ونوس ترابی
حقیقت این است که شوبرت آوانکیان مرد سادهای بود اما احمق نبود. دستکم میدانست چطور میشود آگهیهای استخدام نانْ چرب را از حمالیهای نعلینی سوا کرد.
دومین سهشنبه از ماه بهمن بود که کاغذ ماسیده به تیر چراغ برق را دید. باران خورده بود و چروک اما هنوز به دیوار، بند. لکههای زرد و قهوهای روی کاغذ، شوبرت را به یاد آن پیشبندهای کتانیِ مبادا انداخت که محض استفراغهای آنی در خانه سالمندان استفاده میشد. میشستند و خشک میکردند و دوباره دور گردن پیرمرد پیرزنهای مچاله گوشه دخمههای آن ساختمان گتویی میانداختند. آنجا کسی به خودش زحمت زیادی نمیداد. اندازه نانی که دستمزد میگرفت عرق میریخت. اینکه بنشیند با وسواس لکهها را از اساس پاک کند، اضافه کاری حساب میشد. یک بار شور و انداختن در دیگ بخار و خشک کن و تمام. بعضی از «پیری»ها خون بالا میآوردند. پرستارهای تازهوارد یا بیحوصلهای هم بودند که آمار وارفارین و هپارین از دستشان در میرفت و واویلا میشد. چنان از دماغهای رشد کرده و پرموی جماعت چروکیده شیر خون باز میشد، که میگفتی عنقریب خودش و مغزش را یکجا از همان دو سوراخ قی کند! اما همان لکهها هم قاطی بقیه لکههای چرک و کثافت و استفراغ و عن دماغ، رنگی به رنگها اضافه میکرد.
شوبرت در آن گتوی سالمندان چند ماهی «کونشوری» کرده بود. چاره دیگری نداشت. ردش را زده بودند و خانه عوض کرده بود و باید سبیل صاحبخانه جدید را چرب میکرد تا آمارش غلط نشود. قرار بود اگر پنج تا هزاری خشک اضافه کف دستش بگذارد، دهانش را ببندد و به هیچ مفتشی شوبرت را نفروشد. البته شوبرت این فکر را هم کرده بود که اتاقی گوشه خانه سالمندان بگیرد، بلکه دو قِرانی هم پول اضافه جمع کند. اما صدای ناله و گریه و هوای مرگ و بوی گند آن گتو، جیبش را شل کرده بود. حالا گیریم که در روز چندباری لگن میگذاشت و کون میشست و استفراغ تی میکشید و خودش هم گوشهای عوق میزد. با خودش قرار گذاشته بود که شش ماه بیشتر آنجا نماند. به تسبیح عشای پدرش قسم خورده بود. که اگر بیشتر میماند، بی برو برگرد، یکی از این «شاشو»های مدعی و دماغ سربالا را با دستهای لاغرش میکشت. میتوانست دست کند در نبتر یارو و پروستات ترک خوردهاش را بکشد بیرون و بکند در چشمهای وقیحش حتی! مگر پیش از این با شاگرد قصاب چلپاسه این کار را نکرده بود؟ کثافت بود، نبود؟ آخر آدم، هرچقدر هم حشرزده، به حیوانی که دم بسمل است و همینطوری قلبش از چشمهای وحشتزدهاش زده است بیرون، تعرض میکند؟ شوبرت با همان چشمهای ریزش دیده بود. حیوان بیچاره دوبار باید به سیخ کشیده میشد؟ آخر انصاف کجا بود؟ حالا باز گیریم یکی بیاید بگوید که شوبرت، تو راننده گوسفند، تو را چه به پاییدن ماتحت و دنبلان حیوان؟ این که باید ذبح شود آخرش!
اما شوبرت اینطور بزرگ نشده بود که همهچیز را به یک ورش بگیرد و ماست خودش را سر بکشد. این چیزها قبح داشت. سرش را چطور میخواست روی زمین بگذارد فردا؟ شاگرد قصاب زیادی چغر بود. اگر به همان گوسفند بسنده میکرد، میشد شبی نصفهشبی گیرش آورد و یک تیپا کشید زیر لُمبهاش تا خایه مایه با شکم یکی شود. شوبرت به این هم فکر کرده بود. اما شاگرد حشرزده تر از این حرفها بود و به پسربچههای تازه سبیل سبز شده هم رحم نمیکرد. این را شوبرت ندیده بود به چشم خودش اما از دهان خشکشوی محل شنیده بود که به زنی هشدار میداد «جوانش» را از «دست و پای این بچه مزلف» جمع کند. زن بیچاره سرخ شد و سیاه. انگار چادرش یک مشت خاک رس شد که روی سرش ریخت. شوبرت آن خاک را خوب دید. از چشمهای زن رفت توی دهانش. بدون سرفه، قورتش داد تا ته نای و قلب. آخر، آبرو داشت. شاید برای همین است که زنهای اینجا خاک میزایند و همان توله را دو دستی به خاک میدهند.
آنشب شوبرت تصمیم سختی گرفت. باید پولی هم خرج میکرد که برای مبادا گذاشته بود. از چند نفر هم باید پرس و جوی بدی میکرد و آمار یک «بچهباز» قهار را میگرفت. آدمها چپ چپ نگاهش کردند و بعضی هم اَخ و تفش انداختند. مجبور شد سه هفتهای دست به ریش و سبیلش نزند تا یکوقت «اُب» نگیردندش! دست آخر بعد از یک ماه، اصل جنس را پیدا کرد. متقاعد کردن یارو کار آسانی نبود. علیالخصوص که قرار بود یک کار مزدوری باشد نه عشق و حالی! در ثانی، طرف زیر بار نمیرفت که اصولن «این کاره» است. در مرحله بعدی، باید باورش میشد که شوبرت لقمه را برای کس دیگری گرفته است و خودش مشتری نیست. بخواهیم روراست باشیم، اگر شوبرت زیادی دست دست میکرد، دیگر هیچ حیوان و پسربچه تازه بلوغی از دست شاگرد قصاب نمیتوانست قسر در برود. البته شوبرت به این احتمال هم خوب فکر کرده بود که اگر موضوع، رضایت باشد و نه اجبار چه؟ در نهایت خودش را راضی کرده بود که «حالا هرچه!»، کار گند و گه است و باید تمام شود.
گره دیگر این بود که حالا شوبرت داشت به کسی پول میداد که خودش یکپا ملت را خفت کرده و شاگرد قصاب نوچهاش هم حساب نمیشد. این دیگر قابل توجیه نبود و زخمی در معده شوبرت کاشت. نحسی این یکی شاه بچهباز را پاک کردن ولی کار شوبرت نبود. به فکرش رسید که در محل «حادثه» دوربینی بگذارد و فیلمی بگیرد و بدهد دست پلیس. البته که خودش هم گیر میافتاد اما چارهای نبود. جنم جنگیدن با این گولاخ را در خودش ندید. هرچه بود، هم شاگرد قصاب پشت به زین شد هم یارو به فنا رفت اما ناکس بود و شوبرت را هم لو داد. هرچند نامی و نشانی از شوبرت نداشت اما رد و رسم صورتش را زده بود. کسی بگوید که شوبرت پر و پشمی به هم زده بود البته درست است. اما روزی چند ایرانی را میبینید که چشمهای آبی و مژههای زالی و دماغ عقابی داشته باشد؟
خودش که معتقد بود صدی نود دنبالش افتادهاند. یک جفت لنز کاردرست لهستانی به رنگ قهوهای تیره خریده بود ولی آب به چشمش میآورد. مخصوصن که گفته بودند در شرجی و گرمای بالا نباید استفاده کند. گاهی با عینک آفتابی رفع و رجوع میکرد اما موقع کار در گتوی سالمندان که نمیشد عینک آفتابی زد. برای ندیدن آنهمه گند و گه هم که شده، عینک ته استکانی کت و کلفتی دست و پا کرده بود. چه میکرد؟ نمیشد که چشمهایش را دربیاورد بیندازد در لیوان بالای سرش! اما آن عینک هم کار دستش میداد. چشم و چار برایش نگذاشته بود. پیش آمده بود که موقع برداشتن لگن، جلوی پایش را درست درمان ندیده بود و با همان تشت کثافت کف زمین پهن شده بود.
آن روز قسم خورده بود که آن «شاشوی» لجن را که به خاطر بوی عن و گه خودش، به شوبرت فحش مادر داده بود یک روز نفله کند. اما دلیل محکمی نداشت. زد بیرون که پروستات کسی را در دهانش نچپاند. شاید هم چپانده بود. یادش نمیآمد. اما خوب میدانست که پیرمرد را مجبور کرده بود در سرمای منفی ۲ درجه، خیس خیس بعد حمام، روی صندلی سفت بدون تشکچهاش بنشیند و درد بکشد. الغرض، پروستاتیها خوب میدانند شوبرت چه کرده است!
-هی من این مغزو گااااا ...از چی رسیدم به چی! این کاغذ چه دخلی به اون پیشبندای گهی داشت؟
شوبرت، کاغذ را از روی ستون کند. نصفش با چسب ماند روی تن سیمان.
«به یک شکنجهگر نیازمندیم!»
-دِکی!
«این یک شوخی لوس نیست. ما وقتی برای تلف کردن نداریم. اگر به این کاغذ به چشم آگهی استخدام نگاه کردهاید، هفتاد و پنج قدم به سمت چپ خود بروید. دقت کنید که قدمها باید عادی باشند، نه بزرگ نه کوچک. برای آنکه بدانید کدام سو مدنظر ماست که چپ شما حساب میشود، به روبروی خود نگاه کنید. شیرینیسرای شهدان باید روبرویتان باشد. وقتی به قدم هفتاد و پنج رسیدید، در سمت راست خود یک صندوق پستی زرد رنگ میبینید. نشانه بعدی آنجاست. اگر هم اعتماد نکردهاید و دارید میخندید یا ناسزا میگویید، لطف کنید و کاغذ را پاره نکنید. بگذارید کس دیگری بخواند. همه مانند هم نیستند و بالاخره آن شخص مورد درخواست ما پیدا خواهد شد.»
شوبرت، دودوتا چهارتایی کرد. اینکه کسی نشسته و متنی را تایپ کرده و وقت گذاشته و اینطور مرموز نشانی میدهد، سه حالت دارد. یک، یارو واقعن بیکار و دیوانه است و دارد از جایی نظارهات میکند و به ریش اول و آخرت میخندد. دو، خفتگیر این کارهای باید باشد که با طنز و معما میخواهد طعمهاش را شکار کند. البته بچه زرنگی هم هست و خوب میداند که آخرش بنویسد اگر اعتماد نداری نیا! این یعنی شیرین کردن ماجرا و دان ریختن علیهده! و سوم، کار واقعی فقط غیرقانونیست. طرف شکنجهگر میخواهد نه بنا! البته نگفته «قاتل». شکنجه یعنی ته تهش طرف را زنده میگذارد. حالا یا دوستش دارد، یا میترسد یا فقط میخواهد زهرچشمی بگیرد.
به راه افتاد. کار دیگری نداشت. این هم شاید روزی امروزش بود. یا به فنا میرفت یا دشتی میکرد. قدم هفتادم، صندوق پستی را از دور دید. معمولن روی این صندوقها اجازه نصب آگهی تبلیغاتی را نمیدهند. خوب وراندازش کرد. یک فلش رنگ و رو رفته دید که به سمت پشت صندوق سر کج کرده بود.
-واسه شوخ طبعی و بازیگوشی صاب کارم که شده تا تهش میرم!
کاغذی دیگر.
«تیتر آگهی یک شغل خاص را به وضوح درخواست کرده است. آن شغل را به عدد بنویسید، اعداد تکراری عدد به دست آمده را حذف کنید. عدد به دست آمده، پیششماره یک شماره تلفن همراه است. هفت عدد پایانی (از انتها به ابتدا به ترتیب اعداد) عدد اصلی و ابتدایی را به آن اضافه کنید و با آن شماره از تلفن عمومی که در ۱۲۰ قدمی شما قرار دارد تماس بگیرید و در صورت پاسخ، دوباره عنوان آگهی را بازگو کنید. صبر و هوش شما، پاداش بالایی خواهد داشت.»
تن شوبرت مور مور شد. ذهنش میگفت لیچاری بده و برو پی کارت. اما شوبرت بوی کباب را خوب میشناخت. نشست روی پلههای ورودی پاساژ و شروع کرد به هجی کلمه «شکنجهگر». بعد اعداد را کنارش نشاند: ۱۶۲۶۲۹۶۳۱۲۵۱۲
ده دقیقهای طول کشید تا به عدد اصلی برسد. بعد اعداد اضافی را حذف کرد تا رسید به: ۹۳۵
ذوق از چارچوب استخوانیاش نفیر کشید.
-ای ول! دمت گرم شوبرت خان! کارت همیشه درسته!
و در نهایت اضافه کردن اعداد پایانی:
۹۳۵۲۱۵۲۱۳۶
شماره را یافته بود. بلند شد که ۱۲۰ قدم را بردارد. درست از کنار صندوق پستی. کار سختی نبود. باجه تلفن که حالا کمتر راست کار ملت حساب میشد، کمی آنطرف تر زنگزده و اسقاطی در زمین کاشته شده بود. شوبرت در باجه را با پا باز کرد. معتادی گوشه قوطی فلزی در نعشگی کیفور بود.
-اوی! پاشو یارو...لشتو ببر بیرون کار داریم!
طرف تکان نخورد.
شوبرت لگدی به کپل مرد زد.
-با تو ام عملی!
طرف بدون اعتراض نیمخیز خودش را از باجه بیرون کشید اما همان گوشه دوباره گِرد شد.
شوبرت در را باز گذاشت تا بخار تن و ته دود مانده از شیشه مصرفی یارو بیرون برود. اما چندان مطمئن نبود که میتواند در را باز بگذارد. نمیدانست چه مکالمهای خواهد داشت.
-عَ من بعیده! اینهمه کار کردم، حالا دستام میلرزه!
شماره را گرفت. ته کارت تلفنش زیاد پول نبود اما میتوانست تماسی ۵ دقیقهای را دوام بیاورد.
بوق چهارم.
-میدونستم ک...شدم!
آمد گوشی را بگذارد که صدای «الو» آمد.
شوبرت هول شد.
-آقا؟ الو! راسش من زنگ زدم...یعنی این شماره...والا چجوری بگم؟
-تیتر آگهی!
-هان...بله. یه دو دیقه...نفس چاق شه!
-تیتر!
-بله بله «به یه شکنجه گر...چیز...میخوایم. یه شکنجهگر میخوایم!»
-دقیقن این نیست ولی موردی نداره. اگر فکر کردی کار شوخیه یا این کاره نیستی و فقط محض کنجکاوی زنگ زدی، قطع کن همین حالا.
- نه نه نه! میبینین که شماره رو پیدا کردم. کار هرکسی نبود که! این کاره هم هستم حتی فکرشم نمیتونین بکنین چه کارایی کردم! فقط یه سؤال...
-سکوت
-هستین؟
-بگو!
-کشتن و فلان هم توی کاره؟
-تو پول میگیری که کار کنی. اِنْ قُلت بیاری کار نداریم. شکنجه نوازش نیست! بستگی به جون و طاقت طرف داره.
-گرفتــــــــــــــم! حله آقا. فقط...ببینین من میدونم ناشیگری حساب میشه. درسته من همه کار کردم ولی براش دلیل داشتم! یعنی طرف آدم عن و گه و ناتویی بوده. این مورد شما...
- پکج کامله! ما دیگه وقت نداریم. اگه جدی هستی پَ
- هستم هستم، فقط...جون مادرت یه آیه بیار اَ بیناموسی طرف تا گِل بگیرم سر گاله وژدان!
-...
-الو؟ گوشی دستتونه؟ الو؟ قط شد؟
- آیه، آینهس! بگیر جلوی صورتت. اگه بازم تونستی بیای و این شماره رو بگیری، استخدامی.
تا آن عصر سهشنبه ماه بهمن، شوبرت فکر میکرد «تنهایی» چیزی شبیه صدای بوق ممتد و آن صفحه برفکی نیمه شب تلویزیونهای دهه شصت است. غروب آن دومین سهشنبه ماه بهمن اما کشف تازهای کرد. تنهایی، آن حفره توخالی وسط جناغ سینه آدم که تمام بادهای جهان را در خودش جمع میکند، میگیرد به پرده گوش، حلزونی را طی میکند، آبشامه را درمینوردد، قلب را میخورد، مهره کمر را دانه دانه در چنبرهای گوشتی میشکند، کمانه میکند میان دندهها و بیآنکه راه فراری داشته باشد، زیر پوست آماس میکند - همین بوقهای سکتهای آخر مکالمههای تلفنیست وقتی کسی زودتر میرود بیآنکه وداعی کرده باشد.
خیلی عالی. اون جمله در مورد تنهایی واقعا بینظیره.