بخشی از فصل سوم کتاب «کوچ» نوشته عترت الهی (گودرزی)، نشر «تاک»، چاپ دوم ۲۰۲۳.

با حسرت نگاهی به خانه انداختم، مثل اینکه به دلم برات شده بود که دیگر باز نخواهم گشت. جوان با تعجب نگاهی به چشمان اشک‌آلود من کرد و پرسید: «شما حالتان خوب است؟» چشمانم را پاک کردم و گفتم:‌ «بله، متشکرم. به امید دیدار.» دستم را فشرد و گفت:‌«بله، به امید دیدار در سال آینده.»

پیش از ترک ایران، تصمیم گرفم شهر را بگردم و خاطراتم را زنده کنم. سوار ماشینم شدم و بی‌اختیار به طرف خیابان ژاله سرازیر شدم. خیابان ژاله برای من تمام زندگی‌ام بود. در این محل، جوانی و نوجوانی‌ام را گذرانده بودم. خانه‌ی پدری‌ام آنجا بود. دو ساعتی طول کشید تا از دروس به سرراه ژاله رسیدم. اینجا گذشته‌ی من است.

به یاد می‌آورم هجده سالگی‌ام را. چه شور و شری داشتم. با دوستان ارمنی‌ام، آرشالویس چکناواریان، لوریس چکناواریان و آستخیک کاراکاشیان تمام کوچه‌های تازه آسفالت شده تهران را با اسکیت طی می‌کردیم و هرگز نارضایتی‌های مادرم اثری در زندگی‌ام نداشت. دیپلم ششم ادبی را گرفته بودم و با چه ذوق و شوقی خودم را برای ادامه تحصیل آماده می‌کردم. دوست داشتم حقوق بخوانم، چون پدرم قاضی خوشنام و موفقی بود، اما سرنوشت خواب دیگری برایم دیده بود.

مادرم در حقیقت می‌خواست هر چه زودتر از دستم خلاص شود. جلوی فعالیت‌های مرا نمی‌توانست بگیرد. اهل ورزش بودم. اهل سیاست بودم. روزنامه‌های جوانان حزب توده را از دوستانم می‌گرفتم و می‌خواندم. به خانه‌‌ی صلح می‌رفتم. در این میان، کم کم احساس می‌کردم مادرم  هر روز مهربان‌تر می‌شود. و دایی کوچکم بیشتر از حد معمول به خانه ما می‌آید و مرا مجبور می‌کند با او بنشینم و از هر دری صحبت کنم. بعد از دو هفته، مثل آدم‌های مسخ شده، پای سفره عقدی نشسته بودم که هرگز تصورش را هم نمی‌کردم. مادرم از میان خواستگاران رنگارنگم مردی را برایم انتخاب کرده بود که هم‌سن پدرم بود. دختر هجده ساله‌اش را به مرد چهل و پنج ساله داده بود، چون استاد دانشگاه و معاون دانشکده فنی آن روزگار بود!

با چشم اشکبار و حال نزار، در حالی که دایی حمید عزیز مهربانم دلداری‌ام می‌داد، مرا برای مراسم عروسی و جشن باشکوه‌شان در باشگاه دانشگاه آماده می‌کردند. آقای داماد را در شب عروسی برای سومین بار می‌دیدم، با موهای رنگ کرده و صورتی که کمی هم آرایش کرده بود و خیلی مضحک به نظر می‌رسید.

رویا، دخترم، ۹ ماه بعد به دنیا آمد. در این مدت به صورت یک زندانی در خانه‌ی شوهر زندگی می‌کردم. شوهرم روزها که به دانشگاه می‌رفت، بعد از رفتن حتما در خانه را قفل می‌کرد که من نتوانم از خانه بیرون بروم و تمام روز پشت پنجره می‌نشستم و خیابان را تماشا می‌کردم و اشک می‌ریختم.

خواهرشوهرم بعد از یک ازدواج ناموفق که منجر به جدایی شده بود، به خانه ما نقل مکان کرد. بعد از آن شوهرم شب‌ها با خواهرش در یک اتاق می‌خوابید و من و رویا در اتاق دیگری بودیم.

رویا که پنج ماهه بود، تصمیم گرفتم خودم را از این زندگی خلاص کنم. شب همان روز وقتی شوهرم خواب بود از توی کیفش ۱۰ تومان برداشتم و صبح منتظر ماندم که خواهر و برادر با هم بیرون بروند. طبق معمول در خانه را بر رویم قفل کردند. با تنی لرزان رویا را حاضر کردم. به آشپزخانه رفتم، پنجره‌ی آشپزخانه را شکستم. رویا را برداشتم و از پنجره به بیرون پریدم. هرگز نمی‌توانم وضع جسمی و روحی خودم را در آن لحظه حتی برای خودم مجسم کنم.

با هر بدبختی بود خودم را به خیابان رساندم. مچ پایم در اثر پریدن از پنجره آسیب دیده بود. کنار خیابان منتظر ماندم و بالاخره با تاکسی خودم را به خانه‌ی پدری رساندم. گریان و لرزان زنگ خانه‌ی پدر را زدم. مادر در را باز کرد و تا مرا دید فریاد زنان گفت: «بالاخره کار خودت را کردی و آبروی مرا جلوی دوستان و فامیل لکه‌دار کردی. یادت باشد که من حوصله بچه‌‌داری ندارم.»

پدرم از پله‌ها پایین آمد. بغلم کرد و گفت: «دخترم، اینجا همیشه خانه‌ی توست. خوش آمدی!»

ماه‌ها طول کشید تا پدرم توانست طلاق مرا از شوهرم بگیرد. او رویا را از من گرفت و من هرگز نتوانستم غم دوری دختری را که در جوانی به دنیا آورده بودم، فراموش کنم.

سال‌ها بعد در آمریکا بود که رویا مرا پیدا کرد و با شوهر و بچه‌هایش به دیدنمان آمدند. من او را چون جانم دوست دارم و بچه‌هایش، فرشاد و ندا، را می‌پرستم، ولی این گذشته تلخ هرگز دست از سرم برنداشته است.

از این یادآوری غمناک هم گذشتم. در انتهای خیابان ژاله بودم، جایی که مهشید مبشر، مه‌کامه رخشانی و چند تن دیگر از دوستان دوره‌ی جوانی من زندگی می‌کردند و صبح‌ها ما دختران جوان منتظر می‌ماندیم تا داریوش فروهر را با آن قد بلند و سبیل مردانه‌اش، که قدم‌زنان خیابان ژاله را طی می‌کرد، ببینیم.

کم‌کم به محل مدرسه‌ی کامیونیتی (مدرسه آمریکایی) می‌رسم. به یاد برزو می‌افتم که در کودکستان آنجا عاشق معلمش، میس موربلی، شده بود و در چهار سالگی عاشقی را تمرین می‌‌کرد. حالا برای خودش مردی شده. چه زود بزرگ می‌شوند بچه‌ها! باورم نمی‌شود. یادش به‌خیر میس ساهاگیان، مدیر مدرسه‌ی کامیونیتی، چه زن استثنایی بی‌نظیری بود.

به کوچه بزرگمهر می‌رسم، به خانه‌ی پدری. به یاد پدرم اشک می‌ریزم. تمام زندگی‌ام در این محل شکل گرفته است، زندگی خودم، بچه‌هایم و خاطرات شیرینم. پدرم که دیگر نیست. تنها مادرم اینجاست، او را هم باید تنها بگذارم و ترکش کنم و همچنین دایه‌‌ی مهربانم، «دده»، را که از مادر برایم عزیزتر است. با حسرت به در و دیوار همسایه‌ها، به دیوار باغ خانم فخرالدوله، که همسایه‌ی خانه‌ی پدری است، نگاه می‌کنم. یک حس درونی آزارم می‌دهد، حسی که به من می‌گوید این آخرین باری است که اینجا را می‌بینی، خوب نگاه کن و خوب احساسش کن…

برای خرید کتاب با واتس‌اپ یا ایمیل تماس بگیرید:
001-510-717-3111
baaranel@gmail.com