زندگیِ کاتخورده
ایلکای
بُرش، ایدئولوژیک است.
دیروز با گروه دوچرخهسواری رفته بودیم حومهی شهر و مناظری دیدیم بس زیبا. آببندانها و درختها و سایهها و رایحههای خوش. ده دقیقهای هم در یک نقطهای توقف کردیم و به طبیعت توجه کردیم. غروب که برگشتیم، یکی از مردان خوش ذوق، عکسهای همان روز، همانجا را فرستاده بود توی گروه. با خودم گفتم اینجا دیگر کجاست؟! چه رؤیایی! پس آشغالهایی که سمت راست همین عکس ریخته شده بودند کجا هستند؟ کانترستِ تصویر بالا برده شده بود و درختها سبزتر و پرکلروفیلتر بهنظر میرسیدند. تا زمانی که در آنجا بودم، نفهمیده بودم در یکی از مناظری هستم که مردم حاضرند در صف پاسپورت بایستند تا از آن دیدن کنند؛ بلکه فقط با دیدن عکسهایش فهمیده بودم!
این است منطقِ دنیای برشخورده. مسئله فقط بر سر کنج دنجی از خانهی من نیست، جایی که شما فکر میکنید بهترین خانهی جهان است، ولی حواستان نیست که زمستانها از لای پنجرههایش باد سرد به داخل میآید و خواب را ازتان میرباید. مسئله فقط بر سر کتابهایی که در اینستاگرام به نمایش میگذاریم نیست که شما فکر میکنید این آدم کتابخوانترین آدم جهان است، ولی حواستان نیست که کدام فصول از کتاب را ایشان بهکل نفهمیده. حتی در سطحی عمیقتر، سخنرانِ شناختهشدهای که موضوعی را شرح میدهد، کتاب را برش میدهد و فقط بخشهایی را که درست فهمیده برای ما بازگو میکند؛ اما اگر از او بخواهیم بعضی سطرها که نفهمیدهایم را تشریح کند، از این کار سر باز خواهد زد. به همین دلیل هم کل نظام آموزشی، نظامی برشخورده است.
ما دربارهی فهمیدههامان صحبت میکنیم، که اشکالی ندارد، مادامی که نفهمیدههایمان را هم در سخنرانیها و کلاسها، پیش چشم حضار بیاوریم - و به همین دلیل هم تقریبا کمتر درسگفتاری هست که کتاب فلسفی سختی را خطبهخط توضیح دهد ؛ همیشه «پرش»هایی وجود دارد. هیچکس نمیآید کتاب تفسیریای ارائه دهد از یک کتاب دیگر و خطبهخطِ ماجرا را توضیح دهد.
در همهی این مثالها، نمونههایی ایدئولوژیک از کاربرد تدوین را میبینیم؛ پوششی برای پنهان کردن نفهمیدنهایمان. پوششی برای اینکه جاهای زشت عکس را پنهان کنیم. جایی که رفتیم برای پیکنیک بکر بود (تنها از یک زاویهی خاص). دوستانی که با آنها عکس انداختهایم عالی هستند و ما خیلی دوستباز هستیم (اما دعواها و کینههامان را از عکس حذف دادهایم).
پس طبیعی است که انتخابِ آرمان زندگی بر اساس دنیایی که تماما در تدوین غرق شده است، ابلهانه است. زندگی در خارجه، مفهومی تدوینشده است. پزشکی خواندن، مفهومی تدوینشده است. خود همین مطلبی که من در ستایش لذت اسکیتبرد یا دوچرخهی کوهستان مینویسم، تدوینشده است.
حالا این وسط ممکن است سری کتابهایی با عنوان پرتاب فکر بیرون بیاید که یک مقالهی کوتاه از آرتو یا باتای و دیگران را چاپ کرده باشد (یعنی نه کل کتاب را، که بخشی از آن را)؛ اما این کتابها به شکلی مثبت از فلسفهی تدوین استفاده کردهاند: اولا در مقدمه، حقیقت را گفتهاند که برش هستیم آقا، و تلاش نکردهاند بگویند که با خواندن این کتاب آرتو-شناس یا باتای-شناس میشوید.
ثانیا مخاطبان این کتب، با دیدی انتقادی با آنها مواجه میشوند و پازلی را برای خودشان حل میکنند، نه اینکه توهم دانش و احاطه با پنجاه صفحه کتاب پیدا کنند. در نتیجه، این کتابهای کوچک، این جزوههای کوچک، فاشکنندهی ایدئولوژیِ دانش هستند و در طرف مقابل، کتابهای کوچکِ زندگی به روایت آلن دوباتن، ایدئولوژیک.
هگل همین داستان را فهمیده بود که میگفت نروید پشت کتاب را بخوانید، نروید مقدمهی کتاب را بخوانید، اصلا مقدمهای بر کتابهایتان ننویسد؛ چون امر مفهومی را نمیشود خلاصه کرد و باید از آن گذشت و ترفیعش داد و غیره. اما ما حتی حوصلهی خواندن هگل را هم نداریم دیگر. ما مدام با چیزها به شکلی مواجه میشویم که فرصتِ «فعلیت بخشیدن» به آنها از ما سلب میشود؛ به بیانی دیگر، فرصت «تجربه کردنِ» چیزها از ما سلب میشود. تدوین، ضد تجربه است. چرا به ویرانی تجربه رسیدهایم؟ چون برش دادهایم. چون طبیعتی که دیروز درش بودهایم را صرفا با عکسی که از آن بیرون آمده میفهمیم نه با خودش.
تا حالا داشتم از مفهوم برش، تدوین، و کات صحبت میکردم. یک کاربرد دیگر هم دادهایم به واژهی «کات» در فارسی؛ مثل وقتی که میگوییم این شلوار خوب کات/برش خورده است، لباسم را آنکات کردی و توی عکس بد افتادم، و غیره. میخواهم بگویم که زندگیِ کاتخورده ارزشِ زیستن ندارد. منظورم چیست؟ بگذارید از اول پیدایش جهان شروع کنم.
پریروز داشتم توی اینترنت میگشتم که اتفاقی با یک داف سخنگو (یا به بیان نیچهای*: خانم باهوشک، جندهی زیرک) مواجه شدم که روی کتاب اثر مرکب ریویو نوشته بود. میگفت این اصول موفقیت خیلی جالب هستند ولی توی ایران کاربرد ندارند چون ما باید تا سی سالگی پی جمعآوری رزومه و کارهای مهاجرت باشیم و بعدش با کشور مقصد اخت شویم و دیگر وقتی نمیماند که مثل ایلان ماسک موفق و پولدار شویم.
حالا من قصد جسارت به ریویوهای پرمغز این افراد را ندارم و صرفا میخواهم از این مثال استفاده کنم تا ایدهی «زندگیِ کاتخورده» را تشریح کنم. مضاف بر اینکه این طرز تفکر، در برخی دوستان خودم هم نفوذ کرده و تلاش دارم تا مسئلهشان را از دید خودم شفاف کنم.
مشکل اساسا در این نیست که چرا سفارتها شلوغ هستند و غیره؛ این جور چیزها نیستند که باعث سرخوردگی جوانان میشود. مسئله خودِ این شیوهی نگریستن است؛ این ترتیبدادگی به زندگی. اینکه مسیر موفقیت/شادی را دارای پلههایی ببینیم که از قضا در جهان سوم تعدادش خیلی بیشتر است. نه، حتی اگر خوشبختی یک پله هم داشته باشد، این معلوم بودنِ جایِ پا، محلِ پله، خوشبختی را از مفهومش تهی میکند. خود این تلاش برای رسیدن به نقطهای از پیش معلوم، مادرِ پژمردگی این دوستان من است - این داشتن گزینهها و بعد خود را محدود دیدنْ در چارچوب همین گزینههای تستشدهی قدیمی.
زندگی بدون تولید گزینه، محصور است در چهار گزینه، که از قضا هر چهار گزینه هم غلط هستند.
* تبارشناسی اخلاق، ص ۱۴۶
خیلی عالی. که البته بحث های جانبی دیگه ای هم دارد... ذهنیت ما برش کوچکی از واقعیت، مخلوط با قوه تخیل است، که چیزی قابل اعتماد از واقعیت باقی نمی گذارد.