مسابقه انشای ایرون

 

تنها یک منزل راه

مرتضی سلطانی

 

بعد از چندین روز که هیچ اوضاع خوبی ندارم امروز رفتم به یک دفتر پرستاری برای پیدا کردن کار. این دفتر در واقع یک میز و صندلی و چند پوشه بود که در ته راهروی یک شرکت گذاشته بودند. دختری با آرایشی بدسلیقه آنجا منشی بود و جوانکی هم رئیس این تشکیلات. بعد از مقدمات و اینکه گفتم همه نوع کاری حاضرم بکنم و فهمیدند که بشدت به پول اینکار نیاز دارم جوانک رئیس نگاهی دقیقتر و کاونده تر به سرتاپایم و بویژه صورتم انداخت. میشد دید که چشمهایش دم به دم از نوعی سوظن سرشارتر می شود و دیدن صورتم که در این روزهای تلخ، بی جلا و دردمند شده و چشمان گود رفته و دهانم را که بخاطر شکسته شدن دندانهای نیش با ماسک پوشانده ام،سوءظن اش را حسابی آبیاری میکند.

چیزی درِ گوش دختر گفت و رفت و مردی میانسال را که گویا پرستار بود به همراهی با خودش خواند، مرد هم با چاکرمآبی رقت باری اطاعت امر کرد. رفتند و دخترک منشی گفت: "آقا میشه ماسک تون رو بردارید." برداشتم و بعد که با نگاهی سرد و بدبینانه براندازم کرد، گفت:

"شما چیزی مصرف می کنین؟"

گفتم: "بله؟"

گفت: "چی می کشین؟ اعتیادی که دارین چیه؟"

لحن گزنده و برخورنده اش را تحمل کردم و جواب دادم: "نه خانم. من اعتیادی ندارم و هرگز نداشتم. فقط سیگار میکشم."

و بعد با نگرانی زنی را نگاه کردم که تازه فهمیدم چند صندلی آنسوتر در راهرو نشسته و با نوزادی روی پایش نگاه تیز و دردآلودش را به من انداخته. دخترک منشی درآمد که:

"آقا خب ما... آقا با شمام..." و من با صدایش ناگهان نگاهم را از زن برگرفتم و گرداندم بسوی دخترک منشی که میگفت: 

"خب ما هم سوپیشینه می خوایم و هم آزمایش عدم اعتیاد."

گفتم: "باشه. مشکلی نداره."

با لحنی مچ گیرانه گفت: "آقا اصلا معلومه.  همین حالا می فرستیمتون برید آزمایش بدیدا."

اینرا که گفت چیزی در من آوار شد و تحمل این وضع با همه یِ نیازم به این شغل ناممکن. می دیدم که این پرده ایست از همان نمایشِ رقت بارِ احساس قدرتِ انسان که در مواجهه با دیگریِ ضعیف سر میرسد و هر توجهی به حساسیتها و هست و بودِ طرف مقابل را نالازم میکند،تا بشود به ما تیپاخوردگان دمی هم که شده احساس کسی بودن بدهد.

آمدم تا با گفتن حرفی گزنده آتش درونم را خاموش کنم که چیزی تلخ تر سر رسید: دردی موذی و تپنده که چون جان کندنِ موجودی شرور بود در دندانم شروع شد. از آنچه دخترک میگفت فقط کلماتی مثل" فقط همراه مریض" یا "توی بیمارستان" را شنیدم و حدس زدم من را مناسب پرستاری ندیده. از درد چشمانم نم آلود شده بود.

دخترک نیم نگاهی از سر بی توجهی کرد و به کاری دیگر مشغول شد.

برخاستم و با اشاره دست عذرخواستم و خارج شدم. در راه پله بودم که درد ساکت شد؛ باید برمیگشتم و حرفم را میزدم. برگشتم و جلوی میز دخترِ منشی ایستادم و طوری که آن زن هم بشنود گفتم:

"ببین خانم من واقعا.." ناگهان درد باز موذیانه آمد و با بیرحمی سعی بعدی من را نیز ناتمام گذاشت: "ببین خا.." با دست محکم دهانم را پوشاندم. دخترک با تعجب نگاهم کرد و گویی در همین کارم که برایش عجیب و نامعلوم می نمود هم حجتی دیگر بر اعتیاد من میدید.

بیرون که آمدم به زحمت توانستم بزاق چسبانکم را به بیرون تف کنم و اندکی که گذشت درد دندانم تمام شد یا شاید هم چون دردی تلخ تر سر رسیده بود آن درد دیگر را بلعیده بود. با حالِ گیج و غمگین ایستادم تا سیگاری بگیرانم و نفهمیدم که مردی آمده و برگه آدرسش را در دستِ بی اراده من گذاشته.

مرد پرسید: "میدونی کجاست؟ آقا؟"

مرد را نگاه کردم، بی آنکه او را ببینم!

گفت: "آدرسو بلدی کجاست؟"

مثل آدمی گیج و سودا زده با تعجب به آن سفیدی تشخیص ناپذیر و مبهم در دستم نگاه کردم که گویی نوشته هایش بخار شده بودند. بعد عذرخواستم و مرد رفت. و بعد از آن حالی غریب سر رسید که وقتی تلخی و نگون بختی از حد بیرون شد آغاز می شود: خلسه ای که بعد از لرزه ای نشئه گون بر تیره پشت آغاز می شود و آدمی را از نوعی آرامش تب آلود سرشار می کند. در این آرامش است که مایلی تا جهان را واگذاری! و درست بعد از این حال است که همیشه در من گرایشی گزنده به نوعی تلخ و طعنه آمیز از شوخ طبعی و پوچی آغاز می شود، گرایشی که شوری گُر گرفته آنرا شعله ور می کند و بعد از آنست که مایلم این خودفریبی را باور کنم که از این حال تا شور و عشقی گرمابخش تنها یک منزل راه است!