متینا سلیمانی
هیچکس گمان نمیکرد در میان آنهمه هیاهو، صدای کسی شنیده شود؛ نه در رقص ماهیهای نقرهای و قرمز، نه میان بازی دلفینها، نه در صدای خراش لاکپشتها روی شنهای نرم بستر دریا. موجها میغریدند، اختاپوسها در لابهلای صخرههای مرجانی پیچوتاب میخوردند، عروسهای دریایی در نور آبی اعماق میرقصیدند، و آروان، نهنگی تنها، خاموش و ناپیدا، در دل دریا میزیست. صدایش جایی میان امواج گم شده بود.
در جهانی پُر از صداهایی که طنین داشتند اما مفهوم نداشتند، آروان نیز بود. در آن شلوغی همنوایی و همدلی دریا، صداهای زیادی شنیده میشد، اما هیچکس نپرسید در گلوی او چه آوازی پنهان است. میگفتند صدای آروان رازیست میان موجها. شاید بههمین خاطر روزی دل کند از سردی قطب و راهی آبهای گرم شد؛ به امید آنکه شاید در جایی دیگر، صدایش معنا پیدا کند، و دلی همصدا بیابد.
در آبهای گرم، صدای ناشناسی با دلش همنوا شد. صدایی نرم، آرام و تازه. برای نخستین بار، نه برای فرار از تنهایی، که برای خودش عاشق شد. و صدایش شنیده شد؛ میان آنهمه صدا، دلهایشان یکدیگر را پیدا کرده بودند. اما آروان میدانست صداها همیشه نمیمانند. میدانست تنهایی حفرهایست که با هیچ صدایی پر نمیشود.
روزی آفتاب بر آبهای گرم تابید، اما دل آروان سرد شد؛ سرد از وداعی ناگهانی. تصمیم به رفتن گرفت، اما اینبار نه از بیعلاقگی و نه از تفاوت صدا، بلکه از عشقی که نمیخواست به وابستگی تبدیل شود. آروان فهمیده بود که عشقی که از ترس تنهایی زاده شود، پژمرده خواهد شد.
باور کرده بود نیلا، نهنگ دیگری که صدایش را شنیده بود، نه از سر عشق، که از ترس تنها بودن دلباختهاش شده است. و چون میدانست عشق و ترس نمیتوانند همخانه باشند، تصمیم گرفت نیلا را ترک کند. نه از بیمهری، که از مهر زیاد. میخواست به نیلا یاد بدهد که صدای خودش زیباست، حتی وقتی کسی آن را نمیشنود. میخواست یاد بدهد که تنها بودن هم میتواند کامل باشد. و شاید همین، بزرگترین هدیهی عشق آروان بود.
آروان بیصدا رفت. آرام و خاموش، همانطور که آمده بود. اما نمیدانست، یا شاید دلش نمیخواست باور کند، که نیلا همهی صدایش را با حضور او گره زده بود. دریا خاموش شد و جزیرهی دلشان خالی. تنهایی برگشت، اینبار سنگینتر از پیش. نیلا میدانست صدایش شنیده میشود، اما دیگر آروانی نبود که بشنود. او تن داد به هر صدایی که از کنارش میگذشت؛ به هر نهنگی که شبیه آروان بود اما خودِ او نبود. آوازش را هدیه داد به نهنگهایی که نه صدا بودند، نه عشق؛ فقط سکوتی موقت.
گمان میکرد شاید آروان خواسته بود یادش بدهد که عشق، چیزیست که باید بهدنبالش رفت؛ که نباید بگذاری صدایت بیپاسخ بماند. اما نمیدانست درس آروان چیز دیگری بود: عشق نباید مرهم زخم تنهایی باشد. عشق باید از دل پذیرش آن زخم متولد شود.
اما نیلا باوری دیگر داشت. او تنهایی را نه زخمی، که خاک حاصلخیز عشق میدانست. باور داشت صدای عاشق، حتی اگر از ژرفترین لایههای تنهایی برخیزد، باز هم عشق است. عشق یعنی دو دل تنها که همدیگر را مییابند، نه برای محو کردن تنهایی، بلکه برای معنا دادن به آن.
پس نیلا کوچ کرد. از موجهایی گذشت که نه آینهی آسمان بودند و نه پناهی. فقط سکوت و سفر. دل به آبهای سرد قطب سپرد؛ همانجایی که آروان روزی از آن آمده بود. اما وقتی رسید، نه صدایی از آروان شنیده شد، و نه موجی از او بر جا مانده بود. نیلا صدا زد، جستوجو کرد، اما هیچ پاسخی نیافت. و همانجا بود که فهمید: دیگر هیچ نهنگی را چون آروان دوست نخواهد داشت. شبی در عمق آبهای سرد، فریاد کشید. نه از تنهایی، نه از بیهمصدایی؛ از عشق. و صدایش لرزشی شد در گوشهای از زمین. کسی معنایش را نفهمید، اما دلش لرزید. صدایی از یک عشق فراموششده. یک تمنای بیکلام. و صدایی از دور، نجوا کرد: من صداتو میشنوم. نه چون بلدم، نه چون نزدیکی. چون صدای تو، صدای خودمه.
نیلا شروع کرد به نوشتن؛ نه از نهنگها، بلکه از خودش. از کسی که از عشق عبور کرده بود. و شاید نمیدانست که صدایش، آن آواز گمشده، شنیده شده است. اما دیگر نمیخواست صدای کسی دیگر باشد. فهمیده بود که شاید عشق، حضور نباشد؛ صدا باشد. و صدای واقعی آروان، در او باقی مانده بود. نه منتظر پاسخی ماند، نه دنبال آروانی گشت. صدایش خاموش شد و دانست که گاهی دریا برای برخی صداها، گوشی ندارد. اما زندگی ادامه داشت.
فصلی نو رسید. نهنگهایی با موجهای تازه، راهی آبهای قطب شدند. یکی از آنها، با صدایی روشن و قلبی پر امید، به نیلا نزدیک شد. نهنگی بهنام آوید. عاشقش شد. نیلا هم دل سپرد، اما نه از عشق، نه از گرمی، فقط پُر بود از پژواک صداهای گذشته. آوید نفهمید. او با شور، با امید، کنار نیلا ماند. در شبی بارانی، قطرههای باران همچون اشکهای نیلا به دریا میریختند. موجها خروشان شدند.
نیلا به آوید گفت: عشق، اگر از دل تنهایی بیاد، پُر از امید میشه. عشق خودش باید متولد بشه. بعضی صداها مثل موجهای زیر سطح اقیانوسن؛ نه دیده میشن، نه همیشه حس. ولی اگه دلت ته این دریا باشه، میفهمیشون. همینطور که من فهمیدمش… و اگه توش بیفتی، دیگه راه برگشتی نیست؛ فقط میری تا جایی که تموم شی.
آسمان تاریک بود. دریا ساکت شد. آوید منتظر ماند. و نیلا آرام ادامه داد: اگه یه روز دوباره صدا شدم، بدون برای کسی نیست. برای خودمه. برای دردی که هیچکس، حتی عشق، نمیتونه دواش کنه. و آن شب، عشق نه آغاز شد، نه پایان یافت. فقط در یک دل، به شکل موجی خاموش ادامه پیدا کرد. سکوتی که شاید پایان نبود… اما شاید، همین کافی بود.
نظرات