌ حالند، نه‌ اینکه چاق باشم و یا مشکلِ دیگر، خیر، دکتر‌ها با رژیمِ خاّصی‌ میخواهند به مبارزهٔ این همه دارو که بنده دادند و میدهند بروند، ما که اینقدر ذکر گرفتیم خسته شدیم، کجاست یک سیخ چنجهٔ قزاّقی، یک پیاله تُرشی اصلِ شمیرانی و سپس چند جام شرابِ قرمز!؟

مادام پنه لوپه و عروسَش برایم یک درختِ کریسمس گذاشتند، این اولین درختِ کریسمسی است که از سالِ ۹۹ میلادی در خانهٔ من میگذارند، خانم مارگا ـ پرستارم بزور یک پلورِ کریسمسی نیز به تَنَم کرده و آرام آرام با آن لهجهٔ روسی به فرانسه می‌گوید که امشب اندکی‌ دیر میخوابم چون باید دورِ هم باشیم و شامِ کریسمس را بخوریم، می‌‌بینید تو رو خدا؟ منِ لا مذهبِ فقط خدا پرست به کجا کارَم کشیده است، بوی شامِ امشب از اَلان میاید، ببینیم چه میشود.

مرا ببخشید، دستِ چپم درد گرفته و بیش از این اجازهٔ استفاده از رایانه را ندارم، باز حالم بهتر شود برایتان مینویسم، شبِ خوبی‌ را برایتان آرزومندم، با همدگر مهربان باشید، دنیا دو روز است، حیف است دشمنی و بددِلی.

قربانِ همهٔ شما

پاریس، ۲۴ دسامبر ۲۰۱۶ میلادی

----

این مطلب در ابتدا در بالاترین انتشار یافته است.