ایلکای

دختر میز روبه‌رویی گوشی یازده پرومکس خود را نشان دوستانش می‌دهد و می‌گوید: «تازه موقع خریدنش یه خسارت دیگه هم زدم!» و در انتهای چند جمله‌ی بعدی‌اش که از آن فاصله درست نمی‌شنیدم اضافه می‌کند: «بهش گفتم با این خرابکاریام بازم دوسم داری واقعا؟»

موبایلم قیژی صدا می‌دهد که اول فکر می‌کنم اس‌ام‌اس است. صفحه را باز می‌کنم و می‌فهمم که باز شارژش قطع شده. سیم شارژر را چند بار پیچ و تاب می‌دهم تا دوباره گوشی‌ام یک قیژ دیگر صدا می‌کند. آرام می‌گذارم سر جایش و باقی حرف میز رو‌به‌رویی را گوش می‌گیرم.

***

فلانی می‌گوید باقی پولم را باید همین‌ور سال تسویه می‌کردند، قانون است، چه استخدامی باشد چه فری‌لنسری. یادم می‌افتد عصر هم تاکسی باید چهارتومن می‌گرفت اما باقی پنج تومنم را پس نداد. با خودم فکر می‌کنم چند هزاری اضافه‌ی دیگر باید جمع کند تا یک کیلو شیرینی زبان بگذارد جلو‌ی فامیل برای عید؟ باید شماره‌ی صاحبکار را بگیرم.

واقعیت اینست که یک سال چرخیدن دور یک چیز اصلا چیز ویژه‌ای نیست و دلیلی ندارد با هر چرخش اینقدر خوشحال شد. شاید قبل‌تر چند درصد از آدم‌ها از سرمای‌ سیاه زمستان می‌مردند و به همین خاطر نو شدن سال و آمدن دوباره‌ی بهار نشانه‌ای بر زندگی بوده باشد؛‌ اما حالا که اینطور نیست. چرا باید خوشحال بود؟

موضع اولی که خیلی‌ها نسبت به موضوع مطرح‌شده در بند بالا می‌گیرند این است که «بابا جان اینقدر سخت نگیر!». که خب در جواب می‌شود گفت «شما انقدر سهل نگیر!».

هیچ‌وقت سال نو و سال‌تحویل برایم معنادار نبوده و نیست؛ اما امسال برای اولین بار من واقعا تبریک گفتم. هرچند خالی‌تر از همیشه بودم؛ هرچند در خوشحال‌ترین لحظات زندگی‌ام هم این عید و اعیاد برایم هیچ چیز بوده؛ چه برسد به امسال که سراسر آکنده از سیاهی و لجنم و کمتر از هر وقت دیگری باید این کامل شدن چرخش زمین به دور خورشید برایم مهم باشد.

اما برعکس!‌

امسال بیشتر از هر زمان دیگری پس از تجربه‌ی سوگ فهمیدم که چقدر آیین‌ها برای کمک به بشر ایجاد شده‌اند!‌ چه قدر می‌توانند نقشی کلیدی در تغییر روحیه و حال و هوای آدم‌ها داشته باشند؛ هیجانات مثبت و منفی شدید را تلطیف می‌کنند و توازنی میان دو قوه‌ی حسی و فکری او برقرار می‌کنند. حقیقتا امسال چرخشم به ماده‌گرایی کامل رسید؛‌ دیگر غیرماده‌گرایی پیشین برایم آزاردهنده نیست و برعکس؛ می‌توانم از برخی مزیت‌هایش هم استفاده کنم.
انگار چرخ را دوباره اختراع کرده‌ام.

روزهایی است که بیشتر از هر زمان دیگری احساس گیجی و منگی در من رخنه کرده و بیش از هر زمان دیگری نگران خودم و آینده‌ام هستم. می‌خواهم شفافیت را به خودم بازگردانم. هرچند نمی‌دانم آیا هیچ وقت شفافیتی داشته‌ام؟ آیا هیچ گاه توانسته‌ام به دور از غرقه‌ی هورمون‌هایم بودن کاری کنم و برای خودم باشم و به توجه‌طلبی‌ها و دیگر امیال سطحی‌ام نپردازم؟

کاش هنوز «روزگار غریبی است نازنین» را نشنیده بودم. کاش این جملات بر زبان من جاری می‌شد تا بتوانم عمق مطلبش را دوباره برای اولین بار بفهمم و تحت تاثیر قرار بگیرم. اما خوانده‌ام. اما من دیگر آن نوجوان ۱۶ ساله‌ای نیستم که برای اولین بار بوی لواشک‌مانند سیگار خاموش به مشامش خورد و یک دل نه صد دل عاشقش شد. اما من دیگر آن کسی نیستم که برای اولین بار بازی‌ای روی کامپیوترش بالا آورد و غرق در دنیایش شد. من دیگر آن کسی نیستم که برای اولین بار رویای شب نیمه‌ی تابستان را خواند و به قعر دنیای پریان پرتاب شد و تمام تلاشش را کرد که خودش روزی بتواند در این رویای پریان نقش داشته باشد. دیگر آن دختربچه‌ی نابالغی نیستم که صدای خش دار و نخراشیده پسرک نابالغ دیگری همچو خودم مرا به درون گردابی از هورمون پرتاب کند و بنشینم دست به دامن کائنات توانا شوم تا نکند برایم کاری کند. من دیگر هیچ کدام آن‌ها نیستم.

پس از اندی سال، خیلی از تجربه‌ها دیگر اولین نیستند و برچسب‌هایی به روی صورتشان چسبانده شده. دیگر انگار هیچ تجربه‌ی اولی نمانده است. اما دروغ است. دروغ می‌گوید. دروغ می‌گویی. هنوز چیزهایی برای لمس کردن هست!‌ صرفا من در گیج‌ترین و گم‌ترین لحظاتم غرق شده‌ام. صرفا من دیگر حس نابی به سراغم نمی‌آید.

تجربه به مثابه‌ی اولین لحظه‌ای که با دریا مواجه شدم؛ بی‌آنکه هنوز برچسب «دریا» بر پرده‌ی ذهنم نقش ببند. تجربه‌ به مثابه‌ی اولین نخ سیگار خاموشی که بوییدم و طعم لواشک‌گونه‌اش تا عمق وجودم را تسخیر کرد؛‌ بی‌آنکه برچسب «نیکوتین» و «سیگار» بر پرده‌ی ذهنم نقش ببندد. می‌دانم که هست. می‌دانم که هنوز می‌تواند شکل بگیرد. اما ذهنم شفاف نیست. اصلا آیا هیچ وقت شفاف بوده‌ام؟