چگونه برخی باورهای مذهبی، پیدایش یک «ذهنیت اقتصادی» یا به عبارت دیگر «خلق و خوی» یک شکلِ اقتصادی را ایجاب کرده‌اند؟

- ماکس وبر، اخلاق پروتستانی و روح سرمایه‌داری، ترجمه‌ی رشیدیان و منوچهری، مقدمهٔ نویسنده، ص ۳۴، نشر علمی و فرهنگی، ۱۳۹۶.

 

 

ایلکای

دهه‌ی شصت و هفتاد شمسی در ایران را می‌توان دوره‌ی آرمان‌شهرِ ژاپنی نام گذاشت: کاش مثل ژاپنی‌ها با دیسیپلین و توسعه‌یافته اما همزمان اخلاقی و خانوادگی شویم.

در دهه‌ی هشتاد و نود اما این اروپا بود که آروزی شبیه شدن به آن را داشتیم. یعنی پوشش حمایتی دولت اسکاندیناوی را می‌خواستیم، همزمان هم البته کمی آزادی مدنی؛ یک احمدی‌نژاد شیک‌تر. در این دو دهه ماهواره و اینترنت آمده بود و دیگر ارزش‌های ژاپنی مورد مطلوب ما نبودند. حالا دیگر بی‌بی‌سی خوب بود.

در دهه‌ی هزار و چهارصد (که الان درش هستیم)، همه‌ی این‌ها کنار رفت و مدل امریکایی جایگزین شد: کنترل دستوری قیمت نمی‌خواهیم، بازار را آزاد کنید، خودمان همه‌چیز را درست می‌کنیم. مهدی تدینی طرفدار یافت. یوتوپیای جمعی از اروپا به امریکا شیفت کرد. ناکارآمدی دولت(ها) بر همگان عیان شد. به نظرم محرک اصلی این تغییر فکری، بی‌کفایتی مدیریت دولتی در جریان کرونا بود. بازار آزاد و رقابتی برای سود خصوصی خود هم که شده، بهتر توانسته بود ماسک و واکسن و ویزیت در منزل و سی تی اسکن بدون نوبت عرضه کند.

پس خیال‌پردازی‌های یک ملت نیز در طول زمان تغییر می‌کند. پشت بند تغییر آرزوها، اخلاق و رفتار یک ملت نیز تغییر می‌کند. نوع تفکر غالب نیز تغییر می‌کند. این تغییرات ربطی به این نسل و آن نسل ندارد. همه‌ی یک ملت با هم تغییر می‌کنند.

#ملاحظات

ماکیاولی سخن عجیبی دارد در این باب که درست است که منِ ماکیاولی می‌گویم مردم هر روز بر یک هوس تازه‌اند و بر آنان نمی‌توان تکیه زد و غیره، ولی به طرز مرموزی، مردم در امور کلان، غالبا بر حق‌اند. یعنی مردم یک سرزمین هر چه هم که سزاوار سرزنش باشند، فهم کلی‌شان از امور صحیح است و از قضا می‌تواند راهبر شهریار باشد.

با این وصف می‌توان گفت این فهم کلی مردم ایران که کشور دیگر اصلاح‌پذیر نیست، یکی از همان نظریات صحیح کلان است؛ یعنی حتی ایرانیانی با عقاید متضاد نیز بر آن توافق نظر دارند. این ایده از سال نود و شش به شکل رسمی وارد شعارها شد. مشکل مردم با شخص اصلاح‌طلبان نیست، بلکه با هر نوع امید و آرزویی است بر نفس اصلاح.

بنابراین زمانی که حتی کلّاش‌ترین افراد نیز پی به ناممکنی مفهوم اصلاح برده‌اند، مضحک است که مجله‌ای درمی‌آید با یک تیتر درشت خطاب به رئیس جمهور که به ایشان پیشنهاد می‌کند با سیاست‌های چپ‌گرایانه وضعیت را بهبود ببخشند. مسئله این نیست که الان سیاست‌گذاری‌های چپ بهتر است یا راست، بلکه فاجعه این است که شعور سیاسی نویسندگان مجلات سیاسی هنوز در سنت نصیحت‌نامه‌-نویسی به ملوک مانده و اصل قضیه را درک نکرده است. در وضعیت ما، چنان راه‌حل‌هایی بازیچه قرار دادن علوم انسانی است برای مشتی علاف بیسواد که درگیری‌های حزبی و عقده‌های شخصی خود را دستمایه‌ی نظر دادن در باب سیاست قرار می‌دهند.

متعجبم که با وجود این زمین حاصلخیز برای روایت تخریب تدریجی همه‌چیز در دهه‌ی اخیر، هیچ ادبیات خاصی از آن منبعث نشده است. به جای تولید چنین روایت‌هایی، فقط گونی گونی تحلیل و غر سیاسی بازتولید می‌شود. ما نیازمند قصه‌ای برای بازگو کردن تراژدی همین ده سال اخیر هستیم؛ روایت تاریخ زندگی در وضعیتی که روز به روز بیشتر شیب می‌خوردیم و ترمز می‌بُریم و نهایتا می‌کنیم زیر.

در نسبت با مفاهیم فوق، پاساژی از جان لاک را نقل می‌کنم:

اگر مردم شاهد تجربیاتِ بسیاری از آن قدرتِ خودکامه باشند و نهادِ دین نیز در نهان، همسو با آن [قدرت خودکامه] باشد ولی در برابر مردم تظاهر کند که از جریانِ امور ناراضی است؛ اگر دینی که به راحتی می‌تواند ذاتِ آن دولت را برملا کند، چنین نکند و در عوض روحانیونِ آن دین تا آن جا که می‌توانند، [آن دولتِ قانون‌شکن] را حمایت کنند و هنگامی که دیگر آن دولت مجالی برای دفاع ندارد، به صورتی خرافی آن را تایید کنند و مقدس شمرند: اگر زنجیره‌ی درازی از این اعمال نشان دهد که همه‌ی نهادهای دولتی به چنین سمتی می‌روند، دیگر چگونه یک مرد می‌تواند چشم بر این وقایع بربندد یا چگونه می‌تواند وجدانِ خویش را حفظ کند، چگونه او می‌تواند باور کند که ناخدای کشتی‌ای که او بر آن سوار است، او و باقی گروه را به الجزایر نمی‌برد [در زمان لاک برخی مسیحیانِ اروپایی به وسیله‌ی دزدان دریایی ربوده می‌شدند و به عنوانِ برده در الجزایر فروخته می‌شدند]، آن هم زمانی که خویش را در آن مسیر می‌یابند، و اگر چه زمانی که باد مخالف می‌وزد یا کشتی سوراخ می‌شود یا کمبود خدمه و آذوقه رخ می‌دهد، ناخدا مجبور می‌شود مسیر خویش را تا مدتی عوض کند، ولی پس از برطرف شدن این موانع و زمانی که باد و باران و دیگر شرایط، مجالی به او دادند، باز سرسختانه به همان مسیر [الجزایر] باز می‌گردد؟

جان لاک، رساله‌ی دوم درباره‌ی دولت، فصل ۱۸، بند ۲۱۰، ترجمه‌ی شهرام ارشدنژاد.


دیگر دلم نمی‌خواهد موفق باشم...

دوباره به مدرسه برگشته‌ام. بعد از چند سال. کوتاه و مقطعی. ما آدم بزرگ‌ها کوچکتر و بچه‌ها بزرگ‌تر می‌شوند. ۵ سؤال را تنظیم کردم که با آن‌ها تعداد زیادی دانش‌آموز نوجوان را مورد ارزیابی قرار بدهم. قرار است از چیزی در حدود ۶۰، ۷۰ نفر، ۱۰، ۱۵ نفرشان را گلچین و طی مدت زمان فشرده‌ای برای پادکست یا کانال یوتیوب دوستم بخش ها و برش هایی از صحبت هایشان را انتخاب کنم. یکی از سؤال‌هایم این بود: «اگر می‌توانستی جای یک نفر دیگر باشی، آن یک نفر که بود و چرا؟» تعداد کمتری چند جواب کلیشه‌ای دادند؛ ایلان ماسک، کریستیانو رونالدو، لبرون بسکتبالیست و... . اکثریت اما شگفت‌زده‌ام کردند. تصور نمی‌کردم عمده‌ی این نوجوانان ۱۴، ۱۵ ساله بگویند دوست داشتیم و داریم که جای خودمان باشیم، نه کس دیگری. آن‌ها بال تخیل‌کردن را در مورد خودشان به کار می‌بردند، نه خودشان را در نقش دیگری. آن‌جایی خودکارم را زمین گذاشتم و چند ثانیه در سکوت به یک دانش‌آموز نگریستم و تقریباً نزدیک بود چشمانم از اشک گرم شود که شنیدم آن بچه گفت: «من دیگر فهمیده‌ام آدم نباید برود دنبال موفقیت. من نمی‌خواهم موفق باشم؛ من فقط می‌خواهم خوشحال باشم. همین. فقط می‌خواهم به من در همه حال خوش بگذرد.» بی‌آنکه اشاره‌ی بیشتری بکند مغز حرفش را اینطور فهمیدم که گویی می‌گفت می‌خواهم پولدار هم بشوم که خوش بگذرد. بازی کنم و بخندم و پیانو بزنم که خوش بگذرد، نه برای اینکه بهترین پیانیست و پولدارترین تاجر محله و استان و کشور و خاورمیانه و جهان باشم. همه‌ی این‌ها بشوم که بیشتر و بهتر از چند لحظه پیش خوش بگذرد. کمی درنگ کردم. به خودم و تمام این سال‌ها و فراز و نشیب‌های گذشته تا اکنونم فکر کردم. به اینکه در تمام این سه دهه چه قدر دنبال موفقیت بوده‌ام و چه قدر دنبال خوش‌گذشتن.

و به این فکر میکنم چه شکاف عمیقی بین من دهه شصتی و دهه هشتاد و نودی هست،به مایی که در ذهنمان فرو کردند خوش گذراندن گناه هست، اگر برای زندگی هدفی نداشته باشید و موفقیت سر لوحه زندگیتان نباشد باخته اید و حالا بچه ای که میتوانست جای بچه من باشد اگر زودتر ازدواج کرده بودم و تمام مسیر زندگی را در فردیت و خوش بودن میبیند...

بعد از مدت‌ها امروز سوار تاکسی شدم. ماه‌ها بود مسیرم یکسان و با استفاده از اسنپ یا پیاده بود. در تاکسی هنوز اکثرا پول کاغذی رد و بدل می‌کنند. دیدم ۴۰، ۵۰ هزارتومنی از ماه‌ها پیش در کیف پولم هست. یکی از ۱۰ تومنی‌ها را که درآوردم پرت شدم به دو سال پیش. رویش با خطی خوش نوشته بودند: «زن، زندگی آزادی». پشتش هم نوشته بودند: «اتحاد، رمز پیروزی انقلاب ماست». با خودم گفتم انقلاب؟ کدام انقلاب؟

پنج سال پیش در چنین روزی آن همه انسان بی‌گناه را آن جور روی آسمان تکه‌تکه کردند و هنوز هم عقوبت ندیده‌اند. راست‌راست راه می‌روند و عر می‌زنند و صدای گوزگوزشان گوش عالم و آدم را کر کرده و ما را مضحکه‌ی گوشه‌گوشه‌ی دنیا ساخته‌اند. یک آن فکر کردم موفقیت یا خوش‌گذرانی؟ دیدم انقلاب موفق نشد. این همه آدم کشته شدند و جگر عزیزان کشته‌شده‌ها که شاهد تاریخشان بودند و شهید صحنه‌ی آزادی شدند کباب شد اما به ما ترسوترها و جان‌عزیزترها خوش هم گذشت. جگرمان سوخت و هنوز هم می‌سوزد، اما مگر می‌شود حجم اهمیت زنده‌بودن و وجودداشتنمان و دادزدن‌های تک‌تک‌مان را در آن روزهای رستاخیزگونه نادیده گرفت؟

آدم باید کور باشد و این زیبایی به جامانده از آن روزها را در بینابین همین پلشتی‌هایی که هر روز بیشتر از قبل بر سرمان آوار می‌شوند، نبیند. این‌ها به کنار. شما آخرین بار کی خوش گذراندید؟ آخرین بار کی رقصیدید؟ کی به اتیکت‌ها و وجاهت عمومی‌تان بی‌توجهی کردید و خودتان را در جمع رسوا ساختید؟ آخرین بار کی خراب شدید تا دوباره ساخته شوید؟