داستان ازدواج‎‎

ایلکای

 

فیلم داستان ازدواج (Marriage Story) قصه‌ی روزهای پایانی یک زندگی زناشویی است. "چارلی" یک کارگردان با استعداد تئاتر و "نیکول" بازیگری نه چندان معروف در خلق داستان‌هایی برای کودکان است. فیلم با روایت این زوج از همدیگر آغاز می‌شود. هر کدام در متنی جداگانه، همسر خویش را برای ببیندگان توصیف می‌کند و این وصف آنقدر موشکافانه و عاشقانه نگاشته شده که در نگاه اول محال است تصور کنید این روایتی یک‌طرفه برای خواندن در حضور مشاور خانواده و در راستای پروسه‌ی طلاق است. آنها قرار است از یکدیگر بگویند، مقابل هم بخوانند و با یک توافقِ شیرین و توافقی، جدا شوند.

این فیلم را می‌توان از منظرهای گوناگون به تحلیل نشست؛ خصوصا از وقتی که قرار است پای قانون و مختصات آن به زندگی خصوصی افراد وارد شده و حکم جدایی آنها را امضا کند. گند می‌خورد به همه‌چیز، دقیقا گند. لحظات عاشقانه و شخصی آنها، الکل‌خوردن و عشق‌بازی‌شان حالا بدل به آتوهایی می‌شوند که از هم دارند. آتوها را کم‌کم رو می‌کنند تا دیگری را در پروسه‌ی عذاب‌آور قانون، له کنند. اصولا وقتی پای بروکراسی و حساب، کتاب به تخت‌خواب آدم‌ها باز شود، وقتی که تصمیم بگیرند از شر هم خلاص شوند، در چشم برهم‌زدنی بدل به غریبه‌هایی ترسناک و خوف‌انگیز می‌شوند. انگار نه انگار که روزی عاشق بودند، که روزی قلب‌شان برای هم می‌تپید و کلی ادبیات در وصف هم خرج کرده بودند. دو غریبه‌ روبه‌روی هم می‌ایستند و شیره‌ی جان یک‌دیگر را می‌مکند. آدم‌ها آنقدر که در شروع هر چیز خبره می‌شوند، در پایان‌دادن و ختمِ ماجرای چیزها استعداد ندارند. بلند‌کردن را خوب می‌آموزیم، بر زمین‌گذاشتن را نه!

برای من اما نکته‌ای دیگر از تماشای این فیلم، دندان‌گیر بود. نکته‌ای که شاید لزوما نظرگاه نویسندگان این درام خانوادگی نباشد، اما بد نیست که به این بهانه پای آن را به یادداشت خود باز کنم. نیکول، در جایی و در دردِ دل‌های خود با مادر می‌گوید: من در این زندگی نمی‌توانم "خودم" باشم... نمی‌توانم برای آینده خود تصمیم بگیرم.

این همان دیالوگ تیپیک در میان میلیون‌ها زوجِ به بن‌بست‌رسیده است. موضوع از این قرار است که اصولا رسمی اجتماعی مانند ازدواج، قدرت روایت‌کردن‌های شخصی را از کنش‌گران خویش دریغ می‌ورزد. شما دیگر کمتر قادر به روایتِ قصه‌های خویشتنِ خویش می‌شوید. امر فرهنگی همواره می‌تواند انسان‌ها را از توانایی قصه‌گویی، اخته سازد. یک‌هو به خود می‌آیید و می‌بینید قصه‌ی زندگی شما توسط دیگری، و قصه‌ی دیگری نیز توسط شما در حال روایت است. این شاید تیغی دو سویه باشد؛ کاهلی در خلق و ساختِ قصه‌های شخصی، لذت‌بخش است، اما نه برای همیشه. 

انسان‌ها دوست دارند یک‌جای مسیر پارک کنند، پیاده شوند و فرمان زندگی را به دیگری بسپارند. اگر سپردید دیگر چندان جای گِله نیست. این جمله‌ی پُرمصرف که "من جوانی خود را پای تو گذاشتم"، احمقانه است. در میان انتخاب‌های ما فاصله‌ی معناداری وجود ندارد. عمر می‌گذرد و آلترناتیوهای زندگی تنها زمانی شیرین و رویاوار می‌شوند که هرگز به مرحله‌ی محک و تجربه نرسیده باشند.

اگر بپذیریم که قدرتِ روایت می‌تواند از راوی، کهن‌الگویی خداگونه برسازد، می‌توانیم این معما را ساده کنیم که اصولا چرا انسان‌ها مابینِ عشق و نفرت به مفهوم خدا ایستاده‌اند. آنها عاشق خدا (راوی دانای کل) هستند چرا که امیدوارند یک راوی عادل و دست‌و‌دل‌باز باشد، و بر او در ناخودآگاه خویش تنفر می‌ورزند، چراکه نه عادل بود و نه دست‌و‌دل‌باز. ما با مفهوم خداوند نیز نمی‌توانید بی‌حساب باشیم، چه رسد به بندگان او در این دستگاهِ معرفتی.

این نکته به درستی صدق می‌کند که آدمیان در رسمی مانند ازدواج، تصمیم می‌گیرند که لحظات عمر خویش را با دیگری سپری کنند، اما همواره یادشان می‌رود همان‌قدر که وجود یک همراه برای زندگی "نیاز" است، عدم وجود او نیز "ضروری" است. انسان در طول عمر خویش دچار شرایطی می‌شود که بهتر است هیچ‌کس شاهد آن نباشد، هیچ‌کس. او در این شرایط باید تنها باشد و هیچ شاهدی برای گواه در اطرافش پرسه نزند.

داستانِ ازدواج، داستان غم‌انگیزی است. همان‌قدر که انسان از تنهایی به درد می‌آید، از حضورِ بی‌وقفه‌ی کسی در کنارش نیز ملول می‌گردد. می‌دانم که الان دارید به پاسخ‌های دندان‌شکن و جملات زیبا در باب "لزوم عشق" و اینکه "می‌توان ازدواج کرد و حریم تنهایی یک‌دیگر را نقض نکرد" فکر می‌کنید، اما دست نگه ‌دارید. برای فهم آنچه که در زندگی بر سر ما هوار می‌شود، باید تلخ بود و جدی. این تنها راهِ بازنگری و فهمِ راستینِ شرایط انسانِ ساکن در این سیاره است.