فلوت
مقابل در بزرگ خوابگاه دانشگاه اصفهان ایستگاه اتوبوس بود. من دبیرستان دانشگاه میرفتم و برای چند سال از اول پاییز تا آخر بهار که فصل باز بودن مدرسه بود ساکن خوابگاه بودم که بالای خیابانِ هزار جریب بود. خیلی از روزها وقتی دبیرستان تعطیل میشد و در شهر کاری داشتم با اتوبوس میآمدم پایین توی شهر. آخرین ایستگاهْ اولِ چهارباغِ بالا بود و اسمش هتل پل بود. پل سمت دیگر چهارراه قرار داشت. همیشه فکر میکردم چرا اسم این ایستگاه سی و سه پل نیست.
پیاده پل را طی میکردم. صدای شرشر ملایم آب مدام توی گوشم بود گذشتن از زیر ِطاقها و رواقهای پل که دو سمت آن را گرفته بودند یک بازیِ با تنوع بینهایت بود. توی زیبایی راه میرفتی. میتوانستی از سمتی که آب میآید بروی و جریان آب به سمت خودت را ببینی یا میتوانستی از سمت دیگر دور شدنش را تماشا کنی. سی و سه پل پر از دهلیز و دهانههای مختلف است و از هر جایش که عبور کنی آب را میبینی و آسمان را. وقتی ماه توی آسمان بود میتوانستی مسیرت را جوری انتخاب کنی که ماه را بین قابِ طاقها ببینی و ببینی که وقتی دیوارهای آجری مانع دیدنش میشوند باز مثل یک دوست همراه تو میآید. گاهی پرندهای از یکی از طاقیها با سرعت میآمد و از دیگری خارج میشد. فکر میکردم پرندهها هم مثل من با پل بازی میکنند.
معماری چهارباغ ادامهی پل بود. دو سمت خیابان به جای طاقها و رواقها مغازهها بودند که میشد داخلشان رفت یا از بیرون نگاهشان کرد و در وسط ْ گذرگاهی برای عبور کسانی که عجله داشتند یا میخواستند توی خودشان باشند. بخشی از خیابان را هم در دو طرفْ به ماشینها اختصاص داده بودند. تاکسیها سر پل میایستادند و با داد و فریاد سعی در جلب مسافر داشتند. همانجا پلیس هم برای جریمه کردن ایستاده بود و خیلی وقتها اگر میخواستی با تاکسی بروی باید دنبال ماشینی که بوق زده بود میدویدی.
اگر وقت داشتم همیشه پیاده میرفتم. سمت شرقی خیابان پر بود از پارچهفروشیها که چشم را رنگین میکردند و زیر نور روز زیباتر بودند، عتیقهفروشیهایی که مملو از اشیاء دیدنی بودند، قلمزنهایی که از صبح تا شب روی بشقابها و گلدانها قلم میزدند و بهترین نمونههای کارشان را در ویترین میگذاشتند. ویترین همهی مغازهها با سلیقه درست شده بود و هر کس سعی میکرد ابتکاری بزند که ویترینش جذابتر از دیگری باشد. هر مغازه انگار جای یکی از دهلیزهای پل را گرفته باشد. بعضی وقتها اگر چیزی توجهم را جلب میکرد میرفتم تو و نگاه میکردم. گاهی صاحب مغازه یا شاگردش میپرسید که میتواند کمکی کند؟ من فقط میگفتم: نگاه میکنم. دیگر پرسشی نبود. انواع نقش و نگارها، گل و بوتهها و اسلیمیها را نگاه میکردم، دقت و ظرافتشان را با هم میسنجیدم و توی نقشها و رنگها غرق میشدم، انگار که این بار در زیبایی شنا کنی. گاهی هم به یک ساختمان قدیمی مثل مدرسهی چهارباغ بر میخوردی، اینجا اسلیمیها روی دیوار و گنبدْ در ابعادی بسیار بزرگ همان ریتم ظریف قلمزنیها را با صدای بلند تکرار میکردند.
چهارباغ را از بچگی خیلی خوب میشناختم آنقدر خوب که تقریبا جای خیلی از مغازهها را بلد بودم. البته معماری بخش قدیمی اصفهان شاهکار است. برای من تعریف شهر چیزی شبیه به همان اصفهان است که کافیست یک بار در آن بچرخی تا نقشهاش را به کمک رودخانه، پلها و بناهای بزرگ یاد بگیری. من از بچگی بخش قدیمی شهر را تا میدان نقشجهان یاد گرفته بودم؛ چون همهی آن مسیرها را سالی یکی دوبار برای خرید لباس و کفش طی میکردیم. اولین باری که این خیابان را تنهایی طی کردم به خوبی به یاد میآورم. با مامان و بچهها و خانوادهی عمو شب آمده بودیم بیرون. من چادر مامان را میگرفتم و پشت سرش راه میرفتم. خیابان مملو از آدم بود. زنها میرفتند توی مغازهها و برمیگشتند. گاهی پشت ویترینها میایستادم و منتظر میشدم تا برگردند، چون آنقدر کوچک بودم که اگر میرفتم توی مغازهای که پر بود از زن، غیر از چادرها چیزی نمیدیدم. آن بار هم بیرون مانده بودم. بعد یکهو دیدم که مامان دارد با چادرش که گلهای ریز روشن داشت جلوتر میرود. دویدم چادرش را گرفتم و پشت سرش راه افتادم. کمی که جلوتر رفتیم دم یک مغازه ایستادیم. آنجا متوجه شدم دختری را که دارد با مامان حرف میزند نمیشناسم. بعد دیدم آدمهای دیگری هم اطرافش هستند که برایم ناشناسند. ناگهان خودش هم برگشت و پیچید که برود توی یک مغازه. دیدم او مامان نیست. به سرعت برگشتم به سمت مغازهای که مامان رفته بود توش. آنجا نبود. هر چه اینور و آنور را نگاه کردم هم پیدایش نکردم. کمی صبر کردم تا شاید متوجه غیبتم بشوند و دنبالم بیایند، اما کسی نیامد. مسیر خانهی عمو خیلی راحت بود و بلدش بودم. در واقع آخر چهارباغ یک میدان بود و سمت غربی میدانْ خیابان فروغی بود و خانه توی آن خیابان بود. سر کوچهی آنها یک مغازه بود که آبلیمو میگرفت و همیشه بوی لیموی تازهاش در فضا پیچیده بود. کوچه یک مادی بزرگی هم داشت که بوی محو و خفیفش همیشه فضای اطراف را پر کرده بود. اینها همه نشانههایی بودند تا راه را گم نکنی. غمگین بودم اما گریه نکردم. به خودم گفتم طوری نیست، خودم برمیگردم. توی راه که برمیگشتم در ذهنم مامان را میدیدم و بقیهی زنها و خانواده را که الان دارند بیتابانه دنبال من میگردند، صورتشان را با ناخن خراش میدهند، برایم اشک میریزند و من مثل یک قهرمان وارد میشوم و با حضورم خیال همه را راحت میکنم. بالاخره به خانه رسیدم. در زدم. کسی در را باز کرد، بدون اینکه اصلا عکسالعملی نشان بدهد. وارد خانه شدم و دیدم بچهها یک طرف دارند برای خودشان بازی میکنند و زنها نشستهاند به بگو بخند. هیچکس متوجه نشده بود که من گم شده بودم. از یک طرف حسابی عصبانی بودم که چرا کسی به یادم نبوده و از طرفی خوشحال بودم که مامان متوجه نشده، چون اگر فهمیده بود بدجوری سزایم را میداد.
حدود جایی که سالها پیش گم شده بودم، نزدیک دروازه دولت همیشه صدای فلوت میآمد. یک نفر میایستاد و فلوت میفروخت. فلوتهای کوچکی داشت به طول یک وجب که خیلی ساده با نی ساخته شده بودند و بسیار ارزان بودند. بعضیها برای سرگرم کردن بچهی تخسی که مزاحم کارشان بود یکی میخریدند و به دستش میدادند. فلوتهای دیگری هم داشت که بزرگتر بودند و با چوب خراطی شده بودند. چوبهای زیبایی داشتند و روی آنها روغنی هم زده بودند که نقش چوب را زیباتر میکرد. فروشنده گاهی با آنها هم نغمهای مینواخت. فلوت یک سوراخ بزرگ روی بدنهاش داشت و مثل نیلبک نواخته میشد، یعنی باید فلوت را افقی میگرفتی و از همان بالا توی سوراخ بزرگ فوت میکردی تا صدایش در بیاید. از این مدلهای جدید نبود که از ته نواخته میشوند. من همیشه در خیالم فکر میکردم آدم باید بتواند یک ساز بنوازد. و فکر میکردم که سازی مثل فلوت برایم مناسب است. کوچک است و میتوانم هر جا خواستم به راحتی با خودم ببرمش و هر وقت دلم خواست بنوازم و هر کجا، در کوه و دشت و گردش و کنار رودخانه. تصویر اصلیام این بود که روی یک تپه نشستهام و دارم فلوت مینوازم و از این تصویر خیلی خوشم میآمد.
بالاخره یک روز تصمیم گرفتم یکی از آن فلوتهای چوبی قشنگ را بخرم. نوازنده همیشه همانجا بود. به سراغش رفتم و فلوتها را بررسی کردم، قیمت گرفتم و گرانتر از چیزی بود که تصور میکردم. اما تصمیمم را گرفته بودم، یکی را انتخاب کردم که به نظرم خوشگلترین چوب را داشت و حدود یک وجب و چهار انگشت بلندیاش بود. از فروشنده خواستم کمی با آن بنوازد. صدای بسیار دلفریبی از آن درآورد. خریدم و رفتم خوابگاه. توی خوابگاه شروع کردم به فوت کردن توی سوراخ کذایی و دیدم که هیچ صدایی از فلوت در نمیآید. فلوت کاملا لال بود. یکی از بچهها که سابقهی چوپانی داشت گرفتش و شروع کرد به نواختن نغمههای محلی که بلد بود. پس فلوت واقعا ساز بود و میشد نواختش.
وقتی خریده بودمش اصلا تصوری از نواختنش نداشتم. فقط موسیقی مد نظرم بود. حتی نمیدانستم چه آهنگی میخواهم با آن بنوازم. اما میدانستم میشود با آن چیزی ساخت. چیزی به زیبایی همان پل، با همهی قوسها و طاقیها و دهلیزهایش که آنقدر شفاف است که نامرئی است اما میدانی که آنجاست، میدانی که توی هوا معلق است، میتوانی در آن بیاسایی، بنشینی، راه بروی، برقصی و به پرواز در آیی. میتوانی آن بنای باشکوه نامرئی را دوباره بسازی، همان صدایی را که توصیفناپذیر است، که هم هست و هم نیست. آن موسیقی را که وقتی تمام میشود در حیرتی که آیا با همهی تناسبها و آب و رنگش و با همهی اسلیمیها و خطوط و بافتهایش آن را شنیده بودی یا نه، مثل تماسی عاشقانه که اگر به دستهایت نگاه کنی آن را نمیبینی. فقط میدانی زمانی روحت را جلا داده است.
حالا ساز توی دستم بود و نمیتوانستم صدایش را در بیاورم. نمیتوانستم حتی دو تا خشت روی هم بگذارم، چه رسد به آنکه آن بنای پرشکوه نادیده را بیافرینم. من ساعتهای زیادی از عمرم را صرف فوت کردن توی آن سوراخ لعنتی کردم و نهایتا توانستم صدای یک بوق ساده را در بیاورم، اما فشار هوا هیچ وقت آنقدر کافی نبود که بتواند همهی سوراخهای فلوت را به صدا درآورد.
فلوت همیشه روی کتابهای توی طاقچه بود. طاقچههای تمام اتاقها را قفسهی چوبی زده بودم و تبدیلشان کرده بودم به کتابخانه. فلوت هم با همهی نغمهها و سخنهای ناگفتهْ برای خودش جایی روی کتابها استراحت میکرد. میشد گفت که بیشتر گوش میکرد تا حرفی بزند. هیچوقت خیلی منظم نبودم اما در عینِ بینظمیْ نظمی در ذهنم هست که جای همه چیز را به خوبی میدانم و چشم بسته میتوانم فلان کتاب یا فلان قلم مو یا رنگ را توی کتابخانه یا کارگاه پیدا کنم. جای فلوت را هم میدانستم. در واقع اگر کسی چیزی را اطرافم جابجا نکند یک جور حافظهی تصویری دارم که حتی اگر دقیقا هم ندانم چیزی کجاست حدود مکانش را میدانم.
یک بار متوجه شدم که مدتی است فلوت را نمیبینم. دور و برش را گشتم و نبود. پشت کتابها و توی طاقچههای دیگر را نگاه کردم. نبود. از بچهها سراغش را گرفتم و آنها هم ندیده بودندش. خیلی برایم عجیب بود چون معمولا توی خانه چیزی به این سادگی گم نمیشد، آن هم چیزی که اینقدر تابلو باشد.
فلوت چند سال بود که گم شده بود و دیگر بیخیالش شده بودم. آن روزها من مدام در سفر بودم و دیگر طبیعی بود که هر وقت به خانه میآیم ببینم چیزی از اموالم کسر شده. مثلا سراغ دوچرخهام را میگرفتم و میفهمیدم که به یکی از بچهها بخشیدهاندش که دوچرخه نداشته. میرفتم خوابگاه و میدیدم که کلاه پشمی تبریزیام نیست، خیلی چیزها نبود. کاپشنها و کت و شلوارها، که هر کس خواسته بود پوشیده بود و رفته بود. اینکه من عقاید سوسیالیستی داشتم بهانهای بود برای تاراج اموالم. در واقع تنها چیزی که در دنیا اشتراکی شده بود اموال من بیچاره بود. بیش از همه داغ تفنگِ سَرپُرم را به دلم گذاشته بودند که خودم وقتی نوجوانی چهارده ساله بودم ساخته بودم. برادرها گفتند که دادهاندش به یک چوپان که نیاز داشته و بهتر بوده که در خانه تفنگی نباشد. موضوعْ دیگر برایم عادی شده بود و شاید هم با آن بودن و نبودنم چارهی دیگری هم نبود.
روزی به دیدن عمهام رفته بودم که در یک خانهی قدیمی زندگی میکرد. خانههای قدیمی شهرکرد را دوست میداشتم که سقفشان با تیر چوبی ساخته شده بود و میشد تیرهایشان را شمرد. دیوارهای خانهی خودمان هم خشتی بود اما سقف را با تیر آهن کار کرده بودند که لک کمرنگِ سُرَنجشان از زیر گچ پیدا بود. آن خانه را هم خیلی دوست داشتم اما این نزدیکی به طبیعت با سقفهای تیری خیلی خوب بود. این که میشد بخوابی و نگاهت را بیندازی به چوبهای صافِ گِردِ بدون پوست کبوده یا صنوبرها و به نیها تا خوابت ببرد حسرت برانگیز بود. داشتم برای خودم توی اتاق عمه میچرخیدم. دارِ قالیاش هم کنار اتاق برپا بود، با پالتِ خامههای رنگارنگش که بالای سر قالی گلوله شده بودند و اثر هنریای که داشت بافته میشد. دار قالی را هم مثل سقف با تیرهای چوبیِ ساخته بودند. همانطور که در اتاق میچرخیدم توی طاقچه چیزی توجهم را جلب کرد. یک چیزِ تیرک مانند ابلقرنگ بود به طول حدودا یک وجب و چهار انگشت. ناگهان چیزی توی ذهنم جرقه زد. برداشتم و نگاهش کردم. خودش بود. فلوتم بود که با آرد و خمیر خشک شده پوشیده شده بود. گفتم این چیه عمه؟ گفت این تیر بَرگکُنه. شهرکردیها به آش رشته میگویند آشِ برگ یا آشْبَلگْ، پس تیربَلگکنْ تیرک یا وردنهی باریکی است که با آن خمیر را صاف و نازک میکنند تا بعد ببُرند و رشتهاش کنند. قبل از اختراع رشتههای کارخانهای همهی مردم این کار لذتبخش را خودشان در خانه انجام میدادند. عاشق نگاه کردن به مراسم تهیهی برگ برای آش بودم. خمیر را نازک میکردند، با یک دست نگهش میداشتند و با یک چاقوی تیز رشته رشته میبریدندش. رشتههای بریده شدهی سفید و آردآلود انگار که جان داشتند و پیچ و تاب برمیداشتند. چوب تیربرگکن باید خراطی شده و صاف و صیقلی باشد و فلوت همهی این خصوصیات را داشت، الا اینکه سوراخ سوراخ بود. نگاه کردم دیدم این مشکل هم حل شده. همهی سوراخهای فلوت با خمیرِ خشکْ پُر شده بود و به جای فضای خالی سیاهْ یک ردیف نقطهی سفید روی آن میدیدی. با هیجان گفتم: این که فلوت منه. عمه چشمهای آبیِ گِردش را که مثل چشم شیشهای عروسک بود پایین انداخت وگفت: چه میدونم عمه؛ من دیدم برای تیر برگکن خوبه برش داشتم. اتفاقا آش مورد علاقهی من آش برگ بود و تازه فهمیدم رشتهی تمام آشهایی که این سالها خورده بودم با فلوت خودم درست شده. به هر حال به پاس آشهای خوشمزهای که عمه پخته بود و خورده بودم دیگر چیزی نگفتم.
فلوت را آوردم خانه و شروع کردم به تراشیدن خمیرهای سفید خشکیده و خواری و خفتی که بر آن ساز گردویی رنگ و سیاه بخت رفته بود. اینکه نتوانی ساز را بنوازی یک حرف است و اینکه تبدیلش کنی به تیربرگکن واقعا شرمآور و غیرقابل تحمل است. همچنان که عذرخواهی میکردم سطحش را تراشیدم، سوراخها را باز کردم. میلهای کج کردم و توی لولهاش را کاملا تمیز کردم. سابیدمش و با کهنهی نمدار ته و توی خمیرهایی را هم که توی خراشهای بدنهاش نفوذ کرده بود پاک کردم. کاملا خشکش کردم. بعد روغنش زدم و شد شکل روز اولش. گرفتم گذاشتمش زیر لبم و صدای بوق همیشگی که درآمد خیالم راحت شد. الان پس از سالها دوباره به یادشان افتادم. به یاد سازی که هیچ وقت نواختنش را یاد نگرفتم، که باز گم شد و نمیدانم امروز کجاست و چه به روزش رفته و به یاد پل، پلی که امروز درست مثل همان فلوت عاطل و مغموم افتاده، بی آن که آبی باشد تا بنوازدش و زیباییاش را به عرش برساند.
سیاوش روشندل. شهرکرد. تابستان ۱۴۰۱
۱۴۰۱
لذت بردم، هم از ماجرای فلوت و هم از شرح پیاده روی در اصفهان. چه شهر فوق العاده ای.
بسیار قشنگ!
چه خوب که دوست داشتی جهانشاه عزیز و ممنون از اینکه فرصت انتشار نوشتهها را فراهم میکنی.