محمد‌رحیم اخوت داستان‌نویس در اصفهان درگذشت

مجید نفیسی

 

امروز بیست‌و‌سه بهمن هزار‌و‌چهار‌صد محمد رحیم اخوت داستاننویس و منتقد ادبی در هفتاد‌و‌شش‌سالگی در اصفهان درگذشت. معروفترین رمان او "نامها و سایه‌ها" بود که جایزه‌ی مهرگان را برد. او از خویشاوندان من بود: مهربان و پرشور.  پیش از انقلاب در کار تاتر دستی داشت ولی پس از آن  به داستاننویسی روی آورد. دو پسرش مازیار و آرش نیز نویسنده و داستاننویس هستند. برادر جوانترش صادق اخوت در سی تیر هزار‌و‌سیصد‌و‌شصت در بیست‌وچهارسالگی در زندان اوین تیرباران شد و پیکرش در گورستان کفرآباد یا "خاوران" دفن شد. من خود همراه با همسرم عزت طبائیان سر خاک صادق رفتیم و عزت با گیره‌ی موی سرش بر تکه سنگی نوشت: "صادق! تو چون نامت صادق بودی" و بر یکی از قبرهای بی نام و نشان گذاشت که آن زمان هنوز از هژده تجاوز نمیکرد ولی افسوس که پیکر عزت و هزاران قربانی دیگر بزودی به آنها افزوده شد. یاد هر دو برادر رحیم و صادق گرامی باد.

۱۲ فوریه ۲۰۲۲

نام کتاب‌های محمد‌رحیم اخوت:

• تعلیق
• چهار فصل در بازخوانی شعر
• نیمه سرگردان ما (مجموعه داستان)
• باقی‌مانده‌ها (مجموعه داستان)
• شکارچی خرگوش (ترجمه با همکاری حمید فرازنده)
• نام‌ها و سایه‌ها
(رمان)
• خورشید (داستان بلند)
• نمی‌شود (رمان)
• مشکل آقای فطانت (رمان)
• پاییز بود (مجوعه داستان‌های کوتاه)
• تماشا (رمان)

**** **** ****

 
زندگی‌نامه‌ی خودنوشت
 
در آذرماه ۱۳۲۴، در محله‌ی احمدآباد اصفهان، در خانواده‌یی بسیار مذهبی به دنیا آمده‌ام. در همین شهر، و در همان محله، به دبستان «جلالیه» و دبیرستان «گلبهار» رفتم. سیکل دوم دبیرستان را هم در رشته‌ی ادبی، در دبیرستان «کازرونی»، در محله‌ی طوقچی خواندم. خانه‌ی پدربزرگ پدری‌ام در محله احمدآباد، و خانه‌ی پدربزرگ مادری‌ام در محله‌ی طوقچی بود. بسیاری از فضاهای داستانی‌ام از این دو خانه‌ی بزرگ و فضاهای تو در توی آن می‌آید که خیال را بال و پر می‌داد و ذهن خیال‌پرداز و درون‌گرای مرا به پرواز وا‌می‌داشت. پروازی نه‌چندان بلند. بال بال‌زدنی در یک فضای بسته که هم از لحاظ جغرافیایی، هم از نظر فرهنگی، خیلی تنگ و تار بود. مدرسه‌‌ها هم چیز بیشتری نداشت. فقط کتاب‌ها بود که حصارها را می‌شکست و مرا می‌برد تا کجاها. در خانه‌ی ما کتاب خواندن چندان مجاز هم نبود؛ و همین بود که مرا به خواندن حریص می‌کرد. با هر جان‌کندنی بود، کتابی می‌خریدم یا کرایه می‌کردم تا ساعت‌ها در پستویی یا یکی از آن اتاق‌های خانه‌ی بزرگ، به گوشه کنار جهان سری بکشم. با این همه، آدمی منزوی بار نیامدم. دوستان تاق و جفت خود را داشتم و عصیان‌ها و شورش‌های محدود خود را. دور از چشم خانواده به سینما و خیابان‌گردی می‌رفتم که سرانجامش رسید به کار تئاتر.
 
نوشتن داستان را از همان نوجوانی شروع کردم؛ اما تا برسد به نوشته‌هایی که بشود خواند، سی سالی طول کشید. بعد از دبیرستان، رفتم به خدمت نظام (سپاه دانش) که از پادگان همدان شروع شد و در روستاهای بخش رزن همدان (روستای نینج) ادامه یافت.
 
خدمت سپاه دانش که تمام شد، به شغل آموزگاری رفتم به روستای «ورزنه» در حاشیه‌ی کویر و نزدیک باتلاق گاوخونی. همان‌وقت‌ها (سال ۱۳۴۸) با دخترعمه‌ام «مرضیه» من به او می‌گفتم «مرزه» که سه سالی بود با هم نامزد بودیم ازدواج کردم؛ و در یکی از آن خانه‌های اجدادی خانه گرفتیم. هر دو پسرم آرش و مازیار در همان خانه به دنیا آمدند. «مرزه» اکنون دو سالی‌ست که مرا تنها گذاشته است.
 
بعد از پنج سال آموزگاری در «ورزنه»، آمدم به روستایی نزدیک‌تر به اصفهان (سگزی) و همراه با کار آموزگاری رفتم به دانشسرای راهنمایی (رشته علوم انسانی) و دانشگاه اصفهان (رشته زبان و ادبیات فارسی). از دانشسرا مدرک فوق دیپلم، و از دانشگاه مدرک لیسانس گرفتم و درس خواندن را برای همیشه رها کردم. اما اشتیاق به خواندن و نوشتن، که حالا چاپ هم به آن اضافه شده بود و آن را جدی‌تر جلوه می‌داد، همچنان بود و روز‌به‌روز ریشه‌دارتر می‌شد. همراه با آن، کار تئاتر و سرودن شعر و کشیدن کاریکاتور هم، کم و بیش، از سرگرمی‌های من بود.
 
چاپ نوشته‌های من از مجله‌ی فردوسی، در سال ۱۳۴۶ شروع شد و با نشریه‌های هفتگی و ماهانه‌ی دیگر ادامه یافت.
 
سال ۱۳۵۷، سالی سرنوشت‌ساز برای مردم ایران و من بود: تئاتر و کاریکاتور را گذاشتم کنار. یکی دو سال بعد، از تدریس هم محروم شدم. بعد، از آموزش و پرورش بازنشسته‌ام کردند. با یاران «جُنگ اصفهان» که با برخی از آنها آشنا بودم و برخی را دورادور می‌شناختم پیوند خوردم؛ و سرگردانی‌ام در کوچه‌پسکوچه‌های شعر و داستان و نمایشنامه و کاریکاتور و مقاله‌های پراگنده سر و سامانی یافت. جلیل دوستخواه، احمد میرعلایی، هوشنگ گلشیری، در این میان نقش کارسازتری داشتند. گرچه بعد از چند سال، اولی از ایران رفت، و دومی سربه‌نیست شد، و سومی بعد از چند ماه که با هم بودیم به تهران برگشت و سرانجام، بعد از عمری نه‌چندان دراز اما پربار، از دنیا رفت (افسوس). علاوه بر اینها و دیگر دوستان «جُنگ اصفهان»، از دیگران هم چیزها آموخته‌ام و همچنان می‌آموزم.
 
در اوایل دهه‌ی پنجاه، ناشری اصفهانی چند کتاب از من برای کودکان و نوجوانان چاپ کرد، که وقتی به بی‌ارزش بودن آن‌ها پی بردم که کار از کار گذشته بود. همین تجربه مرا در چاپ نوشته‌هام به‌صورت کتاب محتاط کرد. فاصله‌ی چندساله میان تاریخِ نوشتن و تاریخ چاپ کتاب‌های بعدی، از همین‌جا سرچشمه می‌گیرد. 
 
در سال ۱۳۷۸ «تعلیق» (یک داستان بلند)، سال ۱۳۷۹ «چهار فصل» (در بازخوانی شعر) سال ۱۳۸۰ «نیمه‌ی سرگردان ما» (مجموعه داستان)، و «شکارچی خرگوش» (در شعر و زندگی تد‌هیوز و سیلویا پلات) با حمید فرازنده، سال ۱۳۸۲ «نام‌ها و سایه‌ها» (رمان)، سال ۱۳۸۳ «خورشید» (یک داستان بلند) از من چاپ شده است. یک مجموعه داستان به نام «داستان‌های نانوشته» و یک رمان به نام «نامه‌‌ی سرمدی» و کتابی به نام «باقی‌مانده‌‌ها» (چند داستان) هم پیش ناشر است که هنوز چاپ نشده است. عنوان این آخری نشان می‌دهد که کار خود را تمام‌شده می‌دانم؛ اما از آنجا که توبه‌ی گرگ مرگ است، باز داستانی در دست نوشتن دارم که اگر تمام شود، یک «رمان کوتاه» خواهد بود.
 
علاوه بر این‌ها، انبوهی از مقاله‌ها هم هست که در زمینه‌های مختلف فرهنگی نوشته‌ام و تنوع آن نشان می‌‌دهد که اگر چه تفننی نبوده، اما در هیچ رشته‌یی خود را «متخصص» نمی‌دانم.
 
وقتی از آموزش و پرورش جمهوری اسلامی بیرونم کردند، هفت سال به کارهای مختلفی پرداختم که هیچ ربطی به ادب و هنر نداشت؛ اما بی‌ادبی هم نبود. بعد از آن هفت سال، به حرفه‌ی مطالعات شهرسازی و معماری روی آوردم که با شرکت «پژوهش و معماری» شروع شد، و با «مهندسان مشاور پلشیر ـ معمار و شهرساز» ادامه یافت. حالا بیش از پانزده سال است که با «مهندسان مشاور پلشیر» همکاری می‌کنم. مقاله‌های مربوط به معماری و فضاهای شهری و مطالعات مربوط به آن، از همین‌جا می‌آید. در این حرفه‌ها تحصیلات مدرسه‌ای ندارم؛ و کسی هم نبوده است که مستقیماً چیزی به من بیاموزد. اگر چیزی هم یاد گرفته باشم، همه را از نوشته‌های دیگران آموخته‌ام. در واقع آدمی خودرو بوده‌ام مثل علف هرزی که هر وقت خاک خشک پیرامونم به نم بارانی تر شده، سری کشیده و خودی نموده‌ام که امیدوارم خودنمایی نبوده باشد. با این همه، از خواندن و باز خواندن نوشته‌های خودم، تا وقتی برود زیر چاپ، و حتّا بعد از آن، لذت می‌برم.
 
یک‌شنبه ۱۱ / اردیبهشت / ۱۳۸۴
اصفهان
 
**** **** ****
 
ملالِ پدرم (۱)
 
آرش اخوت
 
 
همه چیز تهی است، حتی اندیشه تهی بودن. همه چیز به زبانی بیان می‌شود که نمی‌فهمیم: جریانی از هجاهایی که در درک ما بازتابی نمی‌یابند. زندگی تهی است، روح تهی است، و دنیا تهی است. و خدایان به مرگی دچار شده‌اند که خود بزرگتر از مرگ است. همه چیز از تهی هم تهی‌تر است. همه چیز در ورطه هیچی فرو رفته است. هنگامی که چنین می‌اندیشم، و به امید اینکه‌ واقعیت عطش مرا فرو بنشاند به هرسو می‌نگرم، تنها حرکاتی مبهم می‌بینم. سنگ‌ها و جسم‌ها و اندیشه‌ها، همه مرده‌اند. هر جنبشی به سکون گراییده و همه چیز همچون گذشته است. هیچ چیز، حرفی برای گفتن ندارد. [...] دنیا گمشده و در اعماق روحم، که اکنون تنها چیزی است که واقعی است، رنجی شدید و نامرئی، اندوهی شبیه همان صداهایی که از سر اندوه برمی‌خیزد، همچون قطرات اشک در اتاقی تاریک حضور دارد. -- فرناندو پسوآ (۲)

این عکس، تماِم پدرِ من است. تمامِ پدرِ این روزهای من.

یکی از آن شب‌های دوشنبه بود. یکی از آن دیدارهای هفتگی در خانه ما به اتفاق عموباقر و آقای امید کاویانی. دو سالی می‌شود که هفته‌ای یک شب معّین دورِ همیم. شب می‌شود. آنها می‌آیند. تابستان‌ها در ایوان‌ و زمستان‌ها در اتاق، می‌نشینیم و گپ می‌زنیم و چای می‌خوریم. آقای کاویانی کمی برایمان نی می‌نوازد. «طوسی» و «پشمک» که از مهمان و «غریبه» فراری‌ا‌ند، با این سه نفر جورند و دور و برِ ما می‌پلکند. حدوِد ساعتِ هشت و نیم و نُه روی زمین سفره پهن می‌کنیم و شام می‌خوریم. شام که تمام می‌شود، سفره را جمع می‌کنیم و دوباره روی مبلها دور هم می‌نشینیم. آقای کاویانی دوباره کمی نی می‌نوازد. چای آخر را می‌نوشیم. ساعت حدودِ ده بابا به عموباقر می‌گویند: «هر وقت خواستی من آماده‌ام.» همه برمی‌خیزیم. آنها می‌روند.

این عکس را در یکی از آن لحظاتی گرفته‌ام که کاری نمی‌کنیم. در یکی از آن وقت‌ها که حرفی نیست و همه سکوت کرده‌ایم. شاید موزیکی از لپتاپ پخش می‌شود و همه نشسته‌ایم گوش می‌دهیم. این شب‌ها برای من فی نفسه شب‌های دلپذیری‌ست؛ اما به خصوص به اوقات بابا بستگیِ تمام دارد. زنگ که می‌زنند، در آستانه درِ خانه که پیدا می‌شوند، از همان نگاه اول، از همان اولین نگاه، درست لحظه سلام، می‌فهمم امشب چگونه‌اند؛ و البته اغلب هم خوب نیستند. گاهی خیلی خوب نیستند؛ گاهی بدند. 

وقتی خوب نیستند، تماِم شب تقریبا کلامی نمی‌گویند. به کلی سکوت می‌کنند و گاهی می‌دانم که حرف‌های ما را هم نمی‌شنوند یا توجهی نمی‌کنند. درست برخلاف معدود وقت‌هایی که سرحالند و گاهی تمام مجلس را از سخن اشباع می‌کنند؛ از نقل خاطراتی که گاهی نشنیده‌ام یا اغلب بارها شنیده‌ام.

تقریباً هربار وقتی آقای کاویانی نی می‌نوازد یا گاهی بی هیچ دلیلِ مشخصی، گریه می‌کنند. شب‌هایی که خوب نیستند، شام را هم معمولاً دوست ندارند. (دوست داشتن و نداشتنشان برای مریم و من نشانه‌هایی دارد.)

فقط گربه‌ها را، چه این دو تا یا آن سه تا که گوشه ایوان می‌خوابند، با میل و اشتیاقی البته گذرا تماشا می‌کنند و هربار چیزی از سرِ شگفتی و تحسین می‌گویند.

این عکس مالِ یکی از آن شب‌های «بد» است؛ اما این ایماژ یا تصّورِ پدرم، فقط مختص شب‌های «بد» نیست. برای من این عکس، حاویِ ایماژی تمام نما از پدر ماست. پدر این روزگارِ من. این چین و چروک‌های لباس، ادامه و استمرارِ چین و چروک‌های صورت است انگار و آن چشم‌های در سایه و به خصوص و بیش از همه، استمرارِ آن لب‌های فشرده کج است که به خصوص در شب‌های «بد»، در غیابِ تقریباً هر کیفیتی، تقریباً از همه چیز بیزار و ملول است. آن چشم‌ها و لب‌ها، نقطه ثقلِ چین‌های این تصویر است؛ مثل دایره‌های روی آب وقتی سنگی به برک‌های بیندازیم. این چین و چروک‌هایی که از خم شدن و فرو شدن و فرو رفتن در خودِ جسم و جان برمی‌آید؛ این چین و چروک‌های نوعی انزوا و نوعی هجرت در خود. انزوا و هجرت در خود به نظرِ من چیزهای بدی نیست؛ حدودی از آن را من برای خودم هم روا داشته‌ام؛ اما وقتی با ملال همراه باشد، ملالی که تقریباً هر کیفیتی را بی اعتبار و نادیده می‌گیرد...؟ نمی‌دانم.
 
ملالِ پدرم یکجور «وضعیت» است؛ پیش از آنکه - چه می‌دانم - بیماری باشد یا هر چیزی دیگر. این «وضعیت»، آبشخوری دیرین دارد و در طولِ سالیان، سیر و روالی مستمر و پیوسته داشته است. از کجا شروع کنم؟

کيف‌های پدرم

کیِف سامسونتِ سیاه مکعبیِ بزرگ؛ اولین کیفی که یادم می‌آید، پدرم دست می‌گرفت. برای کودکی من این کیف، سنگینی تحمل ناپذیری بود؛ نوعی سنگینیِ توأمان عینی و ذهنی. یکجور وزنه بود انگار برای وجود یا در واقع برای اعتبار و دیسیپلینِ مردی که قضاوتِ دیگران برایش به هیچوجه کم اهمیت نبود؛ و چه سنگین بود برای من. نوعی گرانقدری داشت در ناخودآگاهِ کودکیِ من. استعاره‌ای بود از اعتبار و هیبت «پدر». حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم اینکه نمی‌توانستم بلندش کنم، چه قدر استعاری بوده است. از پس غباری تقریباً چهل ساله خوب یادم می‌آید شبی را که مهمان پسرعموی پدرم بودیم. آن شب وقتی کیف سامسونت روی پای پسرعمو برگشت و او بی اعتنا آن را بلند کرد و فقط با آن تمسخرِ همیشگی به بابا گفت: «چرا این کیف اینقدر سنگینه؟»، «آقاجواد» در نظرِ خیره و شگفت‌زده من، به واقع رستمِ دستان بود.

خاطرم نیست کِی آن کیفِ سنگیِن سیاهِ حجیمِ البته زیبا، جایش را به کیفِ سبکترِ چرمی داد و بعدها کیِف دستی، بابندی از شانه آویزان شد و بود و بود تا همان روزها، بعد از مامان که بابا کم‌کم دیگر سرِ کار نرفتند، کیف‌ها هم کناری رفتند و تبدیل شدند به کیف‌های کوچکی که فکر نمی‌کنم جز یکی دو پاکت سیگار و مقداری پول و یک فندک و جعبه عینک، چیزِ دیگری در آنها بود. آن کیف‌های کوچک هم بعد از یکی دوبار که دزدها روزِ روشن در خیابان از دستِ بابا زدند، جایشان را دادند به پاکت‌های بنددارِ کوچکی از نوع این پاکت‌های اودکلن که هر بار کسی برای بابا هدیه می‌آورد. پاکت‌های کوچکی که نه در داشتند، نه قفل و محتویات‌شان فقط همان یکی دو پاکت سیگار و فندک و جعبه عینک بود.

حالا این روزها مدتی‌ست همان پاکت هم در کار نیست. حداقل زمستان‌ها همان انگشت شمار اشیای «مورد نیاز» را می‌شود در جیب‌های کت یا شلوار جا داد. موبایل هم که ندارند.

چهل سال عمریست؛ از آن وزنه سیاهِ سنگین تا این سبک‌بالی و سبک‌باریِ این روزها. سبک‌باری‌ای که بیش و پیش از آنکه رنجوریِ شانه‌های‌ هفتاد سالگی را مرهمی باشد و علاوه بر استغنا، به نظرم از نوعی ملال، نوعی بی‌اعتنایی و بی‌اهمیتیِ همه چیز و غیابِ تقریباً هر کیفیتی حکایت دارد.

کتابخانه پدرم

آن کتابخانه هم یکجور وزنه بود. از سنگینی و زیادیِ کتاب‌ها و بزرگیِ قفسه‌ها (به خصوص در چشمِ کودکیِ من) که بگذریم، آن کتابخانه یکجور نقطه ثقل، یکجور هویتِ آن خانه بود. خانه بدساخت (البته باصفا) بود؛ اما کتابخانه زیبا بود،  پر از کتاب بود قفسه‌های چوبی که به طرح و سفارش بابا ساخته شده بود.
 
من خیلی خوب از دوران پیش یا آغاز نوجوانی یادم می‌آید شب‌های زیادی را (گاه چند شب در هفته) که بابا با یک بغل کتاب به خانه می‌آمدند.  می‌نشستند، کتاب‌ها را می‌گذاشتند کنارشان، پشت تک‌تکشان، در زاویه گوشه چپ بالای صفحه اول، اول اصفهان، اسم کتابفروشی و آخر هم تاریخ خرید کتاب را می‌نوشتند. آن تاریخ‌ها و نام مکان‌ها هنوز هم برای من حس غریبی دارد و به نظرم مهمتر از این «حس غریب» همین پشت نویسی‌های کوچک می‌توانست گوشه‌ای از روایت خرد تاریخ این شهر باشد.
 
مامان که رفتند، چندی گذشت و بابا رد کردن کتاب‌ها را کم کم زمزمه کردند. این ابتدای آن سبکباری بود و البته به نظر من سرآغاز آن ملال. من باور نمی‌کردم. نمی‌خواستم باور کنم، اما بالاخره شد آنچه شد. گفتند هر کتابی می‌خواهید بردارید، می‌خواهم بقیه را به کتابخانه‌ای در ورامین بدهم. مازیار و من هم که مستاجر و خانه به دوش،  مگر چند کتاب می‌توانستیم برداریم؟ هر کدام تعدادی برداشتیم اما بیشتر کتاب ها ماند. بابا دانه دانه کتاب‌ها را یک تنه وا رسیدند. تعداد خیلی کمی را که می‌خواستند (خواستن‌ها داشت کمتر و کمتر می‌شد) و تعدادی را که هدیه بود، جدا کردند، باقی را یک به یک گرد گرفتند، به تنهایی کارتون کردند، با کمک من کارتون‌ها را چسب زدند و آن بیش از سی کارتون را «رد» کردند. کتابخانه خالی شد. همان روزها (۱۵ دی ۱۳۸۳) در وبلاگم نوشتم:
 
«تمام کتابخانه بابا، تمام آن کتابخانه شده است بیش از سی کارتون دربسته در گوشه کنار طبقه دوم و در راه پله تا بیایند ببرندشان گویا برای کتابخانه‌ای در ورامین. قفسه‌های خالی را امشب دیدم. مثل این بود که در خانه‌ای که سی سال است زندگی می‌کنیم، اتاق تازه‌ای کشف کنیم، اما به هیچ وجه شعف کشف یک اتاق تازه را ندارد. قفسه‌های خالی و خاک گرفته. احساس می‌کنم بستن آخرین کارتون، نقطه پایان یک دوره است. نقطه پایان یک دوره برای بابا، من، مازیار و شاید همه آنها که سالها به آن خانه آمدند و رفتند و کتاب‌های آن کتابخانه را کاویدند و امانت گرفتند و خواندند.»

خالیِ آن قفسه‌های خالی، خالیِ ساده ای نبود. آن خالی‌ها بسیار استعاری بود. حالا سال‌هاست بابا، شاید جز یکی دو بار پایشان را به هیچ کتاب‌فروشی نگذاشته‌آ‌ند. کتاب‌ها البته از گوشه و کنار می‌رسند و خوشبختانه مطالعه چندان شامل آن سبکی و کاهش تدریجی نشده است، اما کتابخانه دیگر آن کتابخانه نشد.

همین روال تدریجی و مستمر تقلیل و خالی شدن و سبکی را در چیزهای دیگری از سرگذشت و روزمرگی پدرم به وضوح می‌بینم. بخشی از این تغییر تدریجی البته از ناگزیری سن و سال است، اما در مورد پدرم، این تمام ماجرا نیست. او خود را رها کرده است. خودش را در سیلان و هجوم ملالی وا داده است که خودش را افسرده کرده و مرا ترسانده است. بخصوص مرا از ادامه این روال اگرچه تدریجی اما مستمر (که البته آن هم به نظرم افزوده شده است) می‌ترساند. می‌خواهد به کجا بیانجامد؟

ملال پدرم البته بی ریشه نیست. نوعی تردید در وجود او همیشه بوده است که هر پدیده‌ای را به چون و چرا می کشد، و به خصوص پزشکی به مثابه صنف یا حتی نهاد (گیرم که گاهی این چون و چرا از سر نوعی عکس‌العمل یا نوعی واهمه خودآگاه و ناخودآگاه از «مثل همه بودن» است.) و این تردید به نظرم در عین سرکشی، هسته نوعی پوچ‌انگاری را در وجود او شکل داده است. پوچ‌انگاری‌ای که آن روزها، خیلی سال پیش، وقتی من بچه بودم، بیشتر معرفتی و فلسفی یا وجودی بود و در حیطه زندگی واقعی و روزمره او ظاهر چندانی نداشت. اما هر چه گذشت و به خصوص بعد از رفتِن مادرم، کم کم به نوعی «ملاِل موقعیتی» یا «ملال وضعیتی»(۴) تبدیل شد؛ یعنی ملالی که درست و حسابی و روز به روز زندگی روزمره او را فرا گرفت. علاوه بر اینها، یک جور تنبلی هم (که البته کم یا بیش در وجوِد همه هست و چیِز بدی هم نیست) به کاِر این ملال آمد: تنبلی، ملال را عمیقتر کرد؛ ملال، تنبلی را بیشتر. پدر هرچه در خود فروتر شد، چروک‌هایش بیشتر شد و لب‌هایش فشرده‌تر؛ ملالش هم افزون شد. تا کجا می‌خواهد پیش برود؟
 
اصفهان. اسفند ۹۵
جهان کتاب. سال بيست و دوم ، شماره ۳ و ۴
 
....
 
۱. این سومین جستار است از جستارهایم با عنوان کلِّی «پدرم». جستار اول («پدرم») در فصلنامه زنده‌رود، ش۶۲، (زمستان۹۴) و جستار دوم («اتاق‌پذیرایی») در دوماهنامه روایت، ش ۱۰، (مرداد و شهریور ۹۵) منتشر شده است.
۲. نقل از: لارس اس ونسن، فلسفه ملال، ترجمه افشین خاکباز، نشر نو، چاپ دوم، ۱۳۹۵.
۳. www.arashcube.blogspot.com
۴. در این دسته بندی انواع ملال به این منبع نظر داشته‌ام: لارس اس ونسن، فلسفه ملال، ترجمه افشین خاکباز، ج۲، (تهران: نشر نو، ۱۳۹۵).