ونوس ترابی

 

 

هوا را دم گذاشته بودند. هرسال همین وقت‌ها از خلیج نشین برمی‌گشت و پول سه ماه را که درآورده بود، یک هفته می‌گذاشت زیر مخده ملا ناصر کویتی تا موقع یزید خوانی، برکت بگیرد. اما امسال، قاسم، جاشوی لنج موسی نوکیسه، پسر عمه‌اش شده بود و برای خرید یکباره جهاز خواهرش، باید بار قاچاق می‌برد دوبی و از آنجا، گوشی‌های تلفن دست دوم می‌آورد. دیر کرده بود. کسی هم آمارش را نداشت. اگر شورته‌های دوبی ردش را زده بودند، نهایت دیگر پایش به دوبی نمی‌رسید و موسی نوکیسه، محض لنج خودش هم شده بود، جریمه قاچاق را می‌داد و قاسم هم خلاص می‌شد. اما اگر دست پاسدارها می‌افتاد، واویلا بود. تا چند ماه خبری نمی‌شد. رب و رُبش را درمی‌آوردند تا کانال قاچاق را کشف کنند. جاشو و ناخدا هم حالیشان نبود. صاحب بار، همین جاشوی مادر مرده حساب می‌شد. موسی نوکیسه هم خودش را می‌زد به بی‌خبری که فقط به پسردایی‌اش حالی اساسی داده و روحش هم خبر نداشته است. همه موسی را می‌شناختند. خاک بر سر تر از آن بود که معرفت به خرج بدهد. گوشی را دست قاسم هم داده بود که اگر گیر افتاد، رابطه خونی‌شان از بیخ باطل می‌شود و مادر موسی، ناموس بابای قاسم که هیچ، پتیاره لق دهان پسر خودش خواهد شد اگر قاسم اسمی از او بیاورد. حرف ناموس آنهم صلات مغرب، دانه دانه رگ‌های قاسم را از گردنش زده بود بیرون. قسم ناموس یعنی قفل کتابی به لب و لوچه و حافظه.

سه ماه شد و خبری از قاسم نیامد. اما همین که کسی از پاسگاه گرا داد که لنج موسی نوکیسه توقیف شده است، دلیل غیبت قاسم هم روی آب آمد. عروسی خواهر قاسم کأن لم یکن تلقی شد. اهالی چو انداخته بودند که بار قاچاق قاسم، قرص بوده نه گوشی تلفن. دهان‌ها شل بود و می‌گفتند این پول همان است که می‌خواست برود لای جهاز خواهر قاسم و گه بزند به برکت زندگی. خانواده داماد پا پس کشیدند. نه اینکه قاچاق به گوششان نخورده باشد. پای اسم بیشتر اهالی، یکی از شهرها یا کشورهای خلیج‌نشین لقب-مُهر بود و بیشترشان اینطور آب و نان گوشت‌جین می‌کردند. اما قرص و دوا و مواد راست کارشان نبود. یا اگر هم بود، کسی نمی‌دانست و بین خودشان بود. بی‌کاری و خشکسالی، صید ماهی‌های بند انگشتی و انحصار حق صید به از ما بهتران، همه را به داد و ستد با عرب‌ها واداشته بود.

از همان ماه دوم غیبت قاسم، مادرش، ننه زبیده، حصیر انداخت در ساحل و پاهای واریسی‌اش را می‌کرد زیر شن داغ و تسبیح می‌چرخاند. از پاسگاه خبر رسیده بود که قاسمی در کار نبوده است. لنج را که توقیف کرده‌اند، احدی را پای سکان ندیده‌اند. همه می‌دانستند که قاسم پیش از رسیدن قایق‌های گشت سپاه، از لنج پریده است بیرون اما دل کسی سرکه جوش نبود. می‌گفتند بچه خلیج است و مادرزاد شنا می‌داند. ننه زبیده این حرف‌ها حالیش نبود. می‌گفت دریا قاسم را قی می‌کند. قاسم گوشت تلخ است و دریا شور. آب به حلقش خِرکِش شده باشد هم دریا قی‌اش می‌کند. اما سه ماه، داشت مصیبت می‌شد. اهالی می‌خواستند حجله بگذارند برای قاسم. خانواده خواستگار خواهر قاسم پیغام فرستادند که بعد از «سال» قاسم، بساط عقد را دوباره راه خواهند انداخت. ننه زبیده، برایشان فحش حواله کرد و دخترش را فرستاد دَیِر پیش خواهرش. اما خودش بست نشسته بود لب ساحل. اهالی برایش سایبان درست کردند. یکی مخده می‌آورد. آن دیگری یخ را خرد می‌کرد و در کُلمنی کائوچویی می‌ریخت و هر ۳ ساعت یک‌بار برایش می‌برد. یخ شور، آب را زهرمار می‌کرد. لب‌های ننه زبیده شده بود ترک‌های هورالعظیم. قوتش روزانه دو دانه خرما و یک تکه نان تنور پز اهالی بود. گاهی روزه می‌گرفت و با همان دهان روزه، دشتی می‌خواند. پسرش را از دریا طلبکار بود. ساعت‌هایی از روز از فرط گرما به حالت غش می‌افتاد و بودند زنانی که بدوند و زیر بغلش را بگیرند و آب به صورتش بزنند. اما کسی خون نمی‌کرد که تکانش دهد از لب دریا. ننه زبیده اگر می‌فهمید می‌خواهند برای قاسم حجله بگذارند، دانه دانه‌شان را می‌گذاشت لب تیغ زبانش و جرشان می‌داد. اما با زدن نی انبان انگار زبان اعتراض و فحشش جان می‌پراند و با تردید می‌گفت.

-*سی‌چه نی همبون می‌زنین خو...رخش مُو زنده‌ن!

هیچ چیز و هیچ کس نمی‌توانست ننه زبیده را از حصیر نشینی لب ساحل منصرف کند. تا یک روز که اهالی متوجه شدند زیر سایبان و روی حصیر، خبری از پیرزن نیست. هول به جانشان افتاد که ننه زبیده از انتظار نبض بیرون کشیده و زده به دریا تا قاسم را به خیال خودش بجورد بیاورد بیرون. صدای جیغ زن‌ها بلند شد. مردها قایقهای طناب پیچ شده یا وارونه در ساحل را انداختند به آب. دو روز به گشت‌زنی در دریا گذشت. اما حتی گارد ساحلی هم چیزی دستگیرش نشد.

بعد از چند روز، اهالی قرار گذاشتند که حجله عزای مادر-پسر را با هم علم کنند لب ساحل و تا صبح نی‌انبان بزنند.

اما غروب همان روز که بساط حجله داشت علم می‌شد، ننه زبیده را با صورت آفتاب سوخته و لب‌های سفید، کنار سکوی خانه‌اش پیدا کردند. نیمچه جانی داشت و آب می‌خواست.

خبر کردند و دواچی محل آمد و سرم نمکی و قندی برای پیرزن برد بالا. اما به اهالی فهماند که طفلک بدنش نمی‌کشد و تا صبح دوام نمی‌آورد. میان احتضار و نبضی که پت پت می‌کرد، ننه زبیده عکس قاسم را روی تلویزیون چهارده اینچ نشان داد. کسی پرید و عکس را برایش آورد.

پیرزن، خاک عکس را به لباس سیاه گِلی‌اش مالید و صورت پسر را از روی شیشه قاب بوسید.

-*بخوس ننه‌م...گُوام اُو خوردن خوسیدن...

 

ننه زبیده آرام مرد. دردی در صورتش نبود. مثل همان روز که قاسم را در خواب دیده بود  که می‌گفت به دو گاومیششان آب برساند، تا او را از دریا پس بگیرد. زبان بسته‌هایی که از بی‌آبی و هجوم گرما و حشرات، در خاک خشک می‌لولیدند و پوست بدنشان ورق می‌شد و به گوشت می‌رسید.

ننه زبیده، حقابه‌  مختصرش را در تانکری ریخته بود و پیغام رسانده بود به موسی نوکیسه که اگر می‌خواهد حلالش کند، باید بیاید و با وانتش، تانکر را ببرند و گودالی از گل و لای برای دو گاومیش زبان بسته درست کنند. همه اینها را موسی نوکیسه بعد از مرگ ننه زبیده برای اهالی تعریف کرد.

ننه زبیده را که خاک می‌کردند، پاهایش دیگر واریس نداشت. گرمای شن ساحل و دو ماه انتظار، انگار همه را بی‌رگ کرده بود.

جسد قاسم را بعد از چند ماه در یکی از سواحل دورافتاده پیدا کردند. بدنش سالم مانده بود. اما پوستش انگار که در آتش انداخته باشند، سوخته بود. می‌گفتند تشنگی و آب شور زیر نور خورشید، پوستش را ورق کرده است. می‌گفتند درد است که در آب باشی و از تشنگی بمیری. می‌گفتند بی‌آبی، بی‌آبی ست...حتی میان دریا باشی.

 

هوا را هنوز دم می‌گذاشتند.

دریا هنوز شور می‌زد.

گاومیش‌ها در خاک خشک می‌غلتیدند.

صدای قرآن ملاناصر کویتی در نی انبان عزا گم شد.

 

 

*برای چی نی‌انبان می‌زنین؟ رخش من زنده‌ست!

*بخواب مادرم. گاوها هم آب خوردن خوابیدن.