تحریریه مجله توفیق: پرویز خطیبی منتهی الیه سمت چپ تصویر

 

به مناسبت انتشار کتاب خاطرات و طنزهای سیاسی پرویز خطیبی توسط انتشارات بنیاد فرهنگی پرویز خطیبی بهار 2024 لس آنجلس

فیروزه خطیبی


این روزها مصادف است با انتشار کتاب" خاطرات و طنز سیاسی پرویز خطیبی" (انتشارات بنیاد فرهنگی پرویز خطیبی – لس آنجلس بهار 2024) نویسنده و روزنامه نگاری که در هفده سالگی  به سردبیری مجله فکاهی "توفیق"  رسید.  در بخشی از این کتاب پرویز خطیبی در گفتگو با با کیخسرو بهروزی (روزنامه نگار و برنامه ساز رادیویی)  در سال 1992 در شهر لس آنجلس می گوید:

من  پرویز خطیبی درسال ۱۳۰۲ درخیابان لاله زار جنوبی درتهران متولد شدم وتا ۱۳۲۳ درهمین خانه زندگی می کردم. پدرم « عباس خطیبی نوری » مازندرانی بود ودر خیابان لاله زار مغازة سیگار سازی داشت. مادرم « معصومه خطیبی » که در ۵۳ سالگی درگذشت دختر « میرزا رضا کرمانی » بود. آزادیخواهی که برای آزادی مردم ونجات ایران جان خودرا فدا کرد. درباره این مرد آزاده، خانم هما ناطق کتاب جامعی نوشته است بنام "کارنمه و زمانه میرزا رضا کرمانی" که بسیار جالب و خواندنی است. تحصیلات خودم را تا کلاس سوم در دبستان "سن لویی" گذراندم . پس از بسته شده این آموزشگاه به مدرسه "امیر معزی" رفتم.  دراین مدرسه همکلاسی ها ودوستان خوبی داشتم، از جمله « مجید محسنی ،  هوشنگ بهشتی » و « احمد فرنیا » که در نمایشنامه های رادیویی بانام «فراز » بازی می کرد. تحصیلات متوسطه را دردبیرستانهای « ایرانشهر « ،» فیروزبهرام » و « کالج البرز » گذراندم.

درکالج البرز استادی داشتم بنام آقای «زین العابدین مؤتمن » که کتابی نوشته است درده جلد بنام "آشیانة عقاب ".  این مرد شاعربود ، محقق بود، باسوادبود. او یکی از کسانی بود که مرادرکارشاعری و نویسندگی تشویق کرد. بخصوص درانجمن ادبی مدرسه که شرکت می کردم مرادرنوشتن مطالب طنزوفکاهی تشویق می کرد.

س: درهمین نوجوانی بود که به طنز پرداختید؟

ج: بله چندسالی بود که من باروزنامة « توفیق » آشنائی پیداکرده بودم ودلم می خواست با آن همکاری کنم. اولین شعری که ساختم استقبالی بود از غزلی ازحافظ : پستة بی مغز بازآید به سمنان غم مخور \ می شود ازقم نمایان روی سوهان غم مخور. این شعررابرای روزنامة توفیق فرستادم. هفتة بعد با ناباوری دیدم در نشریه چاپ شد. دراین موقع من ۱۴ سال داشتم و کاریکاتور هم می کشیدم. آن موقع دفترروزنامة توفیق درمحلة «سنگلج » بود ومن هرروز از راه کالج البرز با دوچرخه می رفتم واشعار فکاهی و کاریکاتورهای خودم را ازلای در به داخل دفتر توفیق می انداختم. وهمة آنها چاپ می شد. روزی دوچرخه را نگهداشتم و می خواستم پاکت مطالب را ازشکاف در توی دفتر توفیق بیندازم که دربازشد ومردی با موهای سفید گفت: تو پرویز خطیبی هستی؟ گفتم: بله. دست مرا گرفت وبرد تو . گفت : چرا یواشکی می آئی و میروی؟ گفتم: آقا، آخه، من شاگرد مدرسه هستم و ...گفت: نه جانم، شعرهای تو خیلی خوب است. میبینی که تمام آنهارا هم چاپ کردیم. تو باید چهارشنبه ها درجلسة نویسندگان توفیق شرکت کنی. من چهارشنبه بایکی از همکلاسی هایم «مجید یاسری» که او هم درآن موقع برای توفیق کاریکاتور می کشید و بعدها رفت دنبال کسب وکار وکارخانة رنگ سازی راه انداخت، رفتیم. وارد جلسه شدیم. دیدیم کم سن وسال ترین آنها « ابوالقاسم حالت » است که درآن زمان بیست ودو- سه سال داشت بقیه، چهل ساله، پنجاه ساله، مرحوم «عباس فرات» ، «ملک نجاتی قلزم» ، «محمد افراشته» و عده ای دیگر گوش تا گوش نشسته اند. ما، همان دم در نشستیم. مرحوم حسین توفیق مارا معرفی کرد گفت: آقای پرویز خطیبی شاعر ونویسندة جدید مااست که همة شما شعرهای ایشان را خوانده اید. مرحوم عباس فرات که ریاست جلسه را بعهده داشت بالای مجلس نشسته بود گفت: "به به آقا اشعار خیلی خوبی است، به آقا جانتان ازقول من تبریک بگوئید. " یعنی این شعرهارا پدرت می گوید. خیلی ناراحت شدم. هفتة بعد به جلسه نرفتم. آقای حسین توفیق تلفن کرد وپرسید: چرا این هفته نیامدید. گفتم: آقا من هنوز نیامده این ها مرا مسخره می کنند. گفت: تو این هفته بیا من کار رادرست می کنم. هفته بعد رفتم. توفیق اول جلسه گفت: امشب می خواهیم یک شعر جمعی بسازیم. چندقافیه را دریک گلدان می ریزیم بعد یک قافیه را بیرون می آوریم وبراساس آن هرکس یک بیت می سازد. این بیت هارا دنبال هم می گذاریم ودرشمارة آینده چاپ می کنیم. وزیرهربیت هم اسم شاعررا می نویسیم. اولین بیت را ریاست جلسه آقای عباس فرات ساخت: دیشب، سرشب، چون به سراغ ننه رفتم \ با کبکبه ودبدبه و هیمنه رفتم. بقیه هم یک بیک بیت هائی گفتند، نوبت به من رسید. ساختم: چون خیر زبالا تنة یار ندیدم \ برخاستم و جانب پائین تنه رفتم. آقای فرات از بالای جلسه بلند شد، آمد بطرف من وگفت: من ازشما معذرت می خواهم. من فکر کردم این اشعاررا پدرتان می گویند.

س: ودوسه سال بعد ازآن سردبیر توفیق شدید.

ج: بله. ابوالقاسم حالت به یک سفر طولانی رفته بود ومن به دعوت آقای توفیق سردبیر توفیق شدم.

س: مهمترین خاطرة شما ازاین دوران چیست؟ دوران سردبیری نوفیق در نوجوانی؟

ج: آن موقع دفتر توفیق در خیابان شاپور ، کوچة ناموس بود. من بعدازظهرها ازراه مدرسه می رفتم دفتر توفیق وبه کارهای نشریه می پرداختم. « شعبان جعفری » هنوز اسمی نداشت. سرچهارراه حسن آباد یک پالوده فروشی بود که پاتوق او بود و همان محدوده واطراف آن محل ، بعضی ها از او حساب می بردند . ارادتی هم به آقای توفیق داشت. روزی پشت میز نشسته بودم. دربازشد. آقایی با هیکل و جُثة کشتی گیران وارد شدوگفت: بچه ، برو به رئیست بگو بیاد. پرسیدم: رئیس کیه؟ گفت: آقای توفیق. گفتم : رئیس اینجا منم. پرسید تو؟ گفتم : بله، کاری در مورد روزنامه دارید؟ گفت: نه. با محمدعلی خان کاردارم. گفتم: تا چنددقیقه دیگر باید بیایند نشست تا محمدعلی ، پسر حسین توفیق آمد شعبان جعفری رو کرد به محمدعلی وگفت: این بچه چی میگه؟ میگه من رئیسم. محمدعلی توفیق گفت: راست میگه، ایشان سردبیر روزنامه هستند وهرچه نوشته برای روزنامه می آید باید از نظر ایشان بگذرد.

س: بنابراین ، این آغاز کار روزنامه نگاری شمابود.

ج: بله. بعدها درسال ۱۳۲۳ که ۲۱ ساله بودم بفکر افتادم خودم روزنامه ای منتشر کنم. ولی چون سن قانونی برای گرفتن امتیاز روزنامه سی سال بود بناچاررفتم روزنامه بهرام را گرفتم که صاحب امتیاز آن  " عبدالرحمن فرامرزی" بود. پس از مدتی بعلت چاپ مطالب تندوتیز وبودار توقیف شد و دوباره به توفیق برگشتم واز ۱۳۲۵ تا اوایل ۱۳۲۶ سردبیر توفیق بودم. . در همین سال بود که روزنامة «علی بابا » را منتشر کردم. صاحب امتیاز این روزنامه «محسن هنریار» بود. اولین سرمقاله را «صادق هدایت» بدون امضا نوشت. عنوان آن این بود «هرکه دره ما دالونیم، هرکه خره ما پالونیم» که این سرمقاله خیلی سروصدا براه انداخت. پس از مدتی ، در دانشگاه به شاه تیراندازی شد. حزب توده را منحل اعلام کردند ، بگیر و ببندها شروع شد و تمام روزنامه ها توقیف شدند.

س: شما با صادق هدایت از نزدیک آشنائی داشتید؟

ج: من بوسیلة «اکبر مشکین » با هدایت آشنا شدم. وهدایت با آن همه دیر آشنائی ، بقول «جهانگیر جلیلی» در کتاب «کاروان عشق» مرا بسادگی پذیرفت و دراولین ملاقات مثل شیر وشکر با هم جوشیدیم. همان روز من «حسن قائمیان» ، «صبحی مهتدی» قصه گوی معروف رادیو، «رحمت الهی» مترجم، «بهزاد» مینیاتوریست، «دکتر خانلری» ، «احسان طبری» ، «یزدانبخش قهرمان» شاعر وداماد «ملک الشعرای بهار» را هم شناختم. این ها هرروز به قنادی فردوسی می آمدند وساعت ها سر میزی می نشستندوگپ می زدند.هنگام غروب هدایت وچند نفر دیگربه بار کوچکی که در خیابان فردوسی بود و بوسیلة یک دختر فرانسوی اداره می شد می رفتند وشطرنج بازی می کردند. آن روزها هنوز دوران جنگ بین الملل دوم بود ودرتهران وسایر شهرها حکومت نظامی اعلام کرده بودند ورفت وآمد در شهر از ساعت ۱۲ شب به بعد بدون جواز عبور امکان نداشت. یک شب که دیر جنبیده بودیم چیزی به ساعت ۱۲ شب نمانده بود با مشکین، هدایت، قائمیان و رحمت الهی بطرف دروازه دولت براه افتادیم. خانة پدری هدایت اول خیابان امجدیه بود. وقتی به سر خیابان رسیدیم دودقیقه به ساعت ۱۲ باقی مانده بود.قراربود بجز من ومشکین که کارت عبور داشتیم سایرین شب را در خانة هدایت به صبح برسانند. ناگهان یک جیپ ارتشی درکنارما ایستاد ویک سرگرد با دو سرباز ازداخل آن بیرون آمده و به ما ایست دادند. ماایستادیم. سرگرد پرسید: کجا می روید؟ من اشاره به هدایت کردم وگفتم: خانة این آقا همین چندقدمی است آن دو نفرهم میهمان ایشان هستند. من و این آقا هم کارت عبورداریم. من بنام مدیرروزنامه بهرام ومشکین بنام مدیرداخلی. افسر گفت چون ساعت از ۱۲ گذشته باید این آقایان را به کلانتری ببرم. اصراروابرام من به جائی نرسید وافسردو پایش را در یک کفش کرده بود که هدایت قائمیان و الهی را به کلانتری ببردوتا صبح نگه دارد. هدایت که دید افسر به هیچ صراطی مستقیم نیست، با همان خونسردی وسادگی همیشگی گفت: یاهو، بزن بریم. افسر به این تصور که هدایت قصد مسخره کردن اورادارد رفت جلو وسیلی محکمی به گوش هدایت زد. بطوری که عینک او به داخل جوی آب افتاد، مشکین که این منظره را تماشا می کرد یکمرتبه خونش به جوش آمد وبه افسر حمله کرد وبا یک مشت محکم اورا بداخل جوی پراز لجن انداخت. ناگهان سربازها به جان مشکین افتادند واوراباقنداق تفنگ کتک مفصلی زدند، بعد همگی را سوار جیپ کرده وبه کلانتری شماره ۲ بهارستان بردند. به محض ورود به کلانتری من خودم را به افسر نگهبان معرفی کردم وازاو خواستم تا به رئیس کلانتری سرهنگ « پایدار » تلفن بزند. افسر به خانة سرهنگ تلفن زد واورا که تازه خوابیده بود بیدار کرد. بیست دقیقه بعد سرهنگ پایدار در کلانتری بود. دراین مدت افسر که نامش سرگرد «مفخم » بود گزارش بلندی تدارک دیده بود تابه دادگاه نظامی بفرستد. سرهنگ پایدار که از دوستان من بود پرسید: چه خبرشده؟ من جریان را برایش شرح دادم. پایداربطرف سرگرد رفت واورا کناری کشیدوگفت: هیچ میدانی چه کرده ای؟ کسی که توی گوشش زده ای صادق هدایت نویسندة معروف، برادر کوچک سپهبد «هدایت» وزیر جنگ وبرادر زن سپهبد « رزم آرا » رئیس ستاد ارتش است. افسر که این حرف را شنید به رعشه افتاد، غافل ازاینکه هدایت هرگز درهیچ مورد به برادروشوهر خواهرش مراجعه نمی کرد. بهرحال سرگرد مفخم که از ترس ووحشت حاضر شده بود دست هدایت راببوسد از همگی و بخصوص ازصادق هدایت عذرخواهی کرد وبه دستور سرهنگ پایدار مارا با جیپ کلانتری به خانه رساندند. بله، یک سال پس ازاینکه دردانشگاه به شاه تیراندازی شدوروزنامه ها توقیف شدند، چون من هنوز به سن قانونی نرسیده بودم، بنام خواهرم روزنامه حاجی بابا را از ۱۳۲۸ تا ۱۳۳۲ منتشر کردم. در مردادماه ۱۳۳۲ من درسفرشوروی بودم که دفتر روزنامه حاجی بابا درخیابان لاله زار، کوچة مهران غارت شد. منزل من در نیاوران غارت شد. درشهریور ۱۳۳۲ که به تهران برگشتم، به گفتة آنها ، به جرم مخالفت بارژیم سلطنتی وپشتیبانی از دکتر مصدق مراگرفتند وچندماه درزندان سیاسی بودم.. پس از آزادشدن، در ۱۳۳۳ کتابی نوشتم بنام " خاطرات زندان". 

س: درمورد سفر به شوروی بیشتر توضیح دهید.

ج: درتیرماه ۱۳۳۲ زمانی که هنوز حکومت دکتر مصدق برقراربود، گروهی از ایرانیان به فستیوال جوانان بخارست به رومانی دعوت شدند. من هم بعنوان روزنامه نگار همراه این گروه بودم. پس از پایان فستیوال صلح که ۱۵ روز طول کشید، نماینده اتحادشوروی که درآنجابود، ازگروه دعوت کرد که سفر به شوروی داشته باشیم. روز پنج شنبه ۲۹ مرداد ماه ۱۳۳۲ ، هنگامی که باقطار سریع السیر ازرومانی به مسکو می رفتیم ، رادیوی قطار دربرنامة فوق العاده اعلام کرد که درایران کودتا شده است ودکتر مصدق ویارانش دستگیر شده اند. این را مترجم گروه برای ما ترجمه کرد. فردا یا پس فردای آن درروزنامه های «ایزوستیا» و «پراودا» نام افرادی که دادگاه نظامی تهران احضار کرده بود چاپ شد. دراین لیست ، ابتدا نام دکتر «ملک اسماعیلی» دوم نام «دکتر حسین فاطمی» و سومین نام «پرویز خطیبی» بود. روس ها به من پیشنهادکردندوگفتند: شما در روسیه بمانید، برگشتن شما خطرناک است وممکن است کشته شوید. من اول بطور ضمنی موافقت کردم وگفتم: همسر ودختر کوچک یکسال و نیمه ام «فیروزه» درایران هستند ومن نگران آنها هستم. آنها قول دادند که همسر و دخترم راازطریق اروپای غربی به شوروی بیاورند. من دریک دوراهی بزرگ بودم. و فکر می کردم که آیا بعنوان یک پناهنده می توانم درشوروی زندگی کنم؟ من که خودم راانسانی دموکرات وآزادی خواه می دانم می توانم با چنین سیستم ورژیمی کنار بیایم؟ که بطور قطع نمی توانستم. بهمین دلیل در پایان سفرشوروی وقتی که به باکو رسیدیم قرار بود افراد گروه ما به ایران بروند ومن با هواپیما به مسکو برگردم. حتا شب از همراهان ایرانی خداحافظی کردم؛ اما خوب که فکر کردم دیدم من نمی توانم درشوروی زندگی کنم. این بود که همانجا در کشتی ، ناگهان تصمیم گرفتم به ایران برگردم. این مطالب رادرکتابی بنام «خاطرات سفرشوروی» نوشته ام. به کاپیتان کشتی گفتم: من می خواهم به ایران برگردم. گفت: به ما گفته اند که شما با هواپیما به مسکو برمی گردید و ما در کشتی جائی برای شما نداریم. گفتم جا برای من مهم نیست. هرجائی باشد می خوابم. آقای دکتر «ابوالقاسم قاسمی» که دکتر دندانپزشک بود گفت: من دراتاقم روی زمین می خوابم و تختخوابم را به ایشان می دهم. کاپیتان به مسکو تلگراف کرد. جواب آمد اگر ایشان می خواهد ، می تواند برود ولی توصیه می کنیم دراینجا بماند. درست بیاددارم وقتی کشتی ماازساحل دور می شد میزبانان ما که عده ای دختروپسر جوان عضو حزب جوانان شوروی بودند اشک می ریختند، چون فکر می کردند پای ما که به خاک ایران برسد کشته خواهیم شد. البته این احتمال هم وجودداشت. چون عده ای ازاوباش را تحریک کرده بودند واین ها در بندر پهلوی جمع شده بودند ومی خواستند به ما حمله کنند که سربازان وژاندارم ها مانع شدند و ما سلامت وارد گمرک شدیم. درهمان گمرک مارا بازداشت کردند وبا کامیون به تهران فرستادند و در آنجا به زندان موقت تحویل دادند . ازگروه ما که ۹۰ نفربودیم همه پس از پنج شش روز آزاد شدند. تنها سه نفررا نگهداشتند. من، دکتر «حسین آیدین» و «ثمین باغچه بان» موسیقی دان معروف. پس از اینکه اززندان آزادشدم، هیچ نداشتم. اجازة ورود به رادیو هم نداشتم. یک قطعه زمین داشتم. فروختم و به کارهائی از قبیل دوبلة فیلم، نوشتن فیلمنامه، ساختن فیلم وشعر و ترانه و تآتر پرداختم.

س: بنابراین کارروزنامه نگاری را بکلی کنارگذاشتید؟

ج: دراواخر سال ۱۳۵۷ من درآمریکابودم، دولت شاپور بختیار، تشکیل شد وروزنامه ها را آزاد کردند. یکی ازدوستان ازایران تلفن کرد وگفت: روزنامة حاجی بابا هم آزادشده است. می خواهی آن را منتشرکنی؟ گفتم: بله. می آیم. تازه گرین کارت گرفته بودم. یک بلیط هواپیماگرفتم.سوار هواپیماشدم وسراسیمه خود را به ایران رساندم. شب جمعه ای رسیدم که فردای آن رفراندوم بود. چهارم اردیبهشت ۱۳۵۸ روزنامة حاجی بابا را با تیراژ صدهزارنسخه دوباره درایران منتشر کردم وبااستقبال فراوان روبروشد. بطوری که یک عصر شنبه خواهرزادة من خانم «ذکتر زمانی» در «دروس» هر چه گشته بود حتا یک نسخه حاجی بابا پیدا نکرده بود.  چون مردم ولع عجیبی درخواندن نشریات پیدا کرده بودند . بسیاری ۱۰ تا ۲۰ نشریه را باهم می خریدند. ولی متأسفانه این دوران خیلی کوتاه بود. من ۱۶ شماره را با مشکلات زیاد منتشر کردم. حملة چماقداران شروع شد وهرروز ما را تهدید می کردند. می گفتند چرا درنشریة خود اسمی از امام نمی نویسید؟ می گفتم درنشریة فکاهی نمی شود وجائی برای اسم وعکس امام ندارد. بیاددارم که آقای خمینی دریکی از سخنرانی هایش گفت: من آنقدر می خواهم آزادی باشد که اگر روزی من پایم را کج گذاشتم بمن بگویند تو پایت را کج گذاشته ای. من کاریکاتوری کشیدم. البته بدون بدن. شلواری بود وگیوه ای وپاها بطرف هم کج بود. زیر آن نوشتم: این پا کجه؟ کی میگه کجه؟بهرحال روز ۲۸ مرداد ۱۳۵۸ دوباره «حاجی بابا » تو قیف شد عجب تقارنی! روز ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ حاجی بابا دررژیم گذشته توقیف شد وپس از ۲۶ سال دوباره روز ۲۸ مرداد روزنامه توقیف شد. و دستور توقیف مراهم صادرکردند. من شبانه یک بلیط هواپیما با سه برابر قیمت خریدم وبا «ارفرانس » ازایران خارج شدم و در نیویورک «حاجی بابا درغربت » را منتشر کردم. با تمام مشکلات چاپخانه، صفحه بندی وتهیة مطالب ۳۸ هزاردلار هم خرج آن کردم، اما خوشحالم آنچه را که دلم می خواست نوشتم و آنچه را که باید می گفتم ، گفتم.

زندگی در کنار مردم

آغاز فعالیت های مطبوعاتی پرویز خطیبی هم زمان با دوران کوتاه آزادی مطبوعات دهه ۱۳۲۰ بود. دورانی که نویسندگان و روشنفکران ایرانی تلاش زیادی برای روشنگری و آگاه کردن مردم از مسائل سیاسی و اجتماعی داشتند.

او از پیشگامان سرودن ترانه - نمایش هایی که به عنوان "پیش پرده" درفاصله طولانی تعویض دکور بین پرده های یک نمایش توسط یک کمدین اجرا می شد، بود. پرویز خطیبی درطول دوران محبوبیت این هنر درسال های ۱۳۲۲ تا ۱۳۲۷ بیش از ۵۰۰ پیش پرده طنز سیاسی و اجتماعی نوشت. او بعدها در مقدمه  کتاب "مجموعه تصنیف های فکاهی" (چاپ ۱۳۲۵- انتشارات خو دکار ایران) می نویسد:  "اگر آرزومند آینده خوبی هستیم باید در بیداری طبقات مختلف اجتماع بکوشیم چون بیداری آنها تنها کلیدی است که درهای آینده بهتری را به رویمان باز می کند."

خطیبی از سال ۱۳۲۰ که تئاتر مدرن در ایران رونق پیدا کرد، با نوشتن نمایشنامه‌ و پیش پرده های فکاهی و سرودن طنزهایی که بیشتر درونمایه سیاسی داشت با تئاترهای معتبر آن زمان از جمله تماشاخانه تهران و تئاتر فرهنگ به سرپرستی عبدالحسین نوشین همکاری داشت.

پرویز خطیبی نشریات بهرام، علی بابا و هم چنین یکی از پرتیراژ ترین نشریات طنز سیاسی آن زمان ،"حاجی بابا" را منتشر کرد که به خاطر انتقاد از سیاست های دولت بارها توقیف و سرانجام با وقایع کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و زندانی شدن پرویز خطیبی به جرم سفر به "فستیوال جوانان بخارست" برای تهیه خبر و انتشار کاریکاتورمصدق و شاه روی جلد روزنامه برای همیشه تعطیل شد.

همزمان با تاسیس رادیو در ایران در سال ۱۳۱۹ از پرویز خطیبی دعوت شد تا در روزهای تعطیل برنامه های پیش پرده و ترانه های فکاهی خود را به طور زنده از رادیو اجرا کند.

درکتاب "طنزسرایان ایران از مشروطه تا انقلاب" (چاپ دیانت ۱۳۷۰) از قول پرویزخطیبی آمده است که: از سال ۱۳۲۲ تا ۱۳۲۵ در رادیو تهران مفت و مجانی کار می کردم. کار من نوشتن و اجرای نمایشنامه ها و ترانه های کمدی از جمله نمایشنامه رادیویی قوام السلطنه و اکبرخان و ملی شدن صنعت نفت بود. از سال ۱۳۲۵ به عنوان کارمند روز مزد استخدام شدم . پس از حوادث آذربایجان در آذر ماه ۱۳۲۵ ترانه های سیاسی - فکاهی غلام یحیی و پیشه وری من از نخستین ترانه های طنز سیاسی بود که از رادیو تهران پخش شد.

آقای خطیبی درادامه می نویسد:" بعد از کودتای ۲۸ مرداد مرا به مدت ۸ سال به اتهام مصدقی بودن به رادیو راه نمی دادند تا بالاخره در سال ۱۳۴۰ به علت احتیاج مبرم به عنوان نویسنده و تنظیم کننده برنامه های صبح جمعه به رادیو بازگشتم و به مدت ۱۴ سال متوالی این برنامه را اداره کردم که به وسیله شخص هویدا از ادامه آن جلوگیری به عمل آمد."

خطیبی درکتاب "خاطراتی از هنرمندان" (انتشارات بنیاد فرهنگی پرویز خطیبی 1994 و چاپ معین – تهران - ۱۳۸۰) درباره روزهای آغاز کار رادیو در ایران می نویسد: رادیو تهران یکی از بهترین ساعات روز جمعه را به پخش ترانه های فکاهی من اختصاص داده بود. هر اتفاق تازه ای که می افتاد چه اجتماعی و چه سیاسی بلافاصله درقالب یک پیش پرده جلوی صحنه تئاتر و یا پشت میکروفون رادیو خوانده می شد. جالب این که روز جمعه تا ساعت ۱۱ صبح هیچ کس نمی دانست که اشعار فکاهی آن روز که بایستی به طور زنده از رادیو پخش شود براساس چه موضوعی خواهد بود. حتی خود من هم نمی دانستم. فقط وقتی پشت فرمان ماشین می نشستم تا از تجریش به بی سیم قصر رادیو بروم یکی از آهنگ های محبوب روز را انتخاب می کردم و به محض رسیدن به باغ بی سیم نام آهنگ را به مسئول ارکستر، صدری می گفتم و خودم برای ساختن شعر روی نیمکت نزدیک حوض می نشستم. اعضای ارکستر و حمید قنبری مشغول تمرین آهنگ می شدند. آهنگی که هنوز شعر نداشت.  حدود نیم ساعت بعد من شعر را به دست حمید قنبری می دادم. فرصت زیادی برای تمرین شعر و آهنگ نبود و اغلب با عجله خودمان را به استودیو می رساندیم. یک روز که شعر ساختن من بیش از حد معمول طول کشید چون فقط پنج دقیقه به وقت اجرای برنامه باقی مانده بود قسمت اول شعر را به قنبری دادم و او در استودیو مشغول خواندن آن شد و من درست در لحظاتی که قنبری بند اول شعر را تمام کرده بود بند دوم را ساختم و به دست او دادم."

اردشیرصالح پور در کتاب "ترانه نمایش های پیش پرده خوانی در ایران" (انتشارات نمایش- ۱۳۸۸) ضمن آن که پرویز خطیبی را "هنرمندی تمام عیار، باذوق، مبتکر و خلاق" و "چهره ممتاز هنر پیش پرده سرایی" خوانده است می نویسد: این هنر{پیش پرده} بالیده از روح و جان مردم، با شاخ و برگ های گسترده و برافراشته، قد کشید و بوستان هنر تئاتر از هیبت و شکوه آن تجلی تازه ای یافت. پیدایش هنر پیش پرده خوانی بر اساس یک ضرورت فیزیکی صحنه ای شکل گرفت تا نمایش اصلی بدون مشکل به حیات خود ادامه دهد و فضای باز سیاسی و استقبال مردم از یک سو و ظرفیت های جوهری این هنر از سوی دیگر بود که با کمترین هزینه و حداقل امکانات ، جریانی تاثیر گذار در تئاتر پدید آورد تا به زبان مردم وبرای مردم چون رسانه ای زنده سخن بگوید و بغض فرو خورده ملت را که همواره در گلو مانده بود در این دوره به صحنه بکشاند.

زمانه پرویز خطیبی

پرویز خطیبی در دوم اردیبهشت سال ١٣٠٢ در گرماگرم مشروطه طلبی به دنیا آمد. شیوه آشنایی او با تئاتر و سینمای نوپای ایران هم در زمینه همین حرکت در مسیر طبیعی راه بری سنت به مدرنیته در تهران بیش از نود سال پیش اتفاق افتاد. او در قلب این حرکت، کودک خردسالی بود که در خانه مسکونی خود در لاله زار زندگی مرفهی داشت. او تنها پسر خانواده پس از شش دختر بود. پدرش تاجری موفق و سرشناس بود و مادرش تنها دختر بازمانده از میرزا رضا کرمانی آزادیخواه و کشنده ناصرالدین شاه قاجار.

پرویز به مدرسه سن لوئی می رفت. او در کوچه پس کوچه های لاله زار که قلب تپنده تهران آن روزها به شمار می رفت، از نزدیک شاهد جریان حرکت های اجتماعی زمانه خود بود و از همان اوان کودکی پیوندی بین او و مردم کوچه و بازار و آداب و سنن ایرانی به وجود آمد. پیوندی که بعدها در دوران ایجاد ارتباط میان ایران و جهان مدرن به آن به جای اراده ای برای حفظ فرهنگ مردمی و هنر سنتی، به صورت کهنه پرستی نگاه شد.

در بازگشت به دوران کودکی آقای خطیبی می بینیم که او در سالن گراند هتل کمی پائین تر از خانه مسکونی خود در لاله زار با تماشای نمایشنامه های معزالدیوان فکری به نمایشنامه نویسی علاقمند شده است و در یکی از سینماهای محله بیش از ۴۰ بار به تماشای فیلم دختر لر آقای سپنتا می رود و در ٩ سالگی سپنتا را که جمعیت کثیری از استقبال کنندگان جلوی در سینما مایاک او را محاصره کرده اند ملاقات می کند و حتی با او دست می دهد.

در همان روزها او پشت بام خانه شان را تبدیل به صحنه تئاتر کرد و به تقلید از حسین خیرخواه، یکی از محبوب ترین هنرپیشه های آن زمان، حسین، پسر دلاک حمام محله را در نقش مشتی عباد در مقابل لنگ های برافراشته حمام به بازیگری واداشت.

بعدها که خواهر زاده او – مسعود نکویی -  سالن تئاتری را در خیابان لاله زار به معز الدیوان فکری کرایه داد ، پرویز خطیبی هم در نقش یک شاگرد مدرسه در یکی از نمایش های او بازی کرد.

در کلاس ششم ابتدایی اولین نمایشنامه خطیبی به نام جوان گمراه در جشن فارغ التحصیلی مدرسه به نمایش در آمد و در همان روزها با بهترین دوستش مجید محسنی هنرپیشه نقش اول این نمایش، به محلی رفتند که قرار بوده به دستور رضا شاه ، آلمان ها در آن سالن تئاتر و اپرایی بسازند که وقتی مهمان های خارجی به تهران دعوت می شوند به رسم پایتخت های پیشرفته جهان به تئاتر و اپرا بروند. البته این بنا بعدها به دلایلی نیمه تمام ماند.

پس از شهریور بیست و خروج رضا شاه از ایران بنای نیمه ساز اپرای شهرداری را خراب کردند و به جایش بنای بانک رهنی را ساختند. پرویز خطیبی در کتاب خاطراتی از هنرمندان در این مورد نوشته است: پیش از آنکه بنای اپرا خراب شود – من و مجید محسنی اغلب به داخل آن می رفتیم و خیالبافی می کردیم. مجید برای من شرح می داد که صحنه در کجا قرار می گیرد و درهای ورودی و خروجی در کدام سمت خواهند بود. گاه روی بام بلند آن قدم می گذاشتیم، یک سقف مدور آهنین داشت، بالکن و لژهای مخصوص و خیلی چیزها که تا آن زمان در تئاترهای ما مرسوم نبود و روزی که بنا را خراب کردند من و مجید ساعت ها ایستادیم و اشک ریختیم. شاید برای آرزوهای خاک شده خودمان.

...

در دوران وقایع شهریور بیست و زمان اشغال ایران توسط قوای روس و انگلیس، پرویز خطیبی سردبیر و جوان ترین عضو تحریریه توفیق با نام مستعار دارکوب با این نشریه همکاری داشت. در آن زمان، حسین توفیق به زندان مختاری افتاد و از آن به بعد بیشتر همکاران آن دوران توفیق از ترس حکومت به نوشتن درباره مسائل پیش پا افتاده اجتماعی قناعت کردند.  هرچند نشریه توفیق نقش پایگاه پرواز را برای نویسندگان جوان داشت اما در حرکت عرضی خود بنا بر نوشته جمشید وحیدی، کاریکاتوریست و طنزنویس در مقدمه کتاب "خاطراتی از هنرمندان ،«در حد یک "شوخی نامه" دور و بر مشکلاتی نظیر زن گرفتن و کمی انگشت زدن به تخلفات اداری آن هم در سطح پائین کارمندان و کسبه باقی می ماند.

در این دوران که مردم کم کم سیاسی می شدند، توفیق و سطح نوشته هایش عطش سیاسی پرویز خطیبی را فرو نمی نشاند و او در نهایت با انتشار روزنامه فکاهی - سیاسی علی بابا به عنوان پیشتازی در طنز سیاسی آن زمان راه خود را از توفیق برای همیشه جدا کرد."

جمشید وحیدی کاریکاتوریست توفیق و بعد حاجی بابا  می نویسد: نوعی تجزیه و تحلیل درباره شیوه کار پرویز خطیبی در کار طنز و روزنامه نگاری می رساند که خطیبی ابتدا مانند دیگر طنزنویسان کار خود را با طنز اجتماعی آغاز کرد کما اینکه در نویسندگی نمایشنامه های رادیویی و پیش پرده هایی که در تئاترهای تهران توسط مجید محسنی – عزت انتظامی – حمید قنبری – جمشید شیبانی و مرتضی احمدی اجرا می شد نیز از موضوعات اجتماعی روز الهام می گرفت ولی با انتشار روزنامه حاجی بابا، پیشگام طنز سیاسی گردید.

وحیدی می نویسد:کار خطیبی نسبت به کار علی اکبر دهخدا در طنز سیاسی بسیار متفاوت بود. دهخدا به اقتضا و شرایط زمان به قول معروف با پنبه سر می برید ولی خطیبی در نهایت ذوق و شایستگی به وضوح و بدون ترس و واهمه، و به همین جهت جزو روزنامه نگارانی بود که مدام مورد بی مهری دستگاه سانسورشهربانی (محرمعلی خان معروف) و فرمانداری حکومت نظامی بود و هر شماره حاجی بابا که چاپ می شد دو سه روز اول مشکلاتی را برای خطیبی از پی داشت و مقادیری هول و نگرانی. روزنامه های فکاهی آن زمان تا قبل از انتشار حاجی بابا – بیشتر به انتقاد و شوخی با بقال و عطار و گرانفروش و کر و لال و شل و چلاق (که واقعا جای تاسف است) می پرداختند ولی حاجی بابا به انتقاد از دولت ومجلس و سیاست پرداخت. در همین رهرو خطیبی رفت و رفت تا رسید به آن حرکت ملی بزرگ و پیدایش دوباره دکتر محمد مصدق در صحنه سیاست ایران که حاجی بابا در صف اول و دوشادوش دیگر روزنامه های سیاسی چون باختر امروز از مطرح ترین و پرفروش ترین نشریات روز بود و فراموش نمی کنم که وقتی سپهبد رزم آرا کودتا وار زمام امور کشور را در دست گرفت حاجی بابا شمشیر را از رو بست و با حربه قلم طنز و کاریکاتور با سپهبد رزم آرا تا به اصطلاح دندان مسلح در افتاد.

عزت الله انتظامی، بازیگر تئاتر و سینمای ایران که برای نخستین بار با خواندن پیش پرده "کارمند دولت" پرویز خطیبی با آهنگ اسماعیل مهرتاش به روی صحنه تئاتر رفت در کتاب زندگینامه خود "آقای بازیگر" (انتشارات روزنه کار تهران- ۱۳۷۶) می نویسد: موضوع پیش پرده ها، بدبختی ها و مشکلات مردم بود. مثلا درباره نان سیلو می خواندند، همان نانی که زمان جنگ می پختند و تویش همه چیز پیدا می شد.

انتظامی از مشکلاتی که در آن دوران برای گرفتن مجوز برای اجرای پیش پرده های سیاسی پرویز خطیبی وجود داشته می نویسد: در آن زمان خانمی آمریکایی بود به نام میس کوک که در ابتدای ورود به ایران چند کلاس رقص دایر کرد و ما هم سر کلاس هایش رفتیم دیدیم فایده ای ندارد. همین خانم آمریکایی مسئول بررسی نمایش ها در وزارت کشور شد. من خودم می رفتم پیش او چند ورق سفید کاغذ هم می بردم و هنگام پیش پرده خواندن در مقابل او آنقدر اذیتش می کردم تا بلند شود و از اتاق بیرون برود. بعد مهرش را بر می داشتم و پای ورق های سفید می زدم که بعد می بردیم و رویشان {پیش پرده ها را} می نوشتیم.

آقای انتظامی می نویسد: از جمله این پیش پرده ها یکی بود به نام "قاسم کوری" که پرویز خطیبی ساخته بود و در دوره نخست وزیری قوام در تئاتر پارس خواندم. می گفت: ز سعی دولت دگر مملکت آباد شود و آخرش هم بود: شکر خدا مملکت گشته بهشت برین، خلاصه تمامش ظاهرا در تعریف از دولت بود اما در واقع نعل وارونه می زد. آخرش هم بر وزن آی بری باخ ترکی گروه کر از پشت صحنه می خواندند قاسم کوریه – قاسم کوریه من هم روی صحنه با چشم هایم بازی می کردم و چشمک می زدم ....

انتظامی در ادامه این مطلب می نویسد: همان موقع فهمیدند که مجوز این پیش پرده قلابی است و از وزارت کشور آمدند و بعد سپهبد احمدی آمد با عصبانیت و تهدیدمان کرد. بعد هم یک افسری آمد روی صحنه که سرگرد شهربانی و مامور اجرای حکم من بود و جلوی جمعیت سیلی محکمی به گوش من زد که با فریاد تماشاگران همراه شد و تئاتر را تعطیل کردند و مرا به زندان بردند.

این دومین باری بود که انتظامی از روی صحنه به زندان برده می شد، بار اول هم پس از خواندن پیش پرده تهران مصور پرویز خطیبی، آقای انتظامی را دستگیر کردند.بعدها انتظامی با پیش پرده مصدر سرهنگ چنان شهرتی به دست آورد که تئاتر پارس اجرای پیش پرده را هم جزو برنامه های همیشگی خود قرار داد.

سال ها بعد عزت الله انتظامی در حاشیه کتاب تصنیف های فکاهی برای پرویز خطیبی می نویسد: عزیزم پرویز – گذشت زمان عظمت و بزرگی ترا ثابت خواهد کرد. نبوع ترا نسل آینده کشف خواهد کرد. تو آئینه زمان بودی. تو با اشعارت درون کثیف و لجنزار اجتماع را بررسی می کردی. افتخار می کنم که قطره کوچکی در این ماجرا بودم. -عزت انتظامی مهرماه ۵۱

 

برای تهیه کتاب "خاطرات و طنز سیاسی پرویز خطیبی" لطفا به وبسایت  www.Parvizkhatibi.com  رجوع کنیدو