سریال «قورباغه» به کارگردانی همون سیدی، اوایل سال جاری از شبکه نمایش خانگی و بر بستر اینترنت پخش شد،اگر شما تا کنون سریال را ندیده اید،این متن حاوی اسپویل میباشد



شکسپیر قورباغه اش را قورت می دهد

ایلکای

 

سریال «قورباغه» یک درام تمام عیار شکسپیری است، یا لااقل می توانست باشد. شخصیت های شکسپیر به تعبیر یان کات، در دایره ی سرنوشت قرار گرفته اند؛ ریچارد دوم با خون ریزی های ریچارد سوم برکنار می شود، ریچارد سوم حکومت می کند، و شاه بعدی او را در انتهای نمایشنامه برکنار می کند و خودش بر تخت می نشیند.

• با این منطق، وقتی نوری (نوید محمدزاده) می خواهد به ماده ی قورباغه دست پیدا کند، کارش را با خونریزی آغاز می کند. در این مسیر باز هم کشتار بیشتری راه می اندازد تا قدرت بیشتری کسب کند. شمس آبادی (هومن سیدی)، کسی است که پیش بینی می شود در انتهای ماجرا، نوری را خلع ید کند و خودش بر جایگاهی بنشیند که «همه به او سجده کنند». این وسط البته خود رامین (صابر ابر) و دیگرانی هم هستند که برای جانشینی در تکاپو هستند.

• بی شک نقطه ی اوج این تراژدی شکسپیری، صحنه ای است که شاه/نوری وادار به جابه جایی می شود. زمانی که نوری به همه کس و همه چیز مشکوک است و حتی دیگر به مخاطب هم اعتماد ندارد؛ بنابراین مخاطب هم (که بنا به سبک روایی فیلم، نقطه ی دید رامین است) هر بار رودست می خورد درباره ی محل مواد. این جا با یک پارانویای شکسپیری از جنس اتللو مواجه هستیم. اما سیدی کار را از این هم فراتر می برد؛ اگر دسیسه گران فقط دانه ی شک را در دل اتللو کاشته بودند و منتظر تا این دانه ها به عمل آیند، نوری در این جا برخلاف اتللو، بدنبال «نشانه های خیانت» است؛ هر چیزی می تواند نشانه ای باشد از خیانت هرکسی (ابژه ی پتی آ)، خواه درب بازشده ی بطری یا اصرار کسی به رفتن از مسیر جاده قدیم.

• نوری تبدیل به یک کارآگاه مدرن می شود، از جنس شرلوک هلمز. با این تفاوت کوچک که او نمی تواند حقیقت را تماما از راه علمی و منطقی استنتاج کند. همین که او فرض می گیرد خانواده اش هرگز به او خیانت نمی کنند، بازی را واگذار می کند. این جا نکته ی مهم دقیقا این سوال است که چرا نوری اطرافیانش را تحت تأثیرِ ماده ی قورباغه قرار نمی دهد تا حقیقت و وفاداری آن ها را کشف کند. پاسخ این است که چون نوری نمی داند «چه سوالی را باید بپرسد» تا به حقیقت برسد. مظنونان خود به کارکرد قورباغه آگاه هستند، و در نتیجه صحنه را طوری بازسازی خواهند کرد (ناخودآگاه خود را طوری بازسازی خواهند کرد) که نوری به جواب درست نرسد. 

ترفند رامین برای فرار از این اتفاق، همانا راستگویی است. بقول یک لطیفه ی ژیژکی: چرا به من می گویی که می خواهی مواد را از من بدزدی تا من فکر کنم که نمی خواهی بدزدی در حالی که واقعا می خواهی بدزدی. رامین با همین منطق است که سروش را قانع می کند تا نوری را دور بزنند: از همه تون متنفرم و می خوام سر به تن تون نباشه. رامین تظاهر می کند که تظاهر می کند که بدنبال پول است.

• داستان اما آن جایی شکست می خورد که می توانست نقطه ی اوجش باشد. کل ماجرای جستجوی فرانک و رامین در تایلند برای پیدا کردن بذر قورباغه، هیچ گسترشی در داستان انجام نمی دهد. فرانک زودتر از این فهمیده بود که رامین خودخواه است. ما پیشتر از این می دانستیم که رامین بدنبال قدرت است. مضاف بر این که، داستان فیلم، سرنوشت رامین را پیش تر از طریق نوری برای ما پیش گویی کرده بود. اما آن خط روایتی که می توانست یک نقطه ی عطف (یا یک نقطه ی شروع دوباره) در چرخه ی قدرت باشد، ادامه دادن داستان شمس آبادی است.

• شاید مهم ترین دیالوگ فیلم، جایی است که لیلا خطاب به شمس آبادی می گوید که به برادرش خیانت می کند چون غیرواقعی است، ولی او (شمس آبادی) واقعی است. به عبارتی نوری با کمک مواد به این جا رسیده ولی شمس آبادی با کمک حافظه ی قوی مادرزادی اش. اتفاقا خود نوری با این گزاره مخالف خواهد بود؛ او خطاب به سروش می گوید که «استفاده از این مواد شعور و هوش می خواهد، چیزی که تو نداری». اما اگر بخواهیم منطق واقعی و غیرواقعی بودن را پیش ببریم، شاید دقیقا خود سروش است که واقعی ترین (و به یک معنا طبیعی ترین) شخصیت داستان است. تنها اوست که با تکیه بر توانایی های خود، از سگ کشیْ فقیر به جنایت کاری حرفه ای تبدیل شده است. اوست که در قدم اول نوری را سوق می دهد به استفاده ی شرورانه از قورباغه با شمش -دزدی. اوست که نقشه ها را طرح می کند.

• بنابراین هنگامی که ما در انتهای فیلم می فهمیم که نوری قورباغه کشت می کرده، باید به این نکته توجه کنیم که شمس آبادی قادر نخواهد بود از قورباغه استفاده کند، چون شعور و هوشش را ندارد. فی الواقع او می خواهد از یک راه غیرطبیعی برای دست یابی به مواد استفاده کند، اما آگاه نیست به دانش قورباغه. فیلمساز ولی این خط داستانی را به کل رها می کند و در عوض، یک فیلمسازی و داستان پردازی فجیع را در تایلند دنبال می کند. خط سیری که علاوه بر ضعف سینمایی و ادبی، از تبدیل شدن سریال قورباغه به یک تراژدی شکسپیری جلوگیری می کند. تراژدی وقتی رخ می دهد که شخصیت ها «ناچار» به پیش رفتن در بازی سرنوشت شده باشند. اما تصمیم های رامین یک جنون شخصی برای قدرت تلقی می شوند. هشدارهای فرانک به رامین برای بی خیال شدن قضیه، نقش اراده ی رامین را پررنگ می کند؛ او اسیر سرنوشت نیست، اسیر اراده ی جنون آمیز خود است. رامین یا شمس آبادی یا نوری، مغلوب سرنوشت نمی شوند، آن ها مغلوب متافیزیک نویسنده می شوند.

همه ی این سه شخصیت، درست در جایی ضربه می خورند که به اندازه ی کافی احساسات خود را به اندازه ی کافی سرکوب نکرده اند، و با عقل محاسبه گرِ همیشگی شان با دنیا مواجه نشده اند.

#قورباغه