من یک لغت نامه نویس بودم. حالا چرا، بودم؟ علتش کاملاً واضح است. نزدیک پنجاه و دو سال پیش در 13 تیرماه سال 1350 به قول قدیمی ها روی در نقاب خاک کشیدم. البته حدود پنج سال قبل از آن در 9 آذر ماه سال 1345 بعد از بازگشت از سفر ترکیه در دفتر گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران سکته مغزی کرده و افتادم. با توجه به تاریخ تولدم که سال 1297 در رشت بود یعنی عملا از سن 48 سالگی مرده حساب میشدم و کارآئی  نداشتم. البته همسر  و دوستانم با استفاده از امکانات محدود آن زمان منو به کانادا فرستادند. متاسفانه تغییر عمده ائی در وضعیت ام ایجاد نشد و به ایران بازگردانده شدم. پنج سال آخر عمرم زندگی گیاهی داشتم.

دلیل  اینکه بعد از این مدت طولانی دست به قلم برده ام، حادثه ای است که ظرف همین چند ماه اخیر بر سر مجسمه نیم تنه من آمد. راستش وقتی زنده بودم، کسی اصلاً توجهی به من نداشت. یعنی زبانم لال خیلی ها فکر می کردند که دیوانه بی آزاری هستم که ورق های بزرگ کاغذ را بر داشته و آنها را به قطعات کوچک تقسیم و به اصطلاح فیش درست کرده و هر چه راجع به واژه ای گرد آورده ام بر روی آن می نویسم تا سرانجام لغت نامه معین فراهم گردد.

یک بار، خدمتکارم داشت با تلفن صحبت میکرد و متوجه حضور من در اطاق نبود. انگار کسی از آن طرف خط در باره وضعیت کاریش می پرسید و ایشان هم صادقانه برای آشنایش توضیح میداد که بعله! صاحب کارم دیوانه بی آزاری است که کاراش پاره کردن کاغذ و رونویسی از کتاب هاست! مرد خوبی بود. به اندازه همسرم نگران سلامتیم بود. همیشه مرا نصیحت میکرد و می گفت: ای آقا اینقدر کتاب نخوان! مهتاب زده می شوی. بعداً از خاطراتش می گفت. به نظر وی درمان درد آدم های کتاب خوان سوزاندن همه کتابهایشان است. کاری که آنها در روستا با آدم های کتاب خوان می کردند. اگر چله نشین خاکستر کتابهایت شوی، شب آخر رویایی دیده و به زندگی عادی باز می گردی. به نظر خدمتکارم پشت هر کلمه ای که روی کاغذ بیاد؛ شیطانی نهفته است. بهتره فقط واژه ها  بر زبان بیاری روی کاغذ اسیرشئن  نکنی.  کلمات مکتوب  انتقام خواهند گرفت. مرگ سختی خواهی داشت.

متاسفم که نصایح  همسر ؛دوستان و خدمتکارم را برای استراحت و تفریح گوش نکرده و در کار غرق شدم. سن زیادی نداشتم که دچار سکته مغزی شده و پنج سال در اغما بودم و سرانجام در حالی که تعداد انگشت شماری پشت تابوتم بودند تشییع و بعد از آن در آمبولانسی که فقط راننده و همسر و خدمتکار بودند تا شهر محل تولدم در شمال کشور، آخرین سفر را انجام و الان سالهاست که مشغول استراحتم.

راستش در دهه 1320 که مصادف با اقبال گسترده جامعه ایران از احزاب چپ بود، من هم به تاسی از همه روشنفکران آن دوران هوادار عمده ترین حزب چپ آن زمان بودم. البته هیچگاه عضو رسمی حزب نشدم ولی همان طرفداری هم همیشه وبال گردنم شد.  در پائیز سال 1957 در زمان حکومت خروشچف  سفری علمی به مسکو ؛ لینگراد  و باکو داشتم . خیلی ها پشت سرم حرف در آوردند  که فلانی چون مورد تایید چپ هاست  برای سفر به شوروی دعوت شده است. قبل از انقلاب مرا غریبه می داشتند و بعد از انقلاب هم این بی مهری ها با آثارم، ادامه یافت. بگذریم. همه اینها را گفتم تا حادثه ای که اخیراً بر من رفت روشن تر شود و گرنه از اینکه کسی در گور مزاحمم نیست کلی خوشحالم. گاهی دانشجویان ادبیات و یا مسافران شمال در آستانه اشرفیه ، به دیدنم می آیند.

تحملشان را ندارم. بر سر خاکم چرت و پرت زیاد می گویند و حوصله ام را سر می برند. تنها از دیدن بچه ها خوشحال میشوم. چشمانشان واقعاً پر نشاطتند. کاش به جای این همه پیرمرد و پیرزن از کار افتاده و نق نقو، همیشه بچه ها به دیدارم می آمدند. این روزها هر ننه قمر و زال ممدی شده لغت نامه نگار و فرهنگ نویس. این اطلاعات را از صحبتهایی که بر سر گورم می شود می فهمم. شکر خدا که مردم و اینها را ندیدم. مرگ بعضی وقتها نعمتی است.

خیلی هم ناشکر نیستم. الان سالهاست که در پایتخت بلواری را به اسم من نامگذاری کرده اند. این هم خودش طنزی است. بلوار از خیابان آزادی شروع و به یک پادگان قدیمی ختم می شود. البته برای کسی که اولین دکترای ادبیات فارسی را زیر نظر استادی چون پورداود و با قید خیلی خوب از دانشگاه تهران دریافت کرده، در معیارهای جاری کشور، قدردانی مهمی است. در حال حاضر هیچ بلوار و خیابان مهمی به نام مشهورترین نخست وزیر تاریخ ایران نه در تهران بلکه در تمام ایران نیست. یادم است دوست نزدیکم ابولقاسم انجوی شیرازی، مقاله ای در روزنامه اطلاعات 14 تیرماه سال 1350 تحت عنوان " تهران بمیر" منتشر ساخت و از از اینکه تهرانیها ترجیح می دهند در مراسم ختم بانو مهوش خواننده و رقاصه کوچه بازاری شرکت کنند تا در تشییع پیکر یک لغت نامه نویس، کلی به زمین و زمان بد و بی راه گفته بود. البته اگر بلواری را هم به اسم مهوش نامگذاری می کردند من اعتراضی نداشتم.پیش خودمون بماند ؛  اغلب صفحات آهنگ های خانم مهوش را خریده و گوش داده و لذت برده بودم. ضمن تشکر از انجوی شیرازی با نتیجه گیری ایشان خیلی هم موافق نیستم و اصولاً مقایسه مشاغل این گونه که در کشور ما مرسوم است را قبول ندارم. مقاله انجوی شیرازی مرا یاد روزهای خوشی انداخت که دنبال پیدا کردن معنی لغات فارسی بودم. متوجه شدم که در فرهنگ فارسی نمی توان همه بار واژه ها را منتقل کرد. مثلاً همین کلمات رقاص و یا خواننده و مطرب در همه کشورهای جهان مشاغلی مورد احترام هستند که به مردم خدمت می کنند در حالیکه در کشور ما تا حدود زیادی بار منفی دارند. اطلاق مطرب و رقاص و عمله طرب به هر کسی نوعی توهین تلقی می شود. وقتی زنده بودم روی سیستم فونتیکی برای نگارش بار عاطفی واژه ها کار میکردم که اجل مهلتم نداد. بگذریم از این بحث که ما را عجالتاً مقصدی دگر است.

از وقتی مرده ام، تازه یادم افتاده که اندکی استراحت کنم. یادم می آید که چقدر می خواستم ایران گردی کنم و فرصتش را نیافتم. از شما چه پنهان که کویر های ایران را خیلی دوست دارم. شاید علتش این باشد که زاده شمالم و آنقدر جنگل و آب و رودخانه و دریا دیده ام که دلم برای خوابیدن در یک شب پر ستاره کویری لک زده است. آسمانی بدون ابر. آن موقع هم که واژه ها را رصد میکردم بر سر لغات بومی مناطق کویری ایران خیلی تعمق می کردم. خیلی دلم می خواست که روستاهای معلمان،جندق، مصر، رشم،سرکویر، خور و بیابانک و سرانجام گرمه را ببینم و شبهایش را به قولی درک کنم. از اینها گذشته من آتشونی را دوست دارم Ateshooni آنطوری که من تحقیق کردم واژه پارسی اصیلی است که زردشتیان بیشتر از آن استفاده می کنند و به معنای شب نشینی های دور آتش در شبهای سرد کویری است. مجلسی سراسر شادی و آواز و گفتگوهای دوستانه. میدونید آنقدر با واژه ها کار کرده بودم که همه خصوصیات آتشونی را از همین واژه اش می فهمیدم. از وقتی مردم دلم برای یک آتشونی که هیچگاه تجربه عملی آن را نداشتم لک زده است. متاسفانه مرده ها نمیتوانند از جای خود تکان بخورندو گرنه مدتها قبل آرزوی قدیمم را عملی کرده و آتشونی را با حضور دوستانم از همه قشر و طبقه در کویر تشکیل میدادم.

اتفاقی که اوایل امسال افتاد، جرقه امیدی را در دلم روشن کرد. تو روزنامه ها خواندم که قرار است مجسمه من درابتدای بلوارم نصب شود. بعد از مدتها یک دل سیر خندیدم. مراسم نصب مجسمه من خنده بازاری بود، آشفته تر از بازار شام. هیچکدام از کسانی که در مراسم شرکت داشتند، اصلاً مرا نمی شناختند ولی طوری تظاهر می کردند که هر روز با من پالوده می خوردند. آنها حتی نمی دانستند که من کی مرده ام و قبرم حالا کجاست و کارم چی بوده است. باز خدا خیرشان بدهد که در مجسمه من کرواتم یادشان نرفته بود. در همان مراسم کوتاه زر و زر موبایل ها زنگ می خوردند و گوشم را می بردند. نکته جالب این بود که یکی از شرکت کنندگان مرا با معین خواننده ایرانی مقیم آمریکا اشتباه گرفته بود. طوری که من شنیدم ایشان به نفر بغل دستیش می گفت که مگر آدم قحطی بود که مجسمه این یارو را گذاشته اند، تازه اینکه هنوز نمرده، آخه ما عادت داریم عکس و مجسمه آدم های مرده را نصب کنیم نه زنده ها را. مخاطبش اصلاً تو باغ نبود. دماغش را بالا کشید و گفت: ساعت چنده؟

رهگذران و رانندگان تاکسی کوچک ترین علاقه ای به مجسمه من نداشتند واز اینکه ازدحام روسای شهرداری باعث راه بندان شده بود، به همه ناسزا میگفتند. برای من خیلی خوب شد. سال ببر برای من خوش یمن بود. توانستم از قبر تنگ و تاریکم بیرون آمده و برای اولین بار شاهد رفت و آمد مردم باشم. اوضاع خیلی با دوره زندگی من متفاوت بود. من وقتی مردم درست 53 سالم بود. اگر اندکی به سلامتیم میرسیدم، حال و روزگارم این نبود. بگذریم. آنقدر محو تماشای مردم بودم که حد نداشت. زبان جوانها را اصلاً متوجه نبودم. آنقدر از واژه های ناجوری استفاده میکردند که اولش فکر کردم به زبانی غیر از فارسی صحبت می کنند. فقط چند هفته اول بعد از استقرار خیلی به من خوش گذشت. دیگه داشتم از زندگی یکنواختم خسته می شدم. دود و دم خیابان وصدای بوق ماشینها و از بدتر دعوای سواری های مسافرکش دیگر حوصله ام را سر برده برد. اینجا بود که تصمیم گرفتم آرزوی قدیمم را جامه عمل بپوشانم. با چند مجسمه دیگر میزنیم به کویر و هر شب آتشونی! فکر خوبی بود. به قول قدیمیها فقط مانده بود ببرم و بدوزم. شبها از پایه خود بیرون آمده و به شناسایی مجسمه های دیگر شهر پرداختم. خیلی راحت با چند نفر از رهبران مجاهدان مشروطیت برای رفتن به کویر به توافق رسیدم. برخی از مجسمه ها دور تر بودند، مثل مادر و فرزند که راضی کردن آنها هم خیلی طول نکشید. مجمسه مادر دنبال جایی برای بازی طفلش بود و وقتی از امکانات نامحدود کویر برایش صحبت کردم گل از گلش شکفت. من حتی با چند پرنده فلزی که به صورت مجسمه در پارک نصب شده بودند برای کوچ به کویر صحبت کردم و خوشبختانه آنها هم پذیرفتند. دو دلفین بازیگوش هم می خواستند با ما بیایند که با صد قسم و آیه راضی کردم اندکی تامل کنند. انشاء ا... فرصتی دیگر. خیلی راحت تعدادمان در مدت کوتاهی به 17 رسید. همین قدر کافی بود. فکر کردم آتشونی بیش از این تعداد اصلاً جذابیت نخواهد داشت. به عنوان مجسمه چون به آب و غذا و کیسه خواب نیازی نداشتیم، آماده شدن برای سفر هم زمان زیادی نبرد. تعدادی از مجسمه های موزه هنرهای معاصر که دلشان برای رفتن به کویر لک زده اصرار کردند که با ما بیایند، سرانجام سه تایشان را پذیرفتم و بقیه ماندند برای مرحله بعد.

راستش ممکن است بپرسید که چرا به فردوسی چیزی نگفتی، دم دست تر هم بود. چرا! اولش هم به او گفتم. فردوسی اصرار داشت که همگی برویم توس خدمت سلطان محمود غزنوی. هر قدر گفتم، ابولقاسم جان! خوب گوش کن! زمانه عوض شده! دیگر سلطان محمودی و ایازی در کار نیست، به کتش نرفت که نرفت. می گفت که از سلطان محمود بابت نگارش شاهنامه طلب دارد. دیدم خیلی از مرحله پرت است. نهایتاً به جنگل های مازندران و ملاقات با دیو سفید رضایت داد که من هم بعد از چهل سال اقامت در آنجا رغبتی به بازگشت نداشتم. از شیراز مجسمه های سعدی و حافظ هم ایمیل زدند که ماهم هستیم. نمیدانم چرا دلم رضایت نداد که دعوتشان کنم. ترسیدم حافظ نرسیده از من شراب و شاخه نبات بخواهد و سعدی هم مسائل ایدئولوژیکی را پیش بکشد و دنبال گرین کارت و پاسپورت و ویزاش باشد که برود اندولس و کازابلانکا و مراکش و لوس آنجلس. ولشان کردم. تحملشان را ندارم. خلاصه جمعاً 18 مجسمه راه افتادیم سمت ده نمک، معلمان و جندق، مصر، رشم، سرکویر، خورو بیابانک و گرمه و... سایر روستاهای کویری.

برای ما مجسمه ها که نه غذایی میخوردیم و نه جایی برای خواب می خواستیم، ظاهراً اوقات خوشی در پیش بود. خیلی زود کاروانسرایی را در دل کویر که دورتر از گرمه نبود، شناسایی کردیم. شب اول آنقدر خسته بودیم که در بیرون کاروانسرا عین مجسمه های جزیره ایستر، به امید دیدن اولین اشعه های طلوع آفتاب چشم به شرق دوختیم و درهمان حال خوابمان برد. با شروع گرمای روز چشمانمان را باز کردیم. روز اول همه به روی همدیگر لبخند می زدند. براداران مجاهد مشروطه چی را راضی کردم که تفنگهایشان را کنار بگذارند. اینجا نیازی به سلاح نبود. با ناباوری بعد از 80 سال قطار فشنگ ها را از دور گردن باز کردند. خیلی دلم میخواست که اولین آتشونی چنان به دل همه بنشیند که هر شب آتشونی داشته باشیم. تا غروب همگی در فکر جمع آوری هیزم بودیم. کویر ظاهراً یکدست به نظر می رسید و نشانی از درخت و هیزم نبود. وقتی خوب گشتیم، تنه های درختان خرما را که سالها قبل افتاده و در هوای گرم و خشک کویر هنوز نپوسیده بودند پیدا کرده و به محل آتشونی آوردیم. فکر اینکه با غروب آفتاب و شروع سرما، چه آتش لذت بخشی خواهیم داشت تمام بدن فلزیم داغ میشد.

اولین آتشونی با شادی شروع شد. حالا کودکی که سالها به مادرش چسبیده بود از آن جدا شده و دنبال ملخ ها می گشت. اعضای گروه دو به دو با هم صحبت و گاهی صدای خنده کوتاهشان دیگران را شاد میکرد. همه راضی به نظر می رسیدند. اگر کسی از بالا بساط ما را می دید، هم وحشت میکرد و هم خنده اش می گرفت. 18 مجسمه از تمام قد تا تندیس های نیم تنه و حتی سردیس، دور آتش حلقه زده بودند. شعله های آتش روی صورت مجسمه ها می رقصیدند و از آن خنده دار تر، تظاهر مجسمه ها به خوردن و آشامیدن بود. دهنهایشان عین آرواره های اسکلت های منقوش بر پرچم های دزدان دریایی باز و بسته می شدند. راستش حرکات مجسمه ها بیشتر خنده دار بود تا ترسناک. برخی خاطرات  طنزی برای جمع تعریف میکردند و همه در سکوت کویر آرام و ساکت می خندیدند. ستاره های کویر از جمع ما خیلی تعجب کرده بودند. چشمک زدنهایشان بیشتر از سر شیطنت بود تا کنجکاوی. آنها ما را دست انداخته بودند و شادی می کردند. چند مجسمه شروع کردند آواز خواندن. آهنگ های قدیمی. صداهایی فسیل شده که فقط ما مجسمه ها قادر به شنیدنش بودیم. آتش داشت کم کم سرد می شد ولی حتماً تا طلوع خورشید زنده میماند. یکی از همراهان که همیشه مطالب روزنامه را تعقیب می کرد، خلاصه اخبار کوچ ما را به کویر برایمان خواند که از خنده روده بر شدیم. همه روزنامه ها به اتفاق این گونه نتیجه گیری کرده بودند که همه ما توسط باند سرقت خیلی ماهری دزدیده شده ایم.همراهمان که زمان حیاتش شاعر معروفی بود، شعر طنزی خواند که نشان میداد ایشان برای آمدن به کویر رفته تا از شهردار مرخصی بگیرد. به گفته وی شهردار از دیدن یک مجسمه در دفتر کارش که تقاضای انتقال به کویر را داشته اصلاً تعجب نکرده بود. به گفته وی همه افراد دور و بر شهردار عین مجسمه بودند. همه این توضیحات را شاعر ما، با کلی شوخی قاطی می کرد که از زور خنده اشگ از چشمانمان سرازیر شد. به گفته وی: شهردار بدون اینکه سرش را از روی پروده ای که می خواند بلند کند با عصبانیت از من پرسید، در مدت مرخصی کی سر جای تو بر روی سکو می ایستد؟ و مجسمه ما هم بدون فوت وقت گفته بود: کروکودیل قربان. ایشان قبول کرده اند که در مدت نبود من روی سکو بایستند. شهردار هم برگ مرخصی مجسمه شاعر ما را امضاء کرده بود.

دیگر از شعله های آتش کم شده و حراراتش ملایم تر می شد. همه در رخوت بودند. فضا جان میداد برای اینکه بحثی جدی شروع بشود. به نظرم رسید که مطلبی را برای بحث آن شب انتخاب کنم که برای همه تازگی داشته باشد. وقتی زنده بودم با خودم فکر میکردم که عوض اینکه در کتابها دنبال معنی لغات باشم، کاربرد آن را دیده و متناسب با آن معنایی برای واژه مورد نظر بنویسم. به مغزم خیلی فشار آورد و چون دیدم جو مناسب است بلافاصله واژه "دموکراسی " به ذهنم آمد که آن موقعی که لغتنامه می نوشتم سر معنایش که آیا به فارسی مردم سالاری می شود یا نه با خیلی ها اختلاف نظر داشتم. خواستم با صحبتهای کوتاهم موضوع گفتگو را روشن تر کنم. به دوستان مجسمه ای یاد آوری کردم که این اعمال ما هستند که به واژه ها اعتبار می دهند نه اینکه ما اسیر آنها باشیم و مطابق معنایشان رفتار کنیم. ما در اینجا می توانیم با تاسیس جامعه واقعاً پیشرفته و با احترام به عقاید مختلف و گاهی اوقات متضاد دیگران، دموکراسی را عملاً معنی کنیم.

چشمتان روز بد نبیند. همه 17 مجسمه همراه من، نگذاشتند حرفم تمام بشود. بلافاصله همهمه در جمع شروع شد. همه این آقایان و خانم های متشخص و تحصیل کرده، با چشمان دریده به من چشم دوختند. یک دفعه همه با هم شروع کردند به صحبت: ای بلشویک! تو دنبال زندگی اشتراکی هستی. فکر میکنی نمیدانیم تو قبلاً گرایش به کمونیسم داشتی؟ یعنی چی؟ یعنی هر چی داریم مشترک! دموکراسی که می خواهی همینه! دهانم از تعجب باز مانده بود. همه نیرویم را در صدایم جمع کرده و گفتم: همه ملت به شما افتخار می کنند. شما جوهره یک فرهنگ پیشرفته اید! آرام باشید! ما داریم دموکراسی را معنا می کنیم!

نگذاشتند حرفم تمام بشود. فکر کردم که چه خوب شد حافظ و سعدی و فردوسی نیامدند. آبرویی برایمان نماند. مجاهدان مشروطه چی رفتند تفنگهایشان را آوردند و مسلح کرده و به سوی من نشانه رفتند.هر دو داد می زدند: ما از اول هم می دانستیم که تو طرفدار محمدعلی شاه هستی! تخم روس عوضی! میخواستی رئیس بشوی، ما را الاخون والاخون کردی. برو معنی دموکراسی را از کلنل لیاخوف بپرس. همانکه مجلس را به توپ بست. هر 17 مجسمه با سنگ و کلوخ به جانم افتادند. دیگر چیزی نفهمیدم.

 

خیلی سریع مرا آوردند داخل کاروانسرا. در چشم به هم زدنی همه اطاق های کاروانسرا که من آنقدر در خصوص یافتن معنی واقعیشان به درد سر افتاده بودم به اطاق های بازجویی و شکنجه و اعتراف گیری تبدیل شدند. کاروانسرا شد زندان. حالا دیگر ستارگان کویر عوض تعجب و پوزخند ماتشان برده برد. آسمان در شب به رنگ سرب بود. اطاق کرسی شد دفتر زندان. بالاخانه شد محل شکنجه و اطاق تختو شد ندامتگاه همه مجسمه هایی که از اعمال و افکار گذشته اظهار پشیمانی کرده بودند. شاه نشین شد محل ملاقات مجسمه ها با نمایندگان سازمان عفو بین الملل و زیر زمین هم شد محلی برای اعدام و امحاء همه مجسمه هایی که دیگر هیچ امیدی به اصلاحشان نبود. اطاق کتیبه کاروانسرا هم شد محل کتابخانه برای افزایش سواد و محلی برای ارتقاء فرهنگی آنها زندانیها.

حالا دیگر نه روی بازگشت به بلوارم را دارم و نه به قبر اصلیم در شمال می توانم برگردم. آرزو دارم که یک نفر بیاید و مجسمه مرا آب کند و مرا از این برزخ نجات دهد. بازجوئی های خسته کننده چندین روز ادامه داشت. آنها همه گذشته مرا می دانستند. حتی شرکتم را در کنگره نویسندگان ایران که در تیرماه سال 1325 در انجمن فرهنگی شوروی و ایران در خیابان وصال شیرازی تشکیل شده بود. تنها چیزی که می خواستند اقرار به اتهام هایی بود که بر من میزدند. دلم میخواست همه این بازیها زود تمام بشوند و مرا ببرند زیر زمین و تو اسید حلم کنند. هزاربار بهتر از این زندگی نکبت بار بود.

درست دو هفته بعد از آنکه مرا محکوم کردند، صبح خیلی زود آمدند سراغم و زیر بازوهایم را گرفتند. در عبور از حیاط تا زیر زمین باد خنگ بامدادی کویر به صورتم خورد. تمام تن فلزیم یخ کرد. احساس خوبی داشتم. مطمئن بودم که این باد از روی دریا برخاسته. یاد آن سالهای طولانی افتادم که درشمال کنار رودخانه ای ساکت و آرام خوابیده بودم. قطره اشگی گونه هایم را خیس کرد. ماموری که مرا می برد، خندید. پرنده فلزی از بالای دیوار افتاد. خوشحال شدم که دلفین همراه مانیامد. بعد از سالها دلم هوای شمال کرد. هوای رطوبی و جنگل و رودخانه و آب. در زیر زمین همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. مرا تحویل دادند و رسید گرفتند. ماموران اعدام قبل از آنکه مرا داخل حوضچه اسید بیندازند با نوک انگشت سبابه چند ضربه به کله ام زد و گفت: ذوبش تا ظهر طول خواهد کشید. اول با اره های الماس بر قطعه قطعه ام کردند. عبور تیغه از قلبم چنان دردناک بود که حتی ماموران ذوب را متعجب کرد. بعد از آن درد زیادی نکشیدم. بیرون هنوز هوا تاریک بود و خروسی نمی خواند.

در آخرین لحظات یاد لو کنت دو لیل (Charles Marie René Leconte de Lisle 1818-1894) شاعر قرن نوزدهم فرانسوی افتادم و کار پژوهشی که در دانشرای عالی تهران در موردش انجام داده بودم. شعر معروفی دارد که همیشه ورد زبانم بود:

Tu te tairas, ô voix sinistre des vivants!

ای صدای گناهکار زندگی، آرام خواهی گرفت.