خانم هادسون
هادی خوجینیان
وقتی دامن کوتاه خودش را رو به من درمیآورد حس خوبی به سراغم آمده بود. مثل همهی زنهای زندگیام خجول بود. گونههایش قرمز شده بود. حس اینکه میخواهد با مردی که از او خوشش آمده، عشقورزی کند اندامش را لرزانده بود.
از خانم «هادسون» حرف میزنم. همان خانمی که قرار است از شوهرش که خیلی پولدار است طلاق بگیرد. کاری به اینکه چطور وارد زندگیام شده نداشته باشید لطفن. امروز روز شنبه است و سهشنبه قرار است روز اول ماه باشد. سال جدید شروع خواهد شد و به یقین میدانم که حتمن سال خوبی در پیش خواهم داشت. شاید هم چون دیگران از عدد سیزده خوششان نمیآید من بر عکساش عمل و فکر میکنم.
چند هفته پیش بود که در فروشگاه (Next) به همراه مادر پیرش دیدم. پیراهن سبز رنگی در دستش بود و بیآنکه متوجه بشود روی زمین انداخته بود و یکی از ما چندنفر خیلی زود از روی زمین برش داشته بود و در میان دستظریفش گذاشته بود. بوی عطر گران قیمتش حواس ما را پرت کرده بود. حتا مارگریتا هم از او خوشش آمده بود.
لطفن سعی نکنید حدس زیادی بزنید که این مارگریتا چرا این همه حسادت انگلیسی اش را از دست داده و عین خیالش هم نیست که ما چرا این همه پر از شهوت و لذت شدهایم. خودش به خوبی فلاکت زندگی در غرب را فهمیده که چطور سیستم زندگی آدمها را از درون متلاشی میکند و حتا زندگی با ما چند نفر هم به او یاد داده که باید راحتتر از این با زندگی رفتار کرد. حتا خودش هم این را میداند که ما به زندگی قبلیمان کمی حسرت میخوریم ولی صدایش را اصلن درنمیآوریم.
خیلی ممنون که شرایط ما را درک میکنید و ما را هرزه در زندگی خطاب نمیکنید. ولی راستی زندگی در غرب ما را عوض کرده؟ واقعیت این است که ما خیلی عوض شدهایم ولی صددرصد خودمان را نباختهایم.
کجا بودیم؟ بله داشتم از پایین آمدن دامن خانم هادسون حرف میزدم. با شهوت تمام همهیلباسهایش را درآورد. باسناش را بالا آورد و مثل یک زن شرقی با اشتیاق تمام و صد البته با شرم عشقبازی کرد.
ما از زندگی هیچ چیز نفهمیدهایم ولی همین همخوابگیها باعث شده دلممان برای زندگی ضعف برود. مثلن ما خیلی وقتها پیش میآید که دلممان برای قدم زدن در سر پایینی «کامرانیه» غش میرود. مثلن برای قدم زدن در برف در وسط پارک جمشیدیه و خیلی از جاهای دیگر ولی خودمان را سنگین نگه میداریم و مثل اکثر انگلیسیها سنگین و رنگین رفتار میکنیم.
خیلی معذرت میخواهم که این چرتو پرتها را مینویسم. (جدانمزخرف مینویسم؟). همین الانه خانم هادسون از در خانه خارج شده و زیر باران شدید بدون چتر به سمت خانهیشوهرش رفته است.
ما چند نفر کتاب تازهای را روی میز مطالعه گذاشتهایم و با همهیشخصیتهای تازه خودمان و حتا خود کتاب همذاتپنداری میکنیم.
روز سهشنبه خانم هادسون خواهد مرد. چون اخرین فصل کتاب خودمان را خواهیم نوشت. نویسنده بودن خیلی هم کار آسانی نیست. البته این را هم باید بنویسم که اگر شما راضی نباشید این خانم انگلیسی نخواهد مرد.
از بلاگ کودکی گم شده
نظرات