«یک نوشتارِ کوتاه از تجربهی شخصی»
سپتامبرِ ریکیاویک برای من بیشتر مطبوع بود تا ماههای تابستانی پایتختِ ایسلند، دائم عرق میکردم، به نحوِ عجیبی به روی کاناپهی اتاقِ انتظارِ روانپزشک خوابم میبرد اما دستپاچه از آن چرتهای کوتاه بلند میشدم، خیلی طول نکشید که خانم دکتر مرا به دفترِ خود فرا خوانده و به روی سندلی مخصوص آنجا که شباهت به یک نیمه پیکرِ گوزن داشت ـــ دراز کشیدم. خانم دکتر در سمتِ راستِ من به روی صندلی قدیمی نشست، میدانست که باید پنجرهها بسته و محیطِ اتاق نیمه تاریک باشد، وقتی که از همه چیزها در اطرافم راضی شدم ـــ شروع به صحبت کردم:
ـ هِلگا من چند وقت است که نخوابیدهام، می ترسم نتوانم از خواب بیدار شوم.
+ من میفهمم. این یک ترسِ متافیزیکی است، یک جور درکِ تو از ساختار واقعیتِ زندگی ات.
ـ برعکس. می ترسم بخوابم، یا بهتر بگویم از اینکه نتوانم بیدار شوم. واضح است که این یک ترس عقلانی نیست، بلکه نوعی شلاق وحشتناکِ درون است. من می دانم که اگر بخوابم ـــ اتفاقِ وحشتناکی برایم می افتد.
+ می فهمم. ما به آن را هیپنوفوبیا یا خواب هراسی می گوییم. یعنی ترسِ غیرمنطقی از خوابیدن، یا بیدار نشدن، یک نوع هراسِ شبانه که البته همان است. من آن را طور دیگری تعریف می کنم. اما ابتدا اجازه بده چند سوال از تو بپرسم. آیا از توقفِ تنفس در هنگام خواب ـــ می ترسی؟
ـ بلی.
+ آیا از دیدن هرگونه خواب و رویا دیدن ـــ وحشت داری؟
ـ بلی ولی شما این را از کجا میدانید؟
+ تو را خوب شناختم، تو به خاطرِ نوع زندگی و تجاربی که داری - از هر چیزی نمیترسی.
ـ پس.. پس جریان چیست؟
+ روح توست، در آن دوره کوتاهی که در آن پوچی و ترسی را که قبل از تولدش احساس می کرد ـــ به یاد می آورد.
کوتاه و ساده نویسی شده؛ ریکیاویک، ۲۰۱۸ میلادی.
نظرات