در کنارم بیدار است، عریان و بدنی گرم که حتی خونَم به جوش میآید. رویَش را به سمتِ من کرده و آرام میگوید: بغلَم کن.
خال کوبیهایَم را لمس میکند، از خودش داستان میسازد، برین باور که تمامی این نقشها به همدیگر ربط داشته و پیکَرم داستانی را دنبال میکند. راستی... برای آخرین خالکوبی چه نقشی را انتخاب خواهی کرد؟ این را با چشمانی درشت کرده از من میپرسد. نمیدانم، شاید دخترکی از تبارِ تو، یک زیبایی تاهیتیایی با بدنی زیبا و لبخندی ونوس وار. بغلش میکنم.
پیانوی این آپارتمان قدیمی از همانی است که دوست دارم؛ قدیمی و کم کوک... شوخی نیست؛ ۱۳۳ سال سن داشته و تو تصور کن چه چیزها دیده، چه چیزها شنیده، چه چیزها افسرده اَش کرده و چه چیزها شادَش کردند. ایمپرمتویی از شوبرت مینوازم. با انرژی کم ـــ اصراری بر فشارِ کامل به روی کلیدها ندارم. حواسم به تختخواب است، او همچنان در جای خودش دراز کشیده و از همان جا من را خیره خیره نگاه میکند. این سری قطعات را دوست ندارد، میدانم. با سکته زنی؛ در نواختنِ این آهنگ بغضِ اورا احساس میکنم. هر دو چیزی نمیگوییم، از بیرون صدای پر جوشِ زمستان آمده و بادی سمج بر پنجره کوبیده ـــ انگاری به زور میخواهد خودش را در اتاقِ ما جا کرده و در جشنی خاکستری ـــ شرکت کند. بی اعتنا آهنگِ قبل را شکسته و به سراغِ آهنگی دیگر میروم. شوپن همیشه من را در خود گرفتار کرده و پیانوی خوب کوک نشده باید خودش را برای نغماتی زیبا آماده کند. مثلِ شوک درمانی و یا یک قرصِ آرامبخش. معشوقهام در کنارم نشسته و نیمهی بدنِ من را در آغوش میگیرد.
می شود از درد بدونِ صحبت حرف راند. میشود ملانکولیسم را تنها با تماشای چشمانش انتقال داد. میشود از حربهای سکوت بهره برده و لذتی دیگر به عشق بازی داد...
در گوشهای از برگن، بازماندهی اولاف سوم
عشقی از نو زاده میشود، همچون گلِ زنبق دره،
پیکرِ تو؛ تمنای خورشید را به یاد میآورد،
و نگاهت، آینهای از آسمانِ خاکستری.
در میانِ مه و نور؛ چراغ زنبوری لرزان،
صدای قلبهایمان همنیت هستند،
آغوشِ تو، تکیه گاهی است برای سوزِ سرد،
و لبانت، شرابِ گلگونی که وجودم را از نو میسازد.
شرارهای که در دل این برودت میسوزد،
نه از آتش، که از عمقِ نگاهَت است،
هر زمزمهات؛ شعری است بر گوشِ من،
هر خندهات؛ آوازی است در درونِ من.
زیر بارانی که میبارد بیوقفه،
قفسی دائم میسازیم به رنگِ احساس،
جهان شاید سرد باشد، اما حسِ ما،
خورشیدی است که هرگز غروب نمیکند.
او را باز در آغوشِ خود میگیرم، همان جا، روی صندلی چوبی پیانو... نفسهایَش شمرده شمرده؛ هیجانی میشود. گرمای درونَش در وجودم آرام گرفته و بوسههایم بدونِ حساب بر او جاری میشوند. هر دو از یک جنس و از دو خوابِ مختلف ـــ یک رویای بی جسم هستیم. هر دو هم قفس، در سکوت ـــ در آغوشی طولانی باقی میمانیم.
زمستان ۲۰۲۳، برگن، نروژ.
نظرات