فصلی از یک رمان
چیزی به ظهر نمانده و آرین هنوز در رختخواب بود. گاهی صدای مرجان همسرش را میشنید اما بار دیگر خواب او را به فراموشی میکشاند. مهمانی شبانه تا دم دمای صبح به طول انجامید و او رمقی برای بیدار شدن نداشت.
ـ آرین نمیخواهی بیدار شی؟
مرجان مشغول چیدن وسایل مورد نیازش داخل چمدان بود. با این که هنوز تا زمان آغاز سفر دو روز فرصت داشت اما با عجله کار میکرد.
ـ آرین بلند شو این آلبومارو بده به من دستم نمیرسه.
ـ چقدر صِدام میزنی خیلی خستهام.
ـ تقصیر منه که گذاشتم تنها بری پارتی.
دقایقی بعد وقتی مرجان بالای سرش حاضر شد آرین دوباره غرق خواب شده بود وبا صدای او بار دیگرسراسیمه بیدار گشت.
ـ میدونی چقدر کار داریم؟ خریدمون مونده، برو پیش موسی پسته و زعفرون سفارش دادم بگیر بیار... بلند شو آرین. بار آخرت باشه تنها میری پارتی. این چه وضعیه همه کارام مونده. الماسی هم زنگ زد. یه سری هم باید بری شرکت کارها رو بهش تحویل بدی. بلند شو دیگه.
و بعد از اتاق خواب بیرون رفت اما هنوز صدایش شنیده میشد. آرین در رختخواب جا بجا گشت که ناگهان صدای زنگ موبایلش بلند شد.
ـ الو... کامبیز تو کار و زندگی نداری؟
ـ کِی عازمی؟
ـ گفتم که. پسفردا.
ـ میخوام تو ایتالیا ببینمت... میتونی برنامه سفرتو دقیق بگی؟
ـ خودمم نمیدونم... میشنوی، مرجان داره قُر میزنه...
ـ برای چی؟
ـ میگه چرا خوابیدی. تقصیر تو شد!
ـ تقصیر من، پرواز اولتون کجاست؟
ـ لندن. یکی دو روز بعدم میریم پاریس بعد بلژیک نمیدونم کدوم شهرش بعدشم با اجازه شما ایتالیا. مرجان قصد داره آلمانم بره... میدونی که هرجا بره منم میرم. تو هم ناراحتی راه بیافت دنبالمون.
ـ فقط بگو کی میرید رُم؟
ـ اصلاً معلوم نیست رم بریم فقط ونیز... من نمیدونم الانم تو رختخوابم. هر وقت خواستیم بریم ونیز بهت خبر میدم خودتو برسونی... حالا برو دنبال کارت میخوام بخوابم.
و موبایل را گوشهای انداخت. داخل رختخواب غلتی زد و همین که صدای مرجان را شنید درجایش نشست. خمیازهای کشید و بلند شد. رفت داخل دستشویی و دقایقی بعد مقابل آینه قرار گرفت و دستی به موهایش کشید. لحظاتی بعد ریش تراش برقی را روشن کرد و صورتش را صاف کرد و همین که دوباره به چهرهاش خیره شد ناگهان حیرت و ترس او را در جا میخکوب کرد: داخل آینه چهرهی دیگری به او مینگریست. یکدفعه نفسش را آزاد کرد و نگاهی به عقب سرش انداخت. کسی نبود. یک قدم عقب رفت و در حالی که هیجان زده نفس میکشید با کمی تردید دوباره نگاهی به چهرهاش انداخت. خودش بود با موهای صاف و مشکی، چشمان قهوهای روشن، پوست سفید، بینی کشیده و لبهای سرخ و پرگوشت. آیا آن چهرهی بیگانه که نقش صورتش شده بود توهمی بیش نبود؟ بار دیگر به خودش خیره شد. شیر آب را باز کرد و صورتش را شست. هنوز در فکر آن چهرهای بود که دیده بود. با حوله خودش را خشک کرد و برای بار آخر که خواست خود را در آینه ببیند ناگهان وحشت زده عقب رفت: مردی با پیشانی بلند، موهای مشکی، چشمان قهوهای روشن، بینی کشیده با پوستی نسبتاً سفید و گونههایی برآمده و لبهایی که بیشباهت به خودش نبود با خونسردی چشم به او دوخته بود. هر تغییری که به صورتش میداد در چهرهی درون آینه نیز منعکس میشد. آرین سنگینی نفس حبس شدهاش را احساس کرد. مقابل او مردی ایستاده بود که حرکات او را داشت اما با چهرهای که بی شباهت به خودش نبود. همان لحظه ناباورانه دهانش را گشود شاید برای فریادی از وحشت.
آرین احساس کرد صورتی که داخل آینه دهانش را همزمان با او گشوده بود، فریادی کشید. وحشت زده شد و تعادلش به هم خورد و به سرعت از دستشویی بیرون زد و داخل سالن روی کاناپه افتاد. نفس نفس میزد و دیگررنگ به صورت نداشت. مرجان در حال عبور نگاهش میکرد.
ـ چیه، چراهمچین؟
آرین نگاهی به دستشویی کرد و بعد چشم به مرجان که نزدیک میشد دوخت. حرفی نزد. سرش را به پشتی تکیه داد و ناگهان صدای مرجان در گوشش طنین افکند.
ـ آرین چی شده؟
ـ هیچی. برو به کارت برس.
ـ به من نگاه کن.
به سمت مرجان برگشت.
ـ بگو.
ـ چیزی مصرف کردی؟
ـ نه. اصلاً .
ـ پس این چه قیافهایه. رنگت چرا پریده...؟ امکان نداره دیگه اجازه بدم تنها بری پارتی. ببین کِی گفتم. هرجا خودم رفتم تو رو هم میبرم. گوشی کجاست؟
موبایلش را از روی میز عسلی کوچکی برداشت و شمارهای را گرفت.
ـ آریا... سلام... میتونم بپرسم دیشب چی به خورد آرین دادید؟
ـ هیچی. چطورمگه ؟
ـ باور نمیکنم. حسابی به هم ریخته.
و موبایل را قطع کرد.
آرین اعتراض کرد: چی کار داری به آریا. به اون چه ربطی داره ؟
کنارش نشست و گفت:
ـ برو تو آینه خودتو ببین رنگت شده گچ، پس خودت بگو چی شده وگرنه مجبورم به آرتین زنگ بزنم. میدونم هر چی هست زیر سر اونه.
ـ به اون کار نداشته باش.
ـ خُب پس بگو چی شده.
بعد آرین با مکث و تردید نگاهی به دستشویی کرد و گفت:
ـ تو آینه دستشویی یه چهره دیدم به جای صورت خودم. باورت میشه؟
ـ آره وقتی مواد زده باشی راحت باورم میشه... نکنه از اون سیگارا بهت تعارف کردند؟
ـ نه.
- راستشو بگو شیشه مصرف نکردی؟ تنها که بری پارتی صبح برگردی همینطوری میشه. بعد میگه چرا به من اجازه نمیدی با دوستام برم تفریح... اجازه دادم اینم نتیجش... باید معلوم بشه.
و بعد با موبایلش شماره دیگری گرفت.
ـ به دوستام کاری نداشته باش فقط کمی نوشیدنی ولیموناد خوردم.
ـ لیموناد! منو مسخره کردی؟ از اینا نمیتونه باشه مگه بار اولته... الو آرتین... سلام... آرین خوبه این قدر خوبه که دچار توهم شده...
ـ میتونم باهاش صحبت کنم... حالش که خوب بود.
ـ آرتین خواهشاً راستشو بگو آرین چی مصرف کرده؟
ـ باورکن هیچی.
ـ کسی سیگاری دستش داد یا نه؟
ـ اصلاً. باور کن مرجان خانم همش با من بود.
ـ به خاطر همین نگران هستم...
ـ چی شده میتونم باهاش صحبت کنم.
ـ نه، حال نداره... داره هذیون میگه. حتماً چیزی مصرف کرده... آرتین اگه به من دروغ گفته باشی نمیبخشمت ضمنا رنگ آرین رو هم دیگه نمیبینی.
و موبایل را قطع کرد و آن را به گوشهای انداخت و سرش را پایین انداخت و با کف دستها موهایش را چنگ زد و درهمان حالت باقی ماند.
ـ آرین خستهام کردی. وقتی بهت آزادی میدم منو این طور بهم میریزی. پس بگو من چی کار کنم؟
ـ چرا همش حرف خودتو میزنی. متوجه نمیشی من چی میگم ؟
ـ شنیدم چی گفتی. اما تا مواد مصرف نکرده باشی دچار وهم و خیال نمیشی. اینو تو کلت فروکن، حالا هی بگو من چیزی مصرف نکردم.
ـ باور کن چیزی مصرف نکردم.
ـ پس پاشو بریم دستشویی شاید یه غریبهای اونجاست !
ـ نه. من نمیام راحتم بگذار.
ـ بلند شو بریم دستشویی. ببین که چیزی نیست. پاشو من حوصله ندارم همه کارام مونده.
ـ نمیدونم شایدم خیال کردم. نگران نباش.
ـ معلومه که خیال کردی فقط میخوام علتشو بفهمم... برو یه دوش بگیر حالت جا بیاد...
ـ تو برو به کارت برس. منم میرم دوش میگیرم سرحال میشم. کاشکی بهت نمیگفتم.
ـ راست میگی کاشکی نمیگفتی چون حسابی منو بهم ریختی... دوش گرفتی صبحانتو بخور بیا که خیلی کار داریم... بعدش بیا این آلبومارو بده به من... فقط عجله کن. ظهره.
مرجان بلند شد و به سمت اتاق خواب رفت و آرین بلافاصله از روی کاناپه برخاست. صدای مرجان را شنید که میگفت:
ـ بیا همین جا حموم کن.
داخل اتاق خواب شد. مرجان مقابل میز آرایشش نشسته بود و آرین نگاهی به او انداخت و سپس در حمام را گشود. قبل از هرچیز آینه نظرش را به خود جلب کرد. فوراً لبهی آینه را گرفت و جلوکشاند تا چیزی نبیند. بعد لباسش را درآورد و رفت زیر دوش. دقایقی بعد حوله را به خود پوشاند و بار دیگر از کنار آینه گذشت سر و بدنش را خشک کرد و لباسش را پوشید. همان موقع وسوسه دیدن چهرهاش به سراغش آمد اما از حمام بیرون آمد. با اشاره مرجان، آرین آلبومها را از بالای کمد پایین آورد و مرجان با آنها مشغول شد.
ـ حالت چطوره؟
ـ بهترم.
ـ خیله خُب. برو صبحونتو بخور، بعد برو سراغ موسی. دوباره زنگ زده. اگه نری دیگه یادم میره تو هم که حواس درستی نداری... ببینم راه میری سرت گیج نمیره؟
ـ نه، چرا باور نمیکنی میگم چیزی مصرف نکردم. تو که منو میشناسی.
ـ تو رو میشناسم اما از آرتین و نیما و سامی نگرانم. میترسم آخرش کار دستت بدند.
ـ نمیخواد نگران بشی خودم حواسم هست.
ـ دارم میبینم.
آرین کمی از نیش زبان مرجان دلگیر شد. یک راست به آشپزخانه رفت و همانجا نشست. لیوان آب پرتقال را به دست گرفت و کمی از آن خورد. یک شیرینی کوچک در دهانش گذاشت. انگار فکرش جای دیگری بود. برای خودش چای ریخت. اما لب نزد. با هیجان نفسنفس میزد. بلند شد. میخواست مطمئن شود آنچه که دیده، توهمی بیش نبوده است. میدانست موادی مصرف نکرده و به همین دلیل نگران بود. اندکی بعد داخل دستشویی سالن شد و بلافاصله مقابل آینه ایستاد و به چهره مضطرب و رنگپریدهی خود چشم دوخت.
ـ پس اون چی بود؟
چشمش را باز و بسته کرد، هنوز خودش بود و بار دیگر پلکهایش را بر هم گذاشت و درخیال خود چهرهای را مجسم کرد که تقریبا ساعتی پیش دیده بود. پلکی زد و بار دیگر چشم گشود که ناگهان تصورش نقش چهرهاش شد. آنقدر چهرهی آن مرد بیگانه واضح و شفاف بود که انگار او بود از داخل آینه آرین را میدید. آرین ترسید و همانند آن چهره ای که به او زل زده بود، نگاهش کرد و فریادی زد: تو کی هستی؟ و عقب رفت . مرجان به سرعت خود را به دستشویی رساند. بلافاصله آینه ترک خورد و ماشین ریشتراشی روی کاشی کف دستشویی افتاد.
ـ آرین... این کارا چیه. حالت خوبه؟
ـ حالم خوبه مگه نمیبینی. اونو دوباره دیدم.
ـ منو نگاه کن ببینم.
ـ برو کنار حال ندارم.
ـ چرا آینه رو شکستی؟
ـ میخواستم بره گمشه.
از دستشویی بیرون آمد و مرجان چهره شکسته و متلاشی خود را درون آینه دید. آرین مضطرب و شتاب زده داخل اتاق خواب گشت و روی تختخواب ولو شد. چشمانش را بست و دستش را مشت کرد. عصبانی و مضطرب و کمی هم هیجان زده بود. مرجان به دنبالش داخل اتاق خواب شد. آرین حضورش را در نزدیکی خود احساس کرد.
ـ خواهش میکنم از من چیزی نپرس حالم اصلاً خوب نیست.
ـ فقط بگو چی دیدی ؟
ـ دو مرتبه دیدمش، همون مردی که بار اول دیده بودمش... خواهش میکنم دیگه سوال نکن.
ـ چه بلایی سرت اومده، توهم وَرت داشته. اینم از مسافرت من. این نیما و آرتین و سامی و کامبیز جونت تا تو رو بدبختت نکنند ول کن نیستند.
ـ خواهش میکنم برو بیرون، بهت میگم چیزی مصرف نکردم چرا قبول نمیکنی؟
مرجان در اتاق خواب را محکم بست و داخل سالن با عصبانیت روی مبل راحتی نشست. چنگ در موهایش زد و بلافاصله از جایش بلند شد. موبایلش را برداشت و شمارهای را گرفت.
ـ دکتر هومن خودتونید... سلام. ببخشید سرظهری... مرجانم... بابا خوبه مرسی، ، آرین حالش بده. دو روز دیگه عازم اروپا هستیم... مثل این که دچار توهم شده... فکر نمیکنم، نه بهم دروغ نمیگه اما گفتم شاید چیزی مصرف کرده...خودش که میگه نه... تو آینه یه چهره ای می بینه گویا اصلاْ شباهتی هم به خودش نداره چی کار کنم دکتر....امروزساعت شش حتماً. فقط خدا کنه چیزی نباشه، کم کم دارم می ترسم. هر کاری می تونید برامون بکنید .
استاد آیا این داستان ادامه دارد؟ با تشکر
با درود به دوست گرامی؛ ممنونم که وقت می گذارید برای خواندن داستانها. فعلا فصلی از یک رمان را منتشر می کنم و نهایتا برای انتشار بصورت پاورقی بایستی نظر جناب جهانشاه را جلب کنم. اما راه دیگری هم هست برای شما که بتوانید به اثر دسترسی پیدا کنید: شرکت مجازی فیدیبو تقریبا بیشتر آثار بنده را منتشر کرده از جمله « مرد بی نقاب». از آن طریق هم می توانید به کل اثر دسترسی پیدا کنید. اگر ایشان موافق باشند بنده خوشحال می شوم در خدمت شما و سایر دوستان باشم. برایتان سلامتی و موفقیت آرزو می کنم!