شقایق رضایی

دالاس، تگزاس

 

حكایت ما حكایت آن خانه است. خانه ای كه یك حیاط بزرگ دارد با چنارهای بلند، سروهای سربرافراشته، خرمالوهای درشت آویزان. حوض آبی كوتاه با ماهی های سرخ، شمعدانی های قرمز. اتاق های دورتادور حیاط با پرده های ساده و گل دار. نشیمن با سقف آینه كاری، شیشه های رنگی، ایوان سنگی. همانجا كه كرمعلی هر شب بساط وافورش براه است بعد از آن كه مادر خانه را سخت نواخته است و او با پای لنگان و چشم سیاه، چای كمر باریك می ریزد.

بچه های كوچكتر خانه كنج اتاق می لرزند. با هر صدای: "پدسسگ مشقت رو بینیویس" سرهایشان در دفتر و دستكشان فرو می رود. دختر وسطی به قاب عكس خواهر و برادرهایی كه از خانه رفته اند نگاه می كند. قسم می خورد كه بالاخره خودش بابا را می كشد…

یارقلی كه رفت، او هم قسم خورده بود، پای همین پنجدری كه مادر را نجات می دهد. ولی هر بار تلفن میزد مادر قسمش می داد كه دشمن شادشان نكند. مادر ناراحت بود كه بچه هایش هر كدام به راهی رفته بودند. ولی از آبرو بیشتر خوف داشت. می گفت آبروی رفته مثل آب جوی است برای همین بهش می گن آب. وقتی بره، دیگه رفته…

یكی از پسرها حلال زادهء باباش، تو فرنگ مفنگی شده بود. هر بار فتنه ای به سر داشت، یا خبری ازش نبود یا خبر شرش می اومد. مادر آقش كرده بود، پسر اما دست بردار نبود.

مادر می گفت: آدم با سیلی صورتش را سرخ نگه می داره. خانوادهء ما خیلیییی بدخواه داره. كدومشون دو جین بچهء قد و نیم قد داره هر كدوم چشمشون یك رنگ؟ اینها دولتی سر"جن" باباتونه. زن هر كی دیگه شده بودم اینجوری بار هلو و زردآلو نداشتم كه، قند و عسل های من!

مادر، مدال های ورزشی و كاپ های بچه ها رو هر روز گردگیری می كرد و سر طاقچه ردیف می چیدشون. ولی مدال نویدش رو هر بار دستمال می كشید می بوسیدش، یواشكی…

مادر راضی بود و خدا رو شكر می كرد، حتی وقتی فهمید شوهرش از خرجی ماهانه شون می زنه و این ور و اونور صیغه می كنه. سفر لبنان و سوریه و كربلا كه می رفت خودش لباس هاش رو آهار می زد، براش زعفرون و پسته جور می كرد ببره تحفه. توی دلش خون می خورد ولی بهونه دست در و همسایه نمی داد. از شكم خودش و بچه هاش می زد ولی آبروداری می كرد.

در و دیوار خونه كهنه شده بود. دیگه خرابی هاش به چشم می اومد، حوضش ترك خورده بود، چاه مستراح ته حیاط پر شده بود، كرمعلی خیالش نبود، مادر چشمش به آسمون بود. اونها كه رفته بودند یكی می گفت بسازین، یكی می گفت دست به اتاق من نزنید، پوسترهام رو نكنید، یكی می گفت پشه بندم آماده باشه برای تابستون كه برمی گردم… 

از اون طرف، حاج قلی چشمش دنبال خونه بود. هر بار جنس خرابتری برای كرمعلی می برد. با این وجود هنوز از پا نیفتاده بود و هر شب فورفورش به راه بود… حاج قلی چشمش دنبال حوض ماهی بود، نوچه هاش را می فرستاد غزل عشق به گوش دختركان خانه بخوانند و از راه به درشون كنند. برای حاج خانوم، هندوانه های سرخ در منزل می فرستاد، پیغام های احوال پرسی و دل نگرانی اش به راه بود. هر شب جمعه خیرات رفتگان اهل خانه یك جعبه شیرینی راهی امامزاده می كرد.

مادر اما به بچه ها می گفت حتی اگر باباتون استخونهاتون رو خورد و خاكشیل كنه، می گین تو حیاط موقع فوتبال اینجور شد، ورپریده ها از بالا پشت بون افتادین پایین، سر پله لیز خوردین!

خونه، تنها دلخوشی مادر بود. خونه نباید دست حاج قلی می افتاد. آبروشون، خونه شون… حتی اگه باباهه تك تكشون رو می كشت.