ایلکای 

یک روز همه‌ی این کلنجارهای مداوم تمام می‌شود و من باز هم می‌توانم پابرهنه روی چمن‌ها راه بروم و سوزن‌سوزن آن‌ها را لمس کنم.

اما اگر آن روز من هم تمام شوم چه؟

اگر از آن روز نتوانم دیگر قدم از قدم بردارم چه؟

اگر هرچیزی که بدان می‌اندیشم و هرچیزی که بدان عشق می‌ورزم هم با همه‌ی این‌ها تمام شود چه؟

شاید باید قبل از تمام شدن همه‌ی این‌ کلنجارها کفش‌هایم را درآورم و به روی چمن‌ها بروم.

دلم می‌خواهد پر بکشم و بروم. به کجا؟ نمی‌دانم! تنها می‌دانم ذهنم دیگر تحمل این همه استرس چندجانبه را ندارد. دیگر از تقلا کردن منزجر شده‌ام و می‌خواهم دست از همه‌چیز بشورم. شاید باید بالاخره دست به کار شوم.

این روزها به اجتماعی شدن برگشته ام، بعد از مدت های مدید تنهایی، هم تنهایی عاطفی و هم تنهایی اجتماعی، امروزها به استثنای اینکه مدت هاست هیچ پارتنر عشقی ندارم ،با ادم ها به منظور اجتماعی شدن میجوشم و حرف میزنم، دوستان جدیدی پیدا کرده ام در حالی که فکر نمیکردم در این سن و سال دیگر بتوانم با کسی دوست شوم چه برسد دوستی نزدیک، البته دیگر حوصله صمیمی شدن را ندارم، هر چه کشیدم از صمیمیت ها بود.

اجتماعی شدن خوبی ها و بدی های خودش را دارد اما آن قسمت کمی تا قسمتی اذیت کننده اش این است که تازگی ها دیگران به خود اجازه میدهند در مورد زندگی عشقی ات کنجکاوی کنند، از دوستم که هر هفته، اخر هفته ها وقتی مرا میبیند میپرسد دوست پسر مسر چه خبر تا ادم هایی ک ازشان انتظار نداری از تو میپرسند قصد ازدواج نداری، به فکرش نیستی؟

چیز اذیت کننده در این سوالات این است که دنیا برای این آدمها و البته میتوان گفت اغلب ادمها،در یک سناریوی از پیش تعیین شده خلاصه شده است، زوج باش، زوج شو، تنها نباش، تنها نمان!

من سال‌های زیادی از عمرم را تنها بوده ام، و تنهای ام را دوست داشته و دارم و در آغوش گرفته ام، این یادآوری آدم ها، بیشتر از اینکه بخواهد اذیتم کند که نکند از قافله عقب مانده ام، بیشتر نگاه آن ها را در پس این حرفشان میبینم که (خب یک حساب سر انگشتی میکنند و میگویند فلانی دیگر خیلی جوان نیس و در دهه بیست سالگی اش نیست و دهه سی هم دارد به سرعت میگذرد و خب باید دست بجنباند، انگار که من در طبقه ای هستم و در آسانسور دارد بسته میشود و من بهش نمیرسم و آسانسور، حامل ادم های زوج به طبقات بالا میرود و من در این طبقه تنهای تنها میمانم)

به قول خودشان دلسوزی میکنند وقتی حتی دوست دخترِ برادرم به فکر این است که من را با فردی موجه اشنا کند یا وقتی مربی و لیدر کوهنوردی ام که مردی پنجاه و اندی ساله است از من میپرسد دخترم به فکر ازدواج نیستی؟

ولی نمیدانند همین دلسوزی شان مشمئز کننده است، البته اولش همچین حسی دارم و بعد به خنده ای درونی تبدیل میشود،چون حس مضحکیست، شبیه جوکی که در ذهنم تکرار میشود، ،واقعیت این است که من سرشار از این حس طنز آمیز میشوم،مثل فیلم های دارک کمدی که حس میکنی در یک سکانس فقط خودت،شوخی کارگردان را درک کرده ای و قند در دلت آب میشود از این خنده ای که هیچ نمود بیرونی ندارد و همینطور در دلت و ذهنت میچرخد.

آن ها از درونم خبر ندارند که من حالا در آستانه سی و چهار سالگی، با خود به صلح و آرامشی رسیده ام و در حال حاضر برنامه هایی برای دو سه سال آینده ام دارم که برای رسیدن به آن ها فقط خودم هستم و خودم.

احتمال آشنایی با کسی را در آینده رد نمیکنم اما با حال اکنون و در حال حاضرم دوست هستم و نه به خودم برای تنها ماندن و تنها بودن اضطرابی میدهم و نه میگذارم دنیای اطرافم این حس را به من منتقل کنند، (واقعیت این است که همه چیز و همه کس در دنیاب اطراف ما مثل یک کانالیزور یا یک فیتیله ای که مستعد آتش گرفتن هست، همه چیز مستعد این هست که تو. ا با خود دشمن کند،اگر کمی اعتماد بنفست پایین باشد یا با خودت دعوا داشته باشی)

فقط این را میدانم دیگر آن آدم چند سال پیش نیستم که در حال ازمون و خطا بودم و هر رابطه و هر اشنایی را یک تجربه ای میدانستم که حتمن آن تجربه را باید در دهه بیست زندگی کشف و شهودش کرد، شاید حالا هم ندانم که با چجور آدمی میخواهم باشم اما این را میدانم که دلم نمی‌خواهد با چگونه آدمی نباشم، در شهرهای کوچک که هنوز از بافت سنتی خود فاصله نگرفته اند و کاملن هم به دنیای مدرن وصل نشده اند، پیدا کردن انسانی که شبیه به افکار خودت باشد، یا نه، شبیه نباشد اما افکارت را درک کند و احترام بگذارد، سخت است و من حاضر نیستم آسایشم را به قیمت حتمن زوج بودن و در رابطه بودن بفروشم، و مهم تر از همه اینکه دیگر حوصله توضیح همه این حرف ها را هم ندارم و به گفتن این جمله به ظاهر خز و کلیشه ای که من با گربه هایم ازدواج کرده ام یا دلخوش به بودن آن ها در کنارم هستم یا تا وقتی گربه هایم را دارم دیگر چه نیازی به ادم ها هست (البته که این جمله آخر واقعن درست و حقیقت هست) کفایت میکنم، بگذار بگویند دخترک دیوانه ی تنها، من هم در دلم میخندم، هر دو طرف خوش و راضی هستند دیگر...

حقیقت اینه که تعویض ناگهانی حال و احوال همیشه به سراغم میومده؛ اما توی ۶ ماه گذشته این تعویض ناگهانی هم حتی برام تازگی داره و احساس ضد و نقیضی بهش دارم. همزمانی که اذیت می‌شم از این که نمی‌فهمم داره چه اتفاقی برام میوفته؛ همزمان لذت می‌برم از این که کاملا بهش واقفم که مقطعیه و قرار نیست همیشه اینطور بمونه. دیگه حداقل وقتی داخلش هستم باهاش کلنجار نمی‌رم. صرفا از خود اون حال بد و پایین رنج می‌کشم و دیگه از «چرا؟»های مکرری که قبل‌تر از خودم می‌پرسیدم رنج نمی‌کشم. انگار هر چی جلوتر می‌رم،‌ بیشتر به این واقعیت تاریخی دست پیدا می‌کنم که زندگی همینه خانم جان.

That’s life.

C'est la vie!

رها کن!

اگر رنجی هست؛ اگر لذتی هست؛ اگر غمی، اگر خوشی‌ای هرچیزی که هست موقته. می‌گذره. حالا بیشتر اون شعر «بنشین لب جوب و گذر عمر فلان» برام منطقی میاد.

یا همون This too shall pass!