سعید عنایتی

نه‌‌ ماه است،‌ نه ستاره، نه آسمان‌، و نه خورشید...فقط دیوار است... دیوار... 

    تَق تَق درهای راهرو، به هم‌ می ریزد لالایی شبانه‌ام را و بر می‌گسلد رشته ی افکارم را که از اتاقک تنگ و تاریک و نَمور جرقه‌ می‌زند... پرواز می‌کند و بر فراز شهرها و اقیانوس ها جولان‌‌ می دهد... مدتی لب ساحل اتراق می کند و از آنجا به دوردست ها رهسپار می‌شود.به مکان ها و آدم های ناشناخته ...

   به تاریخ سَری می‌زند و گهواره تموچین را تکان می دهد... خود را در کلبه ی چوبی مادربزرگ‌ می یابد... وِز وِز سرمای جان سوز، روزنه های چوب ها را در می‌نورد و به عمق پوست و استخوانم‌ رسوخ می‌کند‌.... کمال و فراسوی آرزو و تمنا در آن‌ هنگام،‌ چشیدنِ طعمِ چای داغ مادربزرگ‌ از سماور ذغالی اش است... چای، داغِ داغ است... رختِ سرما‌ را از تن وا می‌رَهاند... اما‌ نه... در محکم‌ به دیوار کوبیده می شود... بسته می شود و باز به دیوار برخورد‌ می کند ....

استکان‌ چای از دستم‌ می افتد و می‌ شکند... مادربزرگ شکستن و خرد شدن شیشه را بدیُمن تعبیر می کند...

  بلند شو.... یالا بلند‌ شو... چشم‌ بَند ببند... راه بیفت.

  راه را بلدم‌.... بهتر از نگهبانان‌ پیری که تمنای ازلی انسان‌ برای برتری و امر فرمودن‌ بر دیگران‌‌ را بر نعره زدن‌ بر سرِ زندانیان ارضا می‌کردند‌.

  باز مرا به زیرزمین‌‌ می کشانند.... تعداد پله ها را بلدم. بهتر از خودشان... یازده پله که‌ پله ی آخری ارتفاع بیشتری دارد و نظم و هارمونی ذهنم‌ را بر هم‌ می ریزد... از زیر چشم‌ بند‌‌ می‌توانم‌ تعداد حاضرین را حدس بزنم... یک‌... دو ...سه ... شش ...هفت .... و شاید هم‌ بیشتر... آمده اند‌ تا قدرت خود را بر یک انسان نحیف به نمایش در آورند...

  اولی می‌زند‌ به خاطر اعتقاداتم... دومی به خاطر باورهایم... سومی محکمتر‌ می‌زند‌ که‌ چرا در شهر خسرو، عاشق شیرین شده ام‌ .... آن یکی می زند‌ که فطرت و قدرت انسان را به عنوان اشرف مخلوقات اثبات کند... و بالاخره مرا کِشان کِشان و اندک‌ جان، به سوی ریسمان‌ بریده ی افکارم‌ بازمی‌گردانند...

... مادربزرگ استکان شکسته را کنار می گذارد و استکان‌ دیگری را جلویم‌‌ می‌گذراد.... درد امانم‌‌ را بریده است... نمی‌توانم‌ از پشت بخوابم...نمی‌خواهم‌ فریاد بزنم... دوباره به کلبه ی مادربزرگ‌ بر می گردم... این استکان پُر شده، ریسمان بریده را دوباره پیوند می دهد...چای را می نوشم... از دردم‌ کاسته می شود. بال هایم ترمیم می یابد و دوباره به پرواز در می آیم... به روزی می‌رسم که تو را دیدم... یادت هست؟...

در میان آن همه شلوغی و هیاهو...هزاران کسان... هزاران جایگاه و امید و هزاران آرزو، من ایستاده بودم و تو‌ آن سوی دگر... تو را دیدم...تو نیز این‌ چنین... به راستی آیا من و تو، به طور اتفاقی آنجا ایستاده بودیم؟‌ الزام‌ بر همین‌ بود که‌ من تو را ببینم؟ تو چطور؟... آن‌ چشم‌ها، آن روز، آن لحظه و همانجا،‌ بایستی من‌ را اسیر می‌ کردند؟‌ چشم های سیاه بزرگی که اقیانوس عظیمی می مانست که دلدادگان را به سان کشتی بی لنگر کژ و مژ می نمود...

صدای پای سربازان من‌ را از غرق شدن در اقیانوس چشم هایت نجات می دهند و دوباره من را به عرشه ی کشتی می کشانند...چه‌ نجات مضحک و بی رحمانه ای... این بار‌ چشم‌ بندی در کار نیست... کِشان کِشان و زیرزمینی در کار‌ نیست... در همان سلول تنگ و نَمور، وظیفه شان را به کمال احسن انجام می دهند... با پوتین هایی که از فلز آراسته اند، می‌زنند... یکی از پشت می‌زند.... دیگری دنده های شکمم را هدف قرار داده... آن یکی که نمی‌دانم چه شکلی ست، موهایم‌ را می گیرد و سرم را بالا می گیرد: «آهان... جناب قهرمان...چه‌ خبر؟‌... حالا قهرمان بازی در بیار ببینم... زود باش مَردکککک....»

   سرم را محکم به موزاییک کف سلول می‌کوبد و سراغ پاهایم‌ که تا حالا از ضربه ی پوتین ها مصون مانده اند می رود...

   دلبندم... دوست دارم فریاد بزنم...دردم را هاوار کنم و اسم تو را صدا بزنم... آخخخخخ... صدای شکستن یکی از دنده هایم را شنیدم. مطمئنم که شکسته شد... نمی خواهم فریاد بزنم... دستانم را روی سرم می گیرم و گریه هایم را پنهان می کنم... بدنم با هر ضربه ای، مثل گویی که با چوگان می زنند، به این طرف و آن طرف سلول خزیده می شود...

  خداوندا!... این ها از جان من چه می خواهند؟   برای چند لحظه ای از ضربه ها کاسته می شود و کم کم قطع می شود...دوباره ضربه ای به دنده ی شکسته ام می زنند ...آیییییییی....

   این بار فریادم به آسمان می رسد...از پنجره ی کوچک سلول، خود را وا می رهاند. سربازان نمی توانند جلوی آن را بگیرند... از ساختمان های بلند زندان نیز گذر می کند... شهرها، دشت ها و کوه ها را در می نورد و سراغ تو می آید... دلبندم... امیدوارم هنوز من را به یاد بیاوری و دردم را که به آغوش تو پناه آورده، پناه دهی...

   نفسم بالا نمی آید... به اصرار سعی می کنم نفس بکشم... سنگینی‌ می‌کند...انگار که در گلویم‌ خار گذاشته اند...می خواهم خود را به افکاری‌ مشغول کنم که‌ تقلا برای نفس کشیدن‌ را فراموش کنم و بلکه طوری وانمود شود که‌ دیگر‌ حواسم به آن ها نیست و خود بداهه بالا بیایند... چرا انسان‌ رنج‌ می‌کشد؟‌... آیا مسیر انسان به سوی هدفی مشخص در جریان‌ است یا اینکه تسلسل ملال آور تکرار و تکرار همواره حاکم‌ است؟... چه‌ چیزی می‌تواند‌ این تسلسل ملال آور را در هم بشکند؟.... عشق ؟.... عشق می تواند‌ این ساختار دردناک را برای اندک لحظه ای هم که باشد، متوقف کند؟...

   فایده ای ندارد... حتی پرداختن به عشق و رنج، نمی تواند روزنه ای برای فرار نفس هایم از سیاه چاله ی تنگِ گلویم، بیابند... دوباره نفس های سنگیم رشته ی افکار را پس می گیرد... دنده ی شکسته ام، با هر سرفه ای که می کنم، تیرمی کشد. از گلویم خون می آید و از چشمانم آب... نمی دانم این اشک برای دردی ست که سرتاپایم را دربرگرفته است یا برای شوم بختی و رنجی که مرا در چنگال خود گرفته و خیال رها کردن هم ندارد...یا شاید اشکی ست که در فراق تو سرازیر می شود...

     دلبندم... خیال اینکه‌ مرا در این فراق جانسوز فراموش کرده باشی، هراسانم‌ می‌کند...برایم‌ بگو...اصلا در فکرهای پَرتِ روزانه ات، گذر می کند‌ که در ناکجا‌آبادی که خود نیز نمی دانم کجاست... در اتاقک تاریک و سرد که سکوت مرگباری آن را فراگرفته، جوانی بخت برگشته تو را فرابخواند و در فراقت زلیخاوار گریه و زاری کند؟... کاش می توانستم برایت نامه بفرستم و تو را از احوال خویش با خبر کنم... 

    دلبندم.... نازنینم... سلام... اینجا نه ماه است،‌ نه ستاره... نه آسمان و نه خورشید... فقط دیوار است... دیوار... سکوت اینجا‌ ملال آور و زجرآور است... گاه گاهی سعی می کنم شعری را زیر زبان زمزمه کنم.... یادت می آید دلبندم‌ که در آن کوه های سرسبز بلند، توام با نوای پرندگان و روح روستایی، پهلوی یکدیگر نشسته بودیم و من از مولانا و شمس‌ برایت می‌گفتم؟...

«زاهد بودم ترانه گویم کردی ... سرحلقه ی بزم و باده جویم کردی ...سجاده نشین باوقاری بودم... بازیچه ی کودکان کویم کردی»

‌   گاه برای رهایی از سکوت مرگبار، در را می کوبم... بارها می کوبم...تققق تق تق تققق... با ریتم و هارمونی نامنظم...چندی نمی‌گذرد که دوباره سر و کله ی ماموران و پوتین های لعنتی شان پیدا می شود تا بدن نحیفم‌ را کبود می کنند... و این ضرب و شتم تا جایی ادامه‌ پیدا می کند که خون از دهانم فوران کند... بعد به صورتم تف می اندازند و می‌گویند: حالا در را بزن... تصورش را بکن! مرغی را سر ببرند‌ و تپیدن نگذارند.

   چند‌ بار از آن ها خواسته ام که قلم و کاغذی برایم بیاورند تا برایت نامه بنگارم...اما‌ آن ها اعتنایی نمی ورزند و سیلی محکمی‌ را روانه ام می کنند... رمقی‌ برایم‌‌ نمانده است... مدت کوتاهی به خواب می روم و دوباره از تیرِ درد  آشفته بیدار می شوم... دلبندم... راستش از دست تو خیلی عصبانی ام... ازت گِلِه ها دارم... یکبار نشد که‌ به خوابم بیایی و من را خشنود سازی... در همه‌ی خواب ها، رویاها، دردها،‌ پنجره ی کوچک و وهم هایم دنبال تو می گردم... نشانی از تو!

اما‌...خبری نیست...فقط درد است و سکوت... و البته دیوار...

   نه‌‌ نه‌... ببخشید دلبندم... هرگز‌ نباید از دست تو عصبانی‌ می شدم... شِکوِه ای ندارم... ‌لافِ عشق و گِلِه از یار؟...زهی خیال باطل....

  امیدوارم‌ بر من‌ ببخشی و خواب هایم‌ را نیز‌ زینت...

***

   تَق تَق در بر هم‌ می ریزد کلمات و افعال نانوشته ی ذهنم را و از زینت پرت می‌کند سوی اتاقک تاریک و نمُردَم.

  ‌  چشم‌بند ببند... راه بیفت... راه را بلدم، بهتر از آن نگهبانان‌ پیر .... تعداد پله ها یازده تاست و پله ی آخری ارتفاع بیشتری دارد... از زیر چشم بند تعداد آن ها را حدس می زنم.... شش... هفت... هشت و شاید بیشتر... آمده اند‌ تا قدرت خود را بر روی یک انسان معمولی به‌ نمایش بگذارند...

  من را کف اتاق پرت می‌کنند.... در محکم‌ بسته می شود...

درد است و لرزش...

  و تو نیز....