جایی که من دنیا اومدم و بزرگ شدم یه خونه باغ بزرگ خیلی قدیمی در منطقه ی زرتشتی نشین کرمان بود. این اولین خرید مشترک پدر و مادر من بعد از نامزدی شون بود. خونه مال یه سرهنگ بود.
سمت راست باغ یه خونه ی با سبک کاملا قدیمی بود و در سمت چپ خانه ای نسبتا نوسازتر. بین این دو باغی بود پر از انواع درخت. روبروی تالار اون خونه ی قدیمی یه استخر خیلی بزرگ بود. پدرم میگفت پسر کوچیک سرهنگ توی اون استخر غرق شده بود و به همین دلیل هم خونه رو فروخته بود. ولی به این شرط به پدرم فروخته بود که عمق اون استخر بزرگ عمیق رو قبل از امضای محضری کمتر کنه تا دیگه کسی توی اون استخر غرق نشه. پدرم هم قبول کرده بود و میگفت با یه عالمه سیمان کف استخر رو پر کرده تا اونقدر عمیق نباشه. من نمیدونم قبلا اون استخر چقدر عمیق بود ولی میدونم بعدا هم چندان کم عمق نبود. پدر و مادرم که توی استخر وایمستادن، آب بالای گردنشون بود و باید نوک پا وایمستادن تا آب توی دهنشون نره.
در واقع استخر طراحی شده بود که وقتی سوراخ کف استخر رو باز میکردند، آب سرازیر باغ و درختان که پایین تر قرار داشتن بشه.
من و خواهرام توی اون استخر شنا یاد گرفتیم، دور اون استخر توپ بازی و دوچرخه سواری میکردیم و تا سر حد مرگ بدو بدو میکردیم.
تابستون ها مادرم اون تالار بزرگ دم استخر رو آب میپاشید و گلیمی پهن میکرد و با پدرم سر بستنی روز جمعه تخت نرد بازی میکردن و برای هم کری میخوندن. و گاهی هم قلیون میکشیدند. و صفحه ی گرامافون میچرخید و آهنگ های مورد علاقه ی پدر و مادرم رو پخش میکرد که من اونوقتا هیچکدوم رو دوست نداشتم.
پدر و مادرم تختهنرد بازی میکردن و ما به کل کل هاشون که کی این هفته میبره گوش میدادیم و میخندیدیم. دوچرخه سواری میکردیم، توی استخر شنا میکردیم و یا با خواهرام ورق بازی میکردیم. تنها بازی که بلد بودیم همون بود که باید جمع ورق ها میشد یازده. خواهرام بعدها بازی های دیگه هم یاد گرفتن ولی من هنوز که هنوزه فقط همون یک مدل بازی با ورق رو بلدم.
پدرم و مادرم تا ما بچه تر بودیم همیشه ما رو از اون استخر میترسوندن. همیشه بهمون میگفتن : " حواستون باشه، توی این استخر یه بچه مرده." ولی ما بچه بودیم و از این داستان ها نمیترسیدیم. لااقل من نمیترسیدم چون قبل از شنا یاد گرفتن سه بار افتاده بودم توی استخر و تا پای مردن پیش رفته بودم شاید چون من عاشق آب و شنا کردن بودم. و زودتر از دو تا خواهرام هم شنا یاد گرفتم. تابستونا هر روز از ساعت هشت صبح میپریدم توی استخر و ساعت دو و نیم بعد از ظهر وقتی مادرم از اداره برمیگشت با تشر و دعوای اون از استخر بیرون میومدم.
یه ظهر تابستونی روز جمعه رو خوب یادم میاد. من هشت ساله بودم. مادرم سفره ی ناهار رو توی فضای باز روبروی آشپزخونه که از همه جا خنک تر بود پهن کرده بود. درست سمت مقابل اتاق نشیمن مون که اونور تالار خونه میشد. داشتیم غذا میخوردیم که پدرم بهم گفت:
"مژی برو رادیومو بیار ببینیم اخبار چی میگه. امروز نوبت توئه."
رادیوی پدرم رادیوی دستی توشیبایی بود که پدرم سخت دلباخته اش بود. همیشه کنار تختش نزدیک سرش بود و داشت رادیوهای مختلف رو پخش میکرد. و همیشه هم قیس قیس صدا میداد.
من کمی غر زدم و بلند شدم که برم بیارمش. پدرم تاکید کرد که نندازیش ها. شیطونی نکنی، زودی بیا.
ولی من خیلی شیطون بودم. برای آوردن رادیو باید از پله ها پایین میومدم، از تالار بزرگ خونه و از کنار استخر میگذشتم تا به اتاق نشیمن میرسیدم و لاجرم همین مسیر رو بر میگشتم. لی لی کنان و آواز خونان رفتم و رادیو رو از اتاق برداشتم و اومدم توی تالار خونه. ولی برای عبور از تالار نگذشتم. رادیو رو گرفتم دستم و رفتم توی پاشویه ی لبه ی استخر و پامو کردم توی آب و همونطور که بلند بلند آواز میخوندم سعی کردم لبه ی استخر رو طی کنم. ولی پام لیز خورد و با رادیو افتادم توی استخر.
دیگه هیچی یادم نمیاد. فقط یادمه که توی بغل پدرم بودم و پدرم داد میکشید و میزد پشتم که نفس بکشم. و مادرم هی اسممو صدا میزد. من دوباره نفس کشیدم و زنده موندم و خوب یادمه که وقتی چشمامو باز کردم پدرم سرم داد کشید که: " رادیو رو ول کن. دسته ی رادیو رو ول کن مژگان."
من تمام اون مدت دسته ی اون رادیو رو ول نکرده بودم. آخه پدرم گفته بود: مواظب باش نندازیش!!
بعدها مادرم برام تعریف کرد که: " دیر کردی و ما هر چی صدات کردیم جواب ندادی. ترسیدیم و دویدیم توی تالار دیدیم تو ته استخر افتادی و حرکت نمیکنی. " پدرم پریده بود و بیرونم آورده بود. و میگفتن سیاه شده بودم و نفس نمیکشیدم.
و پدر و مادرم میخندیدن و میگفتن: " ولی دسته ی رادیو رو ول نکرده بودی. با رادیو کشیدیمت بیرون."
سالهای سال از اون روزها گذشته. دیگه اون استخر و اون باغ وجود نداره.
یک خیابون بزرگ پهن از وسط باغ رد شده. خیابون ِخونهمون...
از باقیمانده ی اون باغ بزرگ هشت خونه ی بزرگ ویلایی ساخته شده که یکیش همینی ست که من از درخت های انار باغچهش برای شما عکس میگیرم. خونه ی پدریم...
گرامافون سبز رنگ پدر و مادرم با تمام اون صفحات آهنگ هنوز اینجا زیر میز شیشه ای قدیمی ست. دیگه کسی ازشون استفاده نمیکنه ولی من حالا دیگه بعضی از اون آهنگ ها دوست دارم.
جعبه ی تخت و نرد پدر و مادرم همین جا زیر تختی ست که من روش میخوابم. تا روزی که پدرم زنده بود، هر بار که لادن مون میومد، با خنده، پدرم رو به سبک ِمادرم صدا میزد و میگفت: "فریدون بیا سر بستنی جمعه بازی کنیم و تو ببازی." تا روزی پدرم زنده بود لادن مون با بابام تخته نرد بازی میکرد. حالا هم هر وقت پسر مرجان مون میاد، حتما با مادرم یک دست تخته نرد بازی میکنه.
رادیوی پدرم خیلی خش خش میکرد. همیشه پر از پارازیت بود. وقتی خیلی زیاد میشد، همیشه پدرم با پیچ گوشتی میفتاد به جونش که درستش کنه و همیشه وقتی باز میبستش دو سه تا پیچ اضافه میآورد و میگفت: " اینا زیادی بود توش." و من و خواهرام غش عش میخندیدیم.
هنوز هم من عاشق آب و شنا کردن هستم. هنوز هم من وقتی به دنبال کاری میرم تا پای مرگ براش میجنگم و رهاش نمیکنم. مثل دسته ی اون رادیو...
و اینو همه ی اطرافیانم میدونن و بیشتر از همه بچههام!
و این عکس اون رادیوست. عصری عکس رو گرفتم. رادیو توی کمد پدرم بود، با یه عالمه پیچ دور و ورش! لابد همشون اضافه بودن...
#مژگان
July 1, 2022
چه دوران شیرینی. رادیو حکم اینترنیت را داشت. خارج از محیط و فرهنگ کوچکت با دنیا در ارتباط بودی. ممنون که برامون تعریف کردین.
@Jahanshah
ممنون که میخونین و ممنون برایِ سایتِ خوبتون که فرصتِ نوشتن به من میده
چه صمیمیت دلچسبی در این خاطرات هست. خوش به حالت مژگان! بچگی من که توی آپارتمان گذشت و دیوارای تنگ اما جالبه که هروقت به اون موقعها سری میچرخونم، فقط باغ ارم و اردیبهشت شیراز و بوی بهارنارنجش یادم میاد و البته خیابون مورد علاقهم.
@Venus_Torabi
ممنون ونوسِ عزیز. کامنت تون خیلی خوشحالم کرد. میدونین دلبرک جان، اینکه کجا بزرگ شدیم مهم نیست، بیشتر مهمه که وقتی به اون روزها فکر میکنیم قلب و بینی و ذهنمون از چه تصاویر و بوهایی پر میشه. برایِ من بویِ بهارِ نارنج بویِ بهشته، پس شاید من باید به تو بگم خوش به حالت ونوس جان ؟ :*
ارتباطات رادیوئی سالها وسیله ائی برای تبادل اطلاعات بین کشتی ها و کنترل های ساحلی بود تا از تصادف جلوگیری و محل دقیق یخ های قطبی اطلاع داده شود.
در اوایل قرن بیستم از یک مرکز کنترل ارتباطات دریائی در سواحل غربی آمریکا آهنگی برای همه کشتی ها پخش گردید که مبنای Broadcasting و یا سخن پراکنی های بعدی گردید. از اوایل دهه 1920 سرویس رادیوئی BBC شروع به کار کرد.
سرتونو درد نیارم در حال حاضر هنوز گوش ها و قدرت شنوائی ما قوی ترین حسی است که هنوز مثل روز اول کار میکند. قبل از رادیوی توشیبای شما اگر خاطرتون باشه رادیو لامپی های بزرگ مد بودند با آنتن هائی در پشت بام.............. باز داره کامنت من طولانی میشه.
ممنون از پست
@CyrousMoradi
ممنون بابتِ این کامنتِ جالب آقایِ مرادی عزیز