قسمت اول

 

مرتضا سلطانی

ساعت سه نیمه شب است. «باباجان» آن روبرو، پای پنجره در بستر بیماری اش خوابیده، آنقدر آرام به خواب رفته که دلم نمی آید برای دادن داروها یا ماساژ دادن بیدارش کنم و میگذارم شان برای بعد.

چراغ ها خاموش است: من در تاریکی پایین تخت او دراز کشیده ام: مسلما نباید بخوابم اما لامپی را هم نباید روشن کنم، چون هر نور کم جانی هم باباجان را بخاطر تومورهای بدخیم مغزی اش می تواند به سردرد دچار کند: توی نور روز و روشنایی هم ناچار است بیشتر وقتها چشمهایش را ببندد‌. اما در همین نورِ ناچیز هم پیداست که دست چپ اش از تخت آویزان مانده: در حالیکه مثل همیشه آنرا محکم مشت کرده؛ انگار که چیزی ارزشمند را در آن نگه داشته؛ اما بواقع نه چیزی ارزشمند که واقعیتی دردآور اینجا وجود دارد: این دست همیشه مشت کرده، ردی ست که بیماری و یکجور تکانه ی شدیدِ ناشی از سکته به جا گذاشته: و این دست خشک و بی حرکت، به یخ زدن تکه ای از زمان می ماند تا بیماری نشانی شوم از خود جای گذاشته باشد.

همراه با صدای قرچ و قروچ دست و پایم، برمی خیزم و آرام دستش را از پایین تخت می برم کنار بدنش می گذارم و میله ی حفاظش را هم وصل میکنم. باز می آیم دراز می کشم: نیم ساعتی را خواب و بیدار می گذرانم و بعد برخاسته می روم بر بالین باباجان برای دادن داروهایش؛ چون زبانِ خشک اش بلع را برایش سخت می کند قرص های کوچکش را توی بشقابی کوچک می گذارم. بعد با کون استکان قرصها را خرد و پودر می کنم و می ریزم توی لیوان تا توی کمی آب حلش کنم.

در این حین ناغافل یادِ ننه مَلَک می افتم - مادربزرگ مادری ام - که صبح های ناشتا، اولین کارش این بود که یک نخود تریاک را - که خودش بهش می گفت «تیخ» - با چای پررنگِ توی نعلبکی حل میکرد و این شربت شفابخش را سر می کشید: با چهره ی مچاله شده ای از فرط تلخی آن‌ و من که در حال تماشای آن حالت چهره ی ننه ملک غش غش می خندیدم. البته این لحظه را دوست داشتم چون از معدود مواردی بود که می دانستم ننه مَلَک بعد از آن خیلی مهربان تر و با حوصله تر میشود و حتی من را آدم حساب میکرد: چون بلافاصله می گفت: «این نباشه ننه ات تم‌ومه... ولی لب به این چیزا نزنیا! وگرنه من می دونم و تو...»

با سرنگ محلول قرص ها را توی دهان باباجان می ریزم‌. بعد هم ناگزیر کفِ همان دست چپ اش را باید روغن میزدم تا قارچ نزند. این لحظه ای ست  دردناک برای هردوی ما: وقتی انگشت هایش را که به خشکی تکه چوب است باز می کنم، از فرط درد صدای باباجان بلند میشود اما چاره ای ندارم. بعد همانجا کنار دستش می نشینم. بعد باید پوشکش را عوض کنم، با ماساژور برقی ماساژش بدهم و خلاصه یک لحظه از باباجان غافل نشوم. همه‌ی اینکارها را باید بکنم: نه به این دلیل که چون باباجان صدایش میزنم، پسرش هستم یا نسبت خونی و شناسنامه ای داریم، بلکه چون من پرستار او هستم، این یعنی وظیفه ام مراقبت از اوست.

وقتی به این چهار سالی که توی اینکارم فکر می کنم می توانم بگویم اینکارِ پرستاری از سالمند چیزی ست در نیمه راه ‌«مواظبت» و «مراقبت» یعنی «وظیفه ای» درآمیخته با «اختیار»: کاری که در آن هم مجبور بوده ام و هم مختار. البته بین این دو تا یعنی «مواظبت» و «مراقبت» ظاهرا فرقی نیست ما حتی گاهی آنها را بجای هم و با یک مقصود استفاده می کنیم: پس آنها اصلا با هم رابطه خونی دارند و برادر و خواهری هستند دوقلو. ولی من فکر می کنم فرقی ظریف این وسط هست: یعنی وقتی همینطوری شهودی و لری در نظر می گیرم: در این برادر یعنی «مواظبت» میشود سنگینی یکجور وظیفه ی ناگزیر را دید: و لااقل در اولش نوعی نگهبانی و توجه جلوه می کند که انگار مسئله فقط حفظ و صیانت از آن چیز است؛ که البته مسلما گاهی لازم است. ولی آن قُلِ مونث یعنی «مراقبت» با آنکه از جلوه های برادرش، خالی خالی هم نیست اما یکجور نسبت و توجه آزادتر و اختیاری تر را میرساند که در آن باید یک فاصله ی حیاتی را برای موضوع مورد مراقبت حفظ کرد: مثل یکجور «مراقبه» است که باید روبه بیرونش گشوده شود.

مثلا وقتی قرار است سفارشی به عزیزی‌ مسافر بکنیم، بیشتر وقتها ترجیح می دهیم مواظبت را در مورد اشیا خرج کنیم: «عزیزم مواظب کیف و مدارکتم باشی ها!» و «مراقبت» را بگذاریم برای چیزی که عاطفی تر است و بُعد انسانی تر و کیفی تری دارد، و البته میزان محبت و علاقه مان به آن عزیز را هم میرساند، که قرار است یکجور قید تحمیلی هم جلوه نکند: « عزیزم، خیلی مراقب خودتم باش. حسابی از مهربونیت و خوبی هات مراقبت کن». خلاصه ی کلام اینکه باید گفت در اینکار سرجمع «مجبور المختار» بوده ام.

دروغ است اگر ادعا کنم من را صرفا دغدغه های انسان دوستانه بسوی اینکار کشاند: بواقع این وظیفه را نخست بی پولی و انگیزه های مادی روی گُرده ام گذاشت: اگر نخواهم خودم را گول بزنم باید بگویم که بهرحال با تمام ارزش های معنوی ای که مردم در کار پرستاری می بینند: یعنی فداکاری ای که بی پاداش نمی ماند و اجر و ثواب دارد، ولی وقتی پای الزامات کار و چهره ی سرد و بی ترحم واقعیت وسط می آید: یعنی نگهداری از آدمهای سالمندی که نفس سرد مرگ را پشت گردن شان حس می کنند، لگن گذاشتن، پوشک عوض کردن و پاکت سُند پر از شاش را دست گرفتن و خالی کردن و اسافل اعضای آن سالمند بیمار را شستن و زخم ها و تاول ها را پانسمان کردن و از این قبیل چیزها، آنوقت پرستار شدن امثال من یک معنی بیشتر ندارد اینکه طرف دیگر باید خیلی شاخ شکسته باشد و عرصه بهش تنگ آمده باشد که آمده توی این کار.

حتی در نظر یک اقلیت کم شمار، همه ی اینها گواهی ست از یکجور جلوه ی ننگ آلود در اینکار که این اقلیت از روی مراعات احتمالا توی روی آدم حرفش را نمی زنند. البته آدمها لزوما از روی خبث طینت اینطور فکر نمی کنند: حتی برای خودم هم پیش آمده: مثلا آن مورد: داشتم پاکت سُند را که پر بود می بردم دستشویی خالی کنم که یکباره بخودم گفتم: «من... با این پاکت شاش اینجا چیکار می کنم؟!» و خیره به گرداب کوچک زرد رنگ شاش که می چرخید توی حفره دستشویی، و بوی تند آمونیاکش میزد زیر دماغم از خودم پرسیدم: «این چیزی بود که می خواستم بعد از سی سالگی بشم؟ یه آدم شکست خورده ی شَل و پیت که شاش دیگرون رو می ریزه تو دستشویی؟!»

جوابش یک «نه» بود یک «نه» اکید،‌ یک «نه ضربدر ۱۰ به توان ۲۰» یک‌‌ «نه» بلند که بتواند دیوار صوتی را بشکند و تمام آن لحظه های مجبور و اشتباه این سالها را با خاک یکسان کند: لحظه های کارگری و بدبختی و فلاکت؛ لحظه هایی که قرار بود یک وقفه کوتاه باشد تا بعد بتوانم نشان بدهم فقط برای کارگری و فعله گی ساخته نشده ام: یعنی فیلمسازی، نویسنده ای، کسی شوم! ولی هر وقفه کوتاه انگار می چسبید به یک ابدیت.

دیگر واقعا خسته و نفرت زده شده بودم که فقط توسط واقعیت تلخِ بی پولی، جبر طبقاتی، شرایط فاجعه باری که ضررش از همه بیشتر به ما میرسد هدایت شوم: البته که همیشه تقلایی هم داشتم که فقط یک توده ی منفعل نباشم: خصوصا با دیدن چهره ی شکسته و فرسوده پدرم که دایم بیشتر درهم می شکست، اصلا نمی خواستم قبول کنم این سرنوشت محتوم من هم هست! میشد در تمام لحظه های اینکار پرستاری دائم این چیزها را یادم بیاورم: اینکه چه موجود شکست خورده ای هستم و چطور توی چیزی که هیچ دلخواهم نبود زندانی شده بودم و خاک بر سرم، اینکه «شاشیدم تو این زندگی» و البته میشد بروم بالای یک ساختمان و خودم را پرتاب کنم پایین: طوری که کف خیابان کتلت شوم، حتی قرص برنج هم میشد بخورم و خلاص، یا شرافتمندانه و به شیوه ی سامورایی ها هاراگیری کنم: یعنی با قداره ای شکمم را سفره کنم.

ولی می دیدم نه جراتش را دارم و نه می توانم یک دل شوم و خودم را به خودکشی قانع کنم: مسلما بخاطر مامان و سه تا خواهرهایم و بقیه خانواده و عزیزانم هم بود. می گویند درگیری دائم با این سوال که چه بکنم و چه نکنم، آدم را به پوچی و سیاهی میرساند‌. این بود که باید حالا که نه جراتش و نه میلش را داشتم خودم را خلاص کنم، و توی زندگی بودم، وقت و بی وقت نق نق نکنم: باید بخودم همان حرفی را میزدم که سالها قبل در کار توی سردخانه به یکی از رفقای کارگر نق نقو زده بودم: «سرمو‌ بردی! یا یه حرکتی بزن یا خفه کار کن».

اولین بیماری که باید پرستارش می بودم معلم بازنشسته ای بود که هنوز شصت سال را هم پر نکرده بود. و چندسالی بود که مبتلا شده بود به بیماری مهلکی بنام «دِمانس»؛ این بیماری بیرحم هم تقریبا تمامی آن چیزهایی را که باعث میشود ما خودمان را در بیرون از خویش امتداد بدهیم ظاهرا در او مختل کرده بود: این یعنی نمی توانست تشخیص دقیقی بدهد فلان چیز چیست، چه بویی دارد، سفت است یا شل، قشنگ است یا زشت، خوب است یا بد. یا مثلا دست تو را بگیرد، همسرش را نگاه کند یا از این قبیل و حواس و عواطفش برانگیخته شود. بدبختی حرف هم نمی توانست بزند. تصویر همیشگی او: مردی با سیمایی خنثی و نگاهی بی حالت و خالی بود که انگار به چیزی خیره شده!

فوت کاسه گری و اصل قضیه همان کلمه ی شش حرفی بود: «مراقبت». چیزی که بتواند یک روزنه باز کند که انگار در کار اختیار من هم دخیل است: اینها هم باید یکجور می بود که خودم هم قانع شوم که خودفریبی نکرده ام و بخیه به آبدوغ نزده ام! انگار کن که کارم، یکجور تشخیص خودم باشد در واکنش به توصیه ای از روی مهر و علاقه که:«مُری جان لطفا مراقب فلان چیزم باش. اگر تونستی البته.» و من که مُری باشم براساس تشخیص و علاقه و اشتیاق خودم و تکافوی عقل و فهم و آدم بودنم دارم از عزیزی مراقبت می کنم؛ این خودش یک شرط دیگر را هم نشان می داد: اینکه بیماری که پرستارش هستم حکم عزیزی از نزدیک ترین آدمهایم را داشته باشد که اصلا مراقبت از او را با طیب خاطر قبول کرده ام.

البته اینطورها هم نبود که من دم و دقیقه براساس برنامه ای، چیزی عمل کرده باشم یا حتی یک خودآگاهی مشخص، ولی همه شان را که بزنیم دست هم، کلیتش همانی بود که گفتم.

بهرحال خیلی زود دیدم دیگر واقعا هم نمی توانم این معلم بازنشسته را چیزی بجز «باباجان» صدا بزنم. در شروع البته همه چیز سردتر و خسته کننده تر از تصورات بود: خصوصا که من حتی اگر یک عالمه محبت و مهر و توجه عطوفت آمیز هم در کارم مداخله می دادم، و  بخودم می باوراندم اینجا حقیقتا نسبت خیلی نزدیکی در میان است، چون باباجان و آن سیمای سرد و بی واکنش و به قول گفتنی «مات و مه» او تکانی نمی خورد گاهی دلسرد و کلافه میشدم. البته خستگی کار و بقیه چیزها هم بود: اتفاقا درست بخاطر همین پیوند و کیفیت مراقبت گونه؛ چون آدم را عمیقتر و عاطفی تر با کار یا به عبارتی بیمار می آمیخت، مسلما درد و رنج بیمار، در آدم بیشتر غصه و غم می آورد.

بهرحال سوای محبت بیکران خانواده ی باباجان، یحتمل بخاطر همان قاطر چموشی که در درونم همیشه سفت و سِوِر حاضر است، نیز بود که از رو نمی رفتم. و بتدریج هم واقعا انگار یکجور نسبت نزدیک ریشه دوانده بود، هم بین من و باباجان و هم با همسر و خانواده اش: این بود که گاهی حتی در کارهای خانه هم کمکی به «مادرجان» میکردم: مثلا حیاط را جارو میزدم و میشستم، و خلاصه انگار میکردم خانه ی خودمان است (انصافا هم همیشه دوست داشتم بجای آن خانه فرسوده و فسیلی که آنوقتها ساکنش بودیم چنین خانه ی نقلی اما تروتمیزی میداشتیم) حتی دوباره توی باغچه فلفل و گوجه کاشتم: می گویم دوباره چون با اینکه باباجان قصد کرده بود بعد از بازنشستگی از معلمی خودش را وقف باغچه و گل و درختِ باغ شان که داشت میخشکید کند، تا بازنشست شد و جخ قرار بود آسایشی داشته باشد مریضی به جانش افتاد و باغچه همانطوری که بود ماند که ماند.

البته اعتراف می کنم گاهی حتی دلهره و ناراحتی ام  از اینکه نکند عنقریب و همین فردا تمام کند و مرگ سر برسد، گاهی بیشتر از اینکه بخاطر محبت و این اختلاط ها باشد به دندانهای سگ واقعیت ربط داشت: یعنی به از دست دادن کارم و پولی که بابتش می گیرم. و این سگ واقعیت، گاهی هار هم بود، یعنی گاز که می گرفت من هاری می گرفتم: به زبان دیگر باعث میشد اینطورها هم نباشد نق نق نکنم: بهرحال درِ اینرا انگار نمیشد بست: گاهی هم چارطاق باز میشد و یکباره غم لشگر می انگیخت توی مخ و کله ی من: یا صداها و خیالات وز وز می کرد و یا همان اندک کتاب هایی که از روی علاقه م می خواندم به ذهن و خاطرم سیخونک میزدند: مثلا: در حالیکه دارم ناخن های پای باباجان را همینطوری که روی تختخواب دراز کشیده می گیرم، یک ناخن چیده شده پرت می شود پایین. می روم پایین تخت و عقب ناخن می گردم اما توی کله ام یکباره صدایی می آید یا انگار که ناغافل جوابی ست برای سوالی پرت در قبل، خلاصه چیزی که که برای شنیدن و تصورش خیره به پایه ی تخت همانجا دراز می کشم: «لری بگم آقا بنظرم این «بابا گوریو» یه جور شیمیایی ای ‌تو «جنایت و مکافات» بصورت وریدی تزریق شده ... راستی شوپنهاور خیلی یُبسه و «لرد جیم» عجب رمان مرد افکنیه..‌.»

حالا رسیده ام به مرحله روغن زدن به دست و پای باباجان که تصویر کامو می آید توی نظرم: کامو با سری باندپیچی و دماغِ شکسته و خون آلود، یعنی انگار درست بعد از تصادف منجر به مرگش رو می کند به من: «سیزیف... فقط سیزیف.. تو خودت ببین زندگیت چی بوده بجز به دوش کشیدن اون بار سنگین: یه جور تکرار عبث، یه سر به دیوار کوبیدن: پوچی. اند و در حالیکه خیره به من با جنبش کم صدای لبهایش می گوید: سیزیف... محو میشود و من در حال چرب کردن تَرک پاشنه ی پای باباجان میزنم زیرخنده. و تازه به صرافت می افتم ببینم اطرافم کسی نباشد که فکر کند این دیگر چه پرستار دیوانه ایست. اما شاید اصلا همین که ذهنم می تواند اینطوری ولگردی کند و از این فکر و خیالات هم بکنم - که بعضا غم آور هم هست - خودش نشان میدهد که واقعا کار برایم حکم «مراقبت» هم داشت.

حالا باز پای تخت بابا جان دراز کشیده ام:  این باباجان هم معلم بازنشسته است و او هم مشکل مغزی پیدا کرده‌. حالا البته خواب است و در این فرصت در حال سگ چرخ زدن توی گوشی ام هستم: عکسی از کودکی ام را پیدا میکنم و رویش میمانم: اینجا یحتمل ۹ ساله ام، همه چلیده ایم بهم تا توی قاب عکس جا شویم، لشگری پرشمار از یک تیم فوتبال بچه های قد و نیم قد: هفت تا بچه که بعد شدند ۹ تا. راستش از میزان فقری که در عکس فریاد میزند خنده ام می گیرد: بنظرم دیگر زیاد از حد دیزلی ست!

میشود گفت خیلی پیشتر از آنکه پرستار شوم، در همان سالهای ۸، ۹ سالگی بود که این واژه زیبا یعنی «مراقبت» در زندگی ام بدنیا آمد؛ یعنی در همان زمان های توی آن عکس:

این عکس و موقعی که ۹ ساله بودم را می توانم یکجور شروع بدانم: شروع چیزی که امروز من را خوب و بد به اینجا رسانده: البته آدم نمی تواند دقیقا شروعش را تعیین کند بویژه چون به زنجیره ای از اتفاقات بعدی هم متصل است تا اثراتش عمیق شود، ولی بهرحال آن اتفاق یقینا همان جرقه ای بود که باعث شد که امروز بجای تمام آن رویه ای که واقعیت ایجاب میکرد که یک کارگر با سابقه با بیمه و مزایا در یک شرکت توی شهرک صنعتی باشم و زن گرفته و بچه دار شده و خلاصه خانه و زندگی ای بهم زده باشم بشوم همین. پس میشود گفت این صفحه نخست تقویم مراقبت زندگی من است: مراقبت از چیزی که لابد ارزش آنرا بالاتر از هر چیز دانسته ام: این قضیه  روی دیگری از همان نمایش همیشگی زندگی ام بوده: تلوتلوخوردن و مبارزه بین شرایطی اجباری و کسب اندکی اختیار و تقلا برای خود بودن. پس میشود گفت خیلی پیشتر از آنکه پرستار شوم، در همان سالهای ۸، ۹ سالگی بود که این واژه زیبا یعنی «مراقبت» در زندگی ام بدنیا آمد؛ یعنی در همان زمان های توی آن عکس:

حالا در بیابان روبروی خانه مان هستیم، من همانطور که با دستهای ۸ سالگی ام گونی نیمه خالی و چرکی را نگه داشته ام دارم محتویات یک نایلون زباله را خالی می کنم؛ بعد لابه لای زباله هایش پی ضایعات میگردم: چیز دندان گیری گیرم نمی آید بجز کتابی که ورق هایش پاره و از هم جدا شده. همانجا می نشینم و برگه های کتاب را پیش رویم می چینم: برگه ها گرچه کثیفند اما مثل رنگین کمانی از رنگ ها هستند که داستان جذاب و مصوری را برآن نقش بسته. در واقعیتِ سخت و بیرنگ هر روزه ای که فقر برایمان میسازد، این کتاب با رنگ ها و داستانش، ناخواسته مثل دریچه ای میشود، گشوده به روی دنیایی دیگر: دنیایی که رویا و خیال در آن راه دارد: یعنی تنها چیزهای زیبای این جهان که نیازی هم نیست برایش پولی بپردازم. و اینها انگار به من این باور تسکین بخش را هدیه میدهد که زندگی و جهان دیگری هم ممکن است: چیزی رنگین تر و گسترده تر از آنچه هر روز مجبور به زیستنش هستیم.

و من از همان لحظه عاشق خواندن کتاب های قصه شدم: عشقی که حتی در نوجوانی و تا امروز هم هنوز در من باقی ست، ‌و حتی باید معترف باشم باعث شد در نوجوانی از کانون پرورش کودکان و نوجوانان بیست، سی جلد کتاب بدزدم و چون لو رفتم و دیگر خجالت کشیدم به کانون بروم، همین روزنه ی کوچک زندگی ام را به روی خودم بستم‌...

در این زمینه خالی از لطف نیست شما را بیست سال جلوتر ببرم: یعنی به لحظه ای در سی سالگی ام که به طرزی بامعنا و دلالت مندانه این همنشینی غریب اختیار و اجبار و عشق تسکین بخش به هنر را در میان فلاکت جبرآمیز کارگری نشان میدهد: یکی از معدود تجربه های من در دزدی (البته شاید هم اصلا نباید اسمش را دزدی گذاشت).

در آن دوران چندماهی بود که من بهمراه برادرِ جوشکارم به عنوان کارگر و وردست او کار می کردم: کار ما آهن کشی و نصب در و ریل آسانسور بود؛ از آن کارهای پر مشقت و جانفرسا: کارمان ایستاده روی لوله ی باریک اسکافل یا داربستی انجام میشد که توی چاهک بسته میشد و بین سقوط کردن و له شدن در کف چاهک - که مثل سیاهچاله آدم را بسوی خودش می کشید - و زنده ماندن ما فقط هفت،هشت سانتی متر فاصله می انداخت.

یکی از اینکارها هم در ساختمانی سه طبقه برای یک بابایی - یک بد اصفهانی ناخن خشک و هفت خط - بود. کار که تمام شد و نوبت به تسویه حساب و مزدمان رسید، قضیه شد جنگ اعصابی بی حاصل، آنهم با آدمی که دائما با وعده وعیدهای دروغین ما را سنگ قلاب میکرد تا مزدمان را ندهد و از میزان زرنگی اش کیف ابلیسی ببرد‌. وقتی دیگر شکی نماند که طرف حالا حالاها پولی به ما دادنی نیست و به این اجماع رسیدیم که: «زرنگ زنبوره!» تنها چاره عملیاتی بود برای آنکه برویم به پارکینگ ساختمان در حال ساخت آقای زرنگ پندار، گونی هایمان را از هر چیزی که بشود به پول نزدیک کرد پر کنیم:  چند رشته کابل، چندتایی شیرآلات و بِراکِت ها و لقمه های آهنی‌ و غیره.

مصی مامور شد برود طبقه اول نگهبان ساختمان را که در اتاقی نیمه ساز می خوابید مشغول کند تا ما آن پایین کار را تمام کنیم. مصی رفت و ما در تاریکی پارکینگ، چمباتمه، به انتظار نشسته بودیم تا وقتی مصی تک زنگ زد و ندا داد شروع کنیم. همین که ظاهرا اوضاع داشت مساعد میشد یکباره صدای لخ لخ پای نگهبان میخکوبمان کرد (گویا حتی مصی هم غافلگیر شده بود) و مرد نگهبان در حالیکه داشت «دایه دایه وقت جنگه» را زمزمه میکرد پله ها را پایین می آمد (حتی کلمات همین ترانه ی لری هم خودش ولتاژِ ترس مان را بالاتر برد:  که نکند طرف از این آدمهای اهل جنگی باشد که استخوان سالم برایمان باقی نمی گذارد) خرخر .. خرخر ... صدای پایش نزدیک تر میشد و صدای قلب ما بلندتر و بلندتر؛ آمد و حتی در مدخل پارکینگ هم ظاهر شد: می توانم بگویم حتی نگاهش را به محدوده ای که ما نشسته بودیم هم گرداند و معجزه بود که در آن تاریکی ما را ندید، بعد، از نقطه دید ما عقب رفت و پشت پارکینگ، سرپا وایستاد به شاشیدن: لابد روی کپه ی نخاله ای، چیزی.

ما را تنها دیوار پیش ساخته ی نازکی از گچ از هم جدا  میساخت: آنقدر نازک که ما می توانستیم حتی صدای فیش فیش شاشیدنش را هم به وضوح بشنویم. می توانم بگویم از ترس یخ زده بودیم و من هم شاشم گرفته بود: البته بخاطر اضطرابی شدید! و درست در میانه ی این وضع مهیبِِ آغشته به ترس، اضطراب و دلهره ای که مثل اسید داشت درونم را سوراخ و دلم را خالی میکرد، یکباره به طرزی غریب و بی معنا تصویری از «میکل آنجلو آنتونیونی» تمام نظرم را پر کرد: از سینماگری که عاشق برخی فیلمهایش شده بودم: «فریاد»، «کسوف» و «آگراندیسمان»؛ تصویری بود از دوران میانسالی اش: با سیمایی جدی و با چشمانی سرد اما فکور، که داشت به جایی می نگریست و لبهایی که محکم آنرا بسته و برهم فشرده بود: آنقدر محکم که انگار این آدم کم حرف، بخواهد مطمئن شود کلمات حتی به تصادف هم از میان لب هایش بیرون نپرند! وسط یک دزدی یا تقلای احمقانه برای احقاق حق مان، یکباره تصویر آنتونیونی در نظرم آمده بود: آنتونیونی و نه حتی ویتوریا دسیکا!

هنوز هم نمی دانم چنین اتفاق غریب و شُلسَخی را چه چیزی میشود نامید. شاید حتی از فرط ترس، ذهنم به چیزی یکسره نامربوط چنگ انداخته بود تا از موضوع اصلی که از وحشت جاکن مان کرده بود، طفره برود؛ اما یقینا لحظه ای عالی، غریب و مضحک بود از همنشینی ضرورت های فلاکت بار زندگی کارگری و عشقی تسکین بخش به هنر (در اینجا سینما). مسئله این نبود که دنیای سینما یا ادبیات داستانی لزوما برایم دنیایی یکسره پر امید و شادی آور را شکل می بخشید: مسئله آن بود که در این وادی، چیزی از جنس روح، خیال و رویا هنوز ارج و قربی داشت و انسان، تنها به همان پوسته ی بیرونی اش محدود نمی ماند یعنی رویا و روح به اسم «فکر نون کن که خربزه آبه» بی اعتبار نمیشد. در یک کلام سینما مثل داستانها باوری را میساخت به کیفیت و گستره ی وسیع تر و بامعناتری از زندگی: چیزی فراتر از  چشم انداز تنگ و عبوسِ واقعیت که هر روز مجبور به دیدنش بودیم: چشم اندازی خالی از هر تخیل، رویا و معنا، که ظالمانه می خواست خودش را تمامی زندگی جا بزند و زیستنش را سرنوشت محتومِ اجباری مان.

و البته حالا هم مجبورم بروم پوشک «بابا جان» را عوض کنم: البته این از آن کارها نیست که آدمها برایش صف بکشند، ولی برای من دیگر ناراحت کننده نیست:  چون دستانم که به من وصل است، انگار حافظه داشته باشد، خودش اتوماتیک کار را انجام میدهد،  و منِ دیگرم من را می برد بیرون اتاق و پی فکر و خیالی تازه؛ یعنی: مگر اینکه فکر کنیم مدفوع جمع کردن هم به عرق ریزان روح و فکر کردن عمیق محتاج است! - که خوشبختانه نیست - فقط کافی ست کار من را بکنید: شلوار باباجان را پایین می کشم، حتی پایین تر از پوست شل و چروکیده ی پشت ساق پایش، یعنی می کشم تا مچ پا؛ تا پایش هم یک هوایی بخورد. بعد دستکش دستم میکنم، حالا دو طرف پوشک شورتی را در کناره های لگن، پاره می کنم، بعد پوشش چسبش را ور می آورم و پوشک را مثل یک مربع پوگندو در می آورم - اینجا میتوانم حتی تضمین بدهم لازم نیست حتی چشمتان به محتویاتِ داخل این بسته ی مربعی بخورد - و .... شوتش میکنم توی پلاستیک مشکی.

بعد با دستمال کاغذی ضخیم حوله ای، اول آغشتگی های کثیف بین پایش و هرجای دیگر را پاک میکنم. و قبل از آنکه اندکی پودر بچه آنجا بزنم تا عرق سوز نشود، با ظرف آبپاش که آبی ولرم و مطبوع دارد چند باری می پاشم به اسافل اعضای باباجان. و مرحله آخر تمیز کردن نهایی را هم تمام میکنم. حتی می توانم حس کنم این آب ولرم که مثل میانه روها، نه داغ است نه سرد، وقتی اینطور و به قاعده لای پا و اسافل اعضایش می نشیند، چه حس دلچسب و کیفوری دارد؛ چیزی که اگر بخواهم تا مغز استخوان واقعگرا باشم (چون بهرحال ما آدمهای واقعگرایی هستیم!) با قدری بی ادبی باید بگویم که این قطره های کوچک و رنگین کمان گرفته ی آب وقتی می پاشد به لای پای باباجان و به اسافل اعضای محترمش «کپ و کون و گُنداشو حال میاره».

مسلما مراقبت، شامل خود مراقبتی هم میشود: که این یکی، هم جسمی ست و هم روحی؛ در مورد دومی، نقدا ‌می توانم از آنچیزی نمونه بیاورم که قبلتر گفتم اول بصورت رویای درونی درآمده بود: مثل شمع سوسوزنی در پناه تندباد که باید در سخت ترین و طاقت سوزترین لحظه ها خودم را جان پناهش میساختم: اما سن ام بالاتر که رفت، عدل همان توجه و مراقبت از این رویای آمیخته به تمنای درونی می طلبید که بتوانم دستش را به تکیه گاهی بند کنم، چون اگر پیش خودم قبول داشتم فقط برای فعله گی ساخته نشده ام و از آن چاه درونم صدایی نهیب میزد که زندگی فقط این نیست، نباید فقط رویا و خیالاتی می بود که در گرمخانه ی درون پناه اش داده ام تا از گزند کسانی که یحتمل باز دیوانه صدایم میزنند، مراقبت اش کنم؛ این همان محرک و نیروی نامرئی ای بود که ناخودآگاه به من شوق و ذوقی میداد تا مثلا در سخت ترین دوران یعنی آنوقتی که ساعت نه شب از کار سردخانه به خانه میرسیدم بعضی خاطرات یا لحظه هایی که در سردخانه از سرگذرانده بودیم را بنویسم، کاری که بعدتر هم به عادت من بدل شد: آنهم بی آنکه برای اینکار قصد و غرض یا جاه طلبی خاصی داشته باشم.

می توانم بگویم تنها بعد فهمیدم که این لابد تقلایی بوده برای همان چه مایل بودم در نسبت با آن خودِ خویش را بفهمم. بسیاری براین باورند نوشتن خودش یکجور خوددرمانی ست: نوعی خودمراقبتی برای کسی که بویژه در میانه ی شرایطی سخت، زندگی می کند: نوشتن لااقل آدم را به بالاتر از چیزهایی که درون شان هست و‌ بنظر ابدی میرسند فراهم می کند: این خودش نوعی حفظ و نگهداری یا چه بسا مراقبت از  معنای زندگی نیز هست: آنقدر که می تواند ارزشی برای امتدادش در قالب روایت ها و خاطره نگاری و ... را هم داشته باشد: یعنی عصاره ی زندگی بدون تصادف های کور و بی معنا و چیزهایی که هیچ چیزی بجز خودشان را نشان ندهند.

می توانم بگویم از منظر نوعی خودمراقبتی این نوشتن یکجور تقلا هم بود برای آنکه ما یعنی من و کارگران سردخانه تنها یک جلوه ی گذرانی از یک دوران نباشیم که زیر غبار زمان دفن میشدیم: انگار که اصلا وجود نداشتیم و انگار اصلا رنجی نبردیم: اینهم خود جلوه ای دیگراز این بعد مراقبت را برملا میسازد: اینکه رنج ما بی معنا نبوده‌. اما با همه ی اینها به طرزی متناقض نما وقتی به مسئله مراقبت از سلامت جسم ام میرسم می بینم در این زمینه هیچگاه خوب عمل نکرده ام: سیگار، خوردن زیاد چای و قند و گاهی خواب نامنظم! همه مواردی ست که میدانم برای بدنم خوب نیست اما ادامه شان میدم: عجیب و متناقض اینجاست که این عادت ها را درست وقتی بیشتر از همه بروز میدهم که از قضا دارم به آنچه روح و روانم مطالبه می کند بی اعتنا نمانم: یعنی وقتی می نویسم یا فیلمی می بینم یا کتابی می خوانم‌.

این یعنی انگار فقط باخودتخریبی میشود مراقب آنچه جلوه ی روحانی و روانی ست باشم: من ریشه اینرا در طرز فکر و تصوری میدانم که سوای نادانی و حماقت خودم، ریشه در باوری دارد که تجربه ی تعلق به طبقه کارگر در آدم درونی می کند یعنی اینکه: چون هر چیزی بهایی دارد، بهای محال ترین کار در نسبت با واقعیت زندگی ام فقط با مبادله اش با تکه ای از تن خود شدنی ست: صرف نظر از آنکه این تصور که موذیانه لابه لای ذهنم خانه کرده درست باشد یا غلط، در این تردیدی نیست که قاعده ی اصلی کارگر بودن در زمانه ای که پول تعیین کننده اعتبار فرد در جامعه است، این است که بتوانی آنچه قابل تبدیل به پول است را عرضه کنی: یعنی تنها سرمایه ات را با نان معاوضه کنی تن ات را؛ و وقتی یکی از ۹ نفر عضو خانواده ای کارگری باشی، نمی توانی چنین نان با زحمت فراهم شده را چنان بخوری که گویی تنها برای تو و ضرورت زنده صیانت از نفس خود، بدست آمده.

این یعنی از همان کودکی دو چیز را می آموزی: اول اینکه ما هیچوقت به اندازه کافی پول نداریم و دومی - که در نسبت با اولی ست - اینکه باید همیشه دیگری را به حساب بیاوری: مثلا فقط بعدتر فهمیدم که وقتی بابا با آنهمه اصرار من، برایم کتاب قصه نمی خرید، خسیس بازی در نمیآورد بلکه اگر برای من می خرید برای تمام خواهر و برادرها هم باید می خرید و این یعنی پولی قابل توجه. یا وقتی بابا موقع غذا خوردن یاد من یا بچه های دیگر می آورد «قاتق کن بابا» یعنی غذا را با نان نخور، بلکه نان را با غذا بخور، تا چیزی به دیگری (برادرها و خواهرهایت) هم برسد. می توان گفت علیرغم آنکه ضرورت ابتدایی «مراقبت» اینست که می خواهیم چیزی هست، همچنان باشد، اما اینهم هست که تنها نمی خواهیم باشد، می خواهیم در کیفیتش باشد. 

اینها بجز ریشه های آن باور، انگار آلیاژ من را طوری قالب ریزی کرد که پیش از هر توجه و مراقبتی از فرد خودم باید دیگری را به حساب می آوردم و حتی در مورد بدیهی بودن تقدم خانواده بر خودم، شکی هم نمی کردم: مسئله مراقبت از دیگری هم از همین فقره هم ناشی میشد: مثلا: ۱۴ سالگی را هم پر نکرده، به عنوان مراقب بهمراه پدرم رفتم بیمارستان امید. بابا باید فتق اش را عمل میکرد و من باید کنارش می ماندم تا در این سه چهار روز کارهای مورد نیاز را به عنوان همراه و مراقب انجام بدهم: فرضا یک مورد وقتی بود که سرپرستار آنجا از من خواست کیسه خونی که از بابا گرفته بودند را داخل دستشویی خالی کنم. شاید بیشتر از یکساعت کشیده بود تا خون بابا، کیسه را پر کرده بود: خونی که از شدت غلظت هم به سیاهی میزد و هم خیلی سفت بود و زود دَلَمه بسته بود: پس کیسه را که توی روشور برعکس کردم تا خالی شود: مثل توده ای به سفتی جگر گوسفند پشت سوراخ روشور گیر کرد؛ من هم دستانم را توی این خون سفت و لزج بردم و با چنگ هایم آن توده ی خون را از هم باز کردم و فشار دادم تا از سوراخ پایین برود: انگار بخواهی از سوراخ های یک رنده ردش کنی. هنوز گرمی لِزَج خونِ بابا را حس میکنم. بخاطر همین خونش، دکتر به بابا گفته بود سیگار را ترک کند وگرنه ده سال بیشتر زنده نیست، بابا هیچ‌وقت از خودش خوب مراقبت نکرد - ظاهرا نمیشد بکند - پس با اینکه سیگار را ترک نکرد، تقریبا ۱۶ سال بعد از آن بخاطر انسداد رگ های قلبش سکته کرد و از این دنیای قدار رفت‌.

رفتنش درست توام شده بود با زمانیکه چه بسا برای مراقبت از سلامت بابا بخاطر کار سختی که داشت، تازه برایش وامی جور کرده بودم تا دوباره کار سابقش کفاشی را راه بیندازد تا لااقل کمتر ستمه بخورد. اما با اینکه بعضی خرده ریزها را هم خریده بود، عجل مهلتش نداد. می توان گفت این روزنه ی کوچک که نور امید از پس آن سوزن می زند، دیگر برای بابا که نایی برایش نمانده بود حتی نتوانست تضمینی باشد تا باز کمر راست کند.

یکی از ضرورت های بی اعتنا نبودن به مراقبت از پدر و مادر - و بویژه مراقبت - نه مواظبتِ رفع تکلیفی بویژه پشیمانی گزنده و دیرپایی ست که درون آدم را می جود اگر یقین کنی که این وظیفه را نادیده گرفته ای. این پشیمانی البته هیچ گاه صد درصد ارضا نمیشود حتی اگر آدم سفت و سخت از پدرش بویژه در هنگام مریضی و نیاز، مراقبت کرده باشد: شاید نه حتی بدین خاطر که هیچ مراقبتی کامل نیست، بلکه بدین خاطر که مرگ همیشه نابهنگام است‌.

این یک واقعیت است که پدر در تمام آن شصت سال و اندی از سهمی که از زندگی نصیبش شد (کسی چه می داند شاید در این مرحله از چرخه ی هستی اش)  معجزه بود که می توانست ما را سیر کند: بنابراین وقتی که رفت، سوای جنبه ی معنوی و روحی قضیه، میراث منقولی که جا گذاشت، دو چیز بود: دوچرخه اش و دسته ای ۶، ۷ تایی از گربه های خیابانی و هَپَلیِ گرسنه! این گربه ها را پدر تا وقتی زنده بود هر روز سیر می کرد: عصر که میشد، بابا بعد از کار و بار روزانه که برمی گشت خانه، گاهی حتی میشد که جیبش قد نداده باشد که چیزی برای خانه بخرد، اما برای گربه ها همیشه چیزی توی خورجینش داشت: آشغال گوشت، جگر سفید و آن عضو گوسفند که خودش به آن می گفت «اِسپِل»؛همیشه هم روی پله ایوان می نشست و غذای گربه ها را با قیچی برایشان خرد می کرد و می انداخت جلوی پایش: هیچ نشده دورش پر میشد از گربه های گرسنه.

مسلما بابا چیزی از مراقبت و حقوقِ حیوانات و چرخه طبیعت نمی دانست؛ اما به عنوان پدری که هر روز مجبور بود مراقب بچه هایش باشد و شکم شان را سیر کند - و این خودش یک مصیبت بود - و پدری که آنقدر فکرش مشغول این موضوع بود که موقع خوردن نهار، ناغافل فکرش را بلند می گفت: «شامُ چیکار کنیم؟» و مسلما منظورش این نبود که ما از بین همه ی گزینه های ممکنی که انتخاب را سخت کرده، غذای دلخواه مان را انتخاب کنیم، پدری که میدانست اصلا انتخابی وجود ندارد، او خیلی خوب می دانست گرسنگی چه درد بدی است، در حالیکه می توانست بخودش بگوید «خودمون گشنه ایم، سگ و گربه کیلو چنده!» اما چیزی هم برای این زبان بسته ها می آورد.

آنچه او و در واقع ما را به حیوانات متصل میکرد همان چیزی بود که می توانست باعث شود چیزی درست برخلاف این حس شفقت و مهربانی را بروز دهیم: کاری که من در آن روز و آن لحظه ی شوم و میخکوب کننده از خودم بروز دادم: لحظه ای که قدرمسلم ننگین تر از آنست که بخواهم در سرفصلِ «مراقبت از حیوانات» زندگی ام جا بدهم.

در یکی از روزهای ده، یازده سالگی ام، در حیاط خانه ی قدیمی و خشت و گِلی ای که ساکن بودیم ایستاده ام: آنجا کنار باغچه، ایستاده ام و نگاه خیره ام ماسیده بر جسد اردک یک پایی که داشتیم (و «ناخدا یه پا» می نامیدمش) و کنار پله های ایوان تمام کرده بود. بعد انگار که شبحی شوم در درونم یکباره من را بسوی چیزی حقیقتا هول انگیز هل داد: دستانم بی اختیار به تکه چوب کلفتی گره شد و بعد چوب را بالا برده و با چند ضربه سر اردک مرده ی بینوا را له و لورده کردم. چرا؟ به یادآوردن آن بروز جنون آسا از خشونت، از سوی من که کودکی ذاتا خشن نبودم تا سالها من را ترس خورده و مبهوت برجای می گذاشت و حتی با وجدانی زخمی که انگار با چاقو پاره شده بود!

سالها بعد در فیلم «فراموش شدگان» بونوئل بود که با دیدن صحنه ی مهیب کشتن یک مرغ با چوبدستی توسط کودک فقیر و انکار شده ی فیلم، بهتر دانستم که این خشونت عریان و بی ترحم از سوی کودکانی چون ما، خودش نتیجه ی خشونت بود.  خشونتی که هنوز بر سرنوشت و زندگی هزاران کودک فقیر در این روزگار سایه ی سیاهش را انداخته: کودکان زباله گرد، بچه های کار و ... خشونتی که می تواند در یک آن آنها را در یک بروز ناگهانی از خشم و خشونت منفجر کند.

سوتفاهم غریبی ست اگر گمان کنیم این خشونت تنها بصورت کتک زدن و اعمال زور و توحش فیزیکی بر این کودکان وجود دارد. خشونت می تواند همان چگالی خصمانه و بی ترحمی باشد که مثل هوا کودکانی چون ما باید آنرا نفس می کشیدیم! کودکانی که به میان زندگی و مجمع الجزایر فلاکتی پرتاب شده اند که در آن هیچ امکانی باقی نمی ماند تا خودشان را بروز بدهند و بگویند که وجود دارند: پس، شاید من آن اردک مرده را له کردم شاید چون ناخودآگاه خواسته بودم بر این واقعیت بشورم که من یک حیوان نیستم!

ادامه دارد