«داستانی‌ از شمیران زاده»


اجازه دهید تا شما را در جریانِ یک روز از زندگی‌ منِ متوهمِ روان گسیخته؛ قرار دهم.

بنا بر عادتِ همیشگی‌ ـــ راس ساعت ۷ صبح از خواب برخاسته و آرام در لبه‌ی تخت می‌‌نشینم، با این که سالهاست تنها زندگی‌ می‌‌کنم ـــ اما صدای پا می‌‌شنوم، از خودم می‌‌پرسم: جریان چیست؟ ممکن است کسی‌ شبانه واردِ منزلِ من شده است؟ از ترس عرق کرده و قفل‌های متعددِ در را وارسی می‌‌کنم، تمامی قفل‌ها سالم و در بسته است، حتی دو زنجیرِ بالا و پایینِ در که به دیوار متصل اند ـــ از جای خود تکان نخوردند، هنوز صدای پا می‌‌شنوم، شاید از آشپزخانه است، هر روز باید خانه را چند بار وارسی کرده تا مطمئن شوم کسی‌ در منزل جز من ـــ نیست.

هفت و نیمِ صبح دوش آب گرمِ همیشگی‌ را می‌‌گیرم، صدای شُرشرِ آب را در کنارِ مکالمه‌ی دو فرد پشتِ در حمام را می‌‌شنوم، می‌‌دانم کسی‌ نیست، اما نمی‌‌توانم گفتگوی آن دو نفر را در زمینه‌ی یک حادثه‌ی وحشتناکِ روی داده‌ی چندی پیش را ناشنیده بگیرم، حواسم را متمرکز کرده و سرم تا مدتی‌ زیرِ دوش گرفته تا صحبتهای آن دو نفر را نشنوم.

ساعتِ هشتِ صبح روی صندلی‌ قدیمی‌ آشپزخانه نشسته و احساس می‌‌کنم چیزی لزج مانند از پاهایم بالا می‌‌رود، این چنین برداشتی را در هر نیم ساعت یک بار در خود احساس می‌‌کنم، سرِ ساعتِ ۹ صبح صبحانه‌ی همیشگی‌ خود را شروع کرده و فعلا صدایی نمی‌‌شنوم، همه جا آرام است ولی‌ مزه‌ی خاگینه را دوست ندارم، طعمِ یک قالبِ فلزی می‌‌دهد، حتی نانِ تُست شده‌ی همیشگی‌ ـــ مزخرف و از گلویم پایین نمی‌‌رود، صبحانه را نیمه تمام می‌‌گزارم.

حوالی ساعتِ ۱۰ صبح به سمتِ دانشگاه می‌‌روم، در راه نیروی جاذبه؛ مرا زیر پاهایم می کِشد، این باعث می‌‌شود که به سمتِ راستِ بدن کشیده شده و احساس کنم که همین الان می‌‌افتم، نمی‌‌دانم چه اتفاقی قرار است روی دهد، به روی یک نیمکتِ کنارِ خیابان نشسته تا تعادلم را دوباره به دست آورم، در همین حالت مجبور بوده سرم را در میانِ دستهایم گرفته تا استفراغ نکنم.

ده و نیم صبح صدای مردی به نامِ نِرو در افکارم شنیده می‌‌شوم، چیز های عجیبی‌ به من می‌‌گوید، بیشترِ آنها در موردِ این است که چگونه باید یک عده را به قتل برسانم، پیشنهاد می‌‌دهد که هر کدام را به چه وسیله‌ای سر به نیست کنم، رحم نکن، اینها دوستدارِ تو نیستند، بدخواهانِ زندگی‌ تو هستند، یکی‌ یکی‌ آنها را از بین ببر،... سعی‌ می‌‌کنم گوشهایم را گرفته تا صدای نِرو را نشنوم، اما صدا بلندتر و مهیب‌تر می‌شود، حتی وقتی‌ که تنها بوده و کسی‌ در اطرافم حضور ندارد.

ساعت را نگاه می‌‌کنم، یازده و ربعِ صبح است، در دستشویی نشسته و فکرم روی هیچ چیزی متمرکز نیست، ناگهان می‌‌بینم که کاشی های کفِ دستشویی ـــ شروع به بزرگتر و کوچکتر شدن می کنند، رنگِشان تغییر کرده و حالم را بدتر می‌‌کنند، دیگر دوازده ظهر است، با دوستم صبحت می‌‌کنم، این همان شخصی‌ است که هفته‌ی گذشته من را رها کرد، نِرو به من می‌‌گوید: او را به جایی‌ خلوت کشانده و به قتلَش برسان، دوستی‌ وی همیشه جعلی بوده و سزای آدمِ کثیفی مثلِ او این است که برای همیشه؛ نفسَش گرفته شود، او لیاقتِ تو را ندارد.

ساعتِ یک و ربعِ ظهر در سالنِ درس نشسته و به صحبت‌های استاد گوش می‌‌کنم، انگاری زبانی‌ که استاد استفاده می‌‌کند ـــ فارسی‌ نبوده و به گوش‌هایم واژه‌های غریبی می‌‌رسد، صدای او مثل این است که ترانه‌ای از موسیقی‌ هِوی مِتال را کُند و از پایان گوش دهم، اینطوری فایده ندارد، این چیزها باعث می‌‌شود که عملکردِ مغزی خود را از دست داده و نتوانم درسِ گفته شده توسطِ استاد را فرا گیرم.

ساعتِ ۲ بعد از ظهر به ناهارخانه‌ی دانشگاه می‌‌روم، گرسنه هستم، به زنِ چاقِ مسئولِ کشیدنِ غذا برای دانشجوها مشکوک هستم، او حتما چیزی به روی غذاها می‌‌ریزد، می‌‌روم به یک گوشه و تمامِ غذایم را بررسی‌ می‌‌کنم، هر چیزی که به نظرم خوراکی نیست ـــ جدا می‌‌کنم، وقتی‌ که کارم تمام می‌‌شود؛ دیگر غذا خوردن فایده ندارد، تمامِ ناهارم سرد شده و از دهان افتاده است.

طرفِ ساعتِ ۳ بعد از ظهر ـــ دوستانم در کنارم هستند، در افکارم صدایی می‌‌شنوم که به آنها بدترین توهین‌ها را می‌‌کند، این باعث می‌‌شود که نتوانم حتی یک مکالمه را با آنها به پایان برده و از هم صحبتی‌ با آنها لذت ببرم، به همین خاطر؛ دروغی بهانه گرفته و از آنها می خواهم که گفته‌های خودشان را دائم تکرار کنند، نِرو دست بردار نیست، او می‌‌گوید که من بی‌ سر و پایی‌ بیش نبوده و دوستانم عمیقاً از من خوشِشان نمی‌‌آید.

ساعت چهار و نیم بعد از ظهر دیگر در خانه هستم، از سوی دیگرِ منزل ـــ صدایی می‌‌شنوم؛ انگاری کسی‌ با ناخنَش به پنجره می‌‌زند، من در طبقه‌ی دوم یک آپارتمان زندگی‌ می‌‌کنم، این چطور ممکن است؟ چند بار خانه را وارسی کردم، از پنجره بیرون را نیز نگاه کردم، هیچ کس بیرون نیست، هیچ کس در داخلِ خانه نیست.

ساعتِ ۶ بعد از ظهر نشستم تا درسهای خود را بخوانم، اما فایده ندارد، بدنم گر گرفته و در یک آتشی سوزان ـــ در حالِ سوختن است، نمی‌‌توانم درس بخوانم.

هفت و نیم بعد از ظهر وقتی‌ که دوباره سعی‌ می‌‌کنم تمرکز کرده تا درس بخوانم ـــ کلماتِ چاپ شده به روی کاغذِ کتاب؛ جلویم جان گرفته و رژه می‌‌روند، کّلِ کتاب مبدل به یک مردابی شده و تمامِ جملاتِ آن کم کم درونَش غرق شده و حواسم کاملا از هم می پاشد.

ساعتِ ۸ شب از طرفِ آشپزخانه بوی سوختگی غذا می‌‌آید، عجیب است، من تنها هستم، از وقتی‌ که به خانه بازگشتم ـــ حتی یکبار نیز به مطبخ سر نزدم.

احساسِ خستگی‌ مضاف داشته و تعجبی ندارد، ساعت ۹ شب بوده و من اصلا نتوانستم درس‌هایم را بخوانم، صدایی که در سرم است؛ مدام مرا سرزنش کرده و می گوید که چقدر برای نسلِ بشر ـــ بی فایده هستم، خودکشی تنها راه توست، این را قبول کن، نِرو از سکوتِ من اینجور می‌‌فهمد که من پیشنهادِ او را در مّدِ نظر دارم، او سعی‌ می‌‌کند انواع خودکشی‌ها را به من یاد داده و راه‌های ساده‌ای برای این که خود را بکُشم ـــ نشان دهد.

تا ده و نیمِ شب ـــ توانستم قسمتی‌ از درس‌هایم را بخوانم، سعی‌ می‌‌کنم بخوابم؛ اما فایده‌ای ندارد، یک کسی‌ در اتاق حضور داشته و اسبابِ آنجا را دستکاری می‌‌کند، وقتی‌ چراغ را روشن می‌‌کنم ـــ می‌‌بینم کسی‌ نیست، قفل‌ها را باید دوباره وارسی کنم، درها باید بسته باشند، اینجور راحت تر هستم.

حول و هوشِ ۱۱ نیمِ شب بوده و من از خواب دارم می‌‌میرم، در آخرین لحظه؛ قبل از اینکه به واقعیتِ ناخودآگاهم بپیوندم، صدای در زدن را می شنوم، وقتی بلند می شوم تا ببینم کسی آنجاست؛ می‌ بینم که چراغِ آنجا روشن است، مطمئن بودم که قبل از آمدن به اتاق خواب ـــ همه چراغ‌ها خاموش کرده بودم، چرا یکی روشن است؟ این قضیه من را می‌ترساند.

نزدیکِ یک صبح است و واقعا دیگر نمی‌‌توانم بیدار بمانم، صدایی در درونَم به زمزمه افتاده تا مطمئن شود که من به هیچ چیزی که برایم خوب است و یا به افرادی که دوستِشان دارم ـــ فکر نکنم.

آخرین فکر من قبل از خواب این است که نِرو به من می گوید؛ یا باید بُکشی و یا بمیری تا واقعاً خوشبخت شوی.

این واقعیتِ هر روزِ زندگی منِ متوهمِ روان گسیخته است.

بارسلونا، تابستان ۲۰۱۸ میلادی.