برای مسابقه انشای ایرون
خارش
ملوس مشتاق
می خارید، شب و روز . هر لحظه و هر ساعت و هر روز بدتر و بیشتر و دیوانه کننده تر. این روزها هم که هوا گرم تر هم شده بود اوضاع او هم رقت آور تر بنظر می رسید.
فصل سفر نبود اما اینجا همیشه توریست هایی بودند در رفت و آمد. می آمدند و می نشستند در بالکن چوبی رستوران، رو به کوه پوشیده از درختان سبز و مشرف به رودخانه.
در آن شرجی کشنده شرشر عرق میریختند و به باران گرم و تند استوایی که هر روز سر ساعت معینی می بارید نگاه می کردند و همانطورکه عرق از لای یقه شان به پایین میخزید آبجو تگری شان را سر میکشیدند و “ واوو” گویان به رودخانه ی گل آلود و خروشان نگاه میکردند و از خودشان با پس زمینه ی جنگل و باران عکس می گرفتند.
این جور وقتها داخل رستوران نمیشد. یک جایی در فاصله امن مینشست و در حال خاریدن بی وقفه تن و بخصوص پشت گوشهایش چشم می دوخت به آشپزخانه ی رستوران بلکه بشقاب غذای نیم خورده ای دور از چشم بقیه و قابل دسترسی او روی پیشخوان جا مانده باشد.
روزها شانس زیادی نداشت. در آن گرمای خفه کننده مشتری ها ی هتل / رستوران توی کابین هایشان می ماندند و دوش آبسرد میگرفتند، بی میل به غذا انگار.
شبها اما اوضاع بهتر بود. زنها با بیکینی های رنگارنگ و مردان با شلوارک های گل و بوته دار و سینه های لخت و پر پشم از اتاق ها بیرون آمده و دست در دست و خندان به رستوران وارد میشدند که بوی برنج و لوبیا و موز سرخ شده با باد پنکه سقفی ها در فضایش پخش میشد.
موزیک اسپانیش بی وقفه میخواند و بطری های آبجو مدام باز میشد و پشه های غریب گز بی رغبت به ران های پر موی مردان بر سینه های لطیف زنها فرود می آمدند و لحظه ای بعد سیر و فربه بر میخاستند.
بوی غذا کلافه ترش می کرد. معمول از صبح چیز زیادی نمیخورد. همان اطراف میپلکید تا شاید از دست توریست های غارنورد و تویوبسوار آبی بچکد که گاهی اتفاق می افتاد اغلب نه، مجبور به چپیدن در این تنها رستوران آن حوالی میشد و چرت های تکه پاره ای میزد تا شب فرا برسد، مثل امشب که گرسنگی و خارش بیچاره کننده طاقتش را طاق کرده بود .
از گوشه ی تاریکی بیرون آمد و تلو تلو خوران به یکی از میزها نزدیک شد که پیشخدمت تازه دیس برنج و لوبیا و گوشت کبابی را رویش گذاشته بود. بو کشید و از خوش پره های دماغش لرزید.
کنار یکی از صندلی ها ایستاد. فکر کرد شاید زن موقرمزی که داشت از توی دیس غذا میکشید و تند تند چیزی به مرد نشسته رو به رویش میگفت دلش سوخته و او را هم مهمان کند.
در حال خاراندن پشت گوشش خیره مانده بود به او، که ناگهان چشمش به او افتاده بود و خروشان پسرک پیشخدمت را صدا کرده بود و پرخاش کنان او را نشانش میداد و چیزهایی میگفت به زبانی که به گوشش نا آشنا بود.
گوشش از خارش داغ شده بود و خونابه ای بویناک روی گردنش جاری شد. پیش از آن که پسر بسراغش بیاید و مثل همیشه فحش وفریادی حواله اش کند به تندی دور شد.
کمی دورتر در تاریکی تکیه داد به درخت کاکائویی که میوه های قرمز و استوانه ای اش بالای سر او آویخته بودند و زیر نور ماه و صدای زنجره ها با نسیمی که نبود می جنبیدند انگار.
فکر کرد کاش میشد این ها را خورد که عین سنگ سخت بودند و عین زهر تلخ.
از دور به میز و زن نگاه کرد که آرام گرفته بود و غذا میخورد و باد پنکه ی بالا سرش طره ای از مویش را در هوا تکان میداد و مرد که دست دراز کرد و طره را کشید و زن جیغ کوتاهی زد و هردو خندیدند و دست مرد پایین تر رفت و زن زد پشت دستش و باز خندیدند و بخار از روی بشقاب لوبیا و برنج و گوشت هنوز بر میخاست.
بالا را نگاه کرد. کاکائوها هنوز همانجا بودند. خونابه دیگر داشت از گردنش به زمین میچکید و در خاک فرو میرفت .
به مورچه های درشت و سرخی نگاه کرد که هر لحظه بیشتر میشدند و دور جایی که خونابه ها از گوشش روان بود میچرخیدند و چیزهای کوچک سفیدی را روی دست میبردند. فکر کرد حتی اینها هم غذا گیرشان آمده.
زن هنوز میخندید و پسر که بطری های خالی آبجو را در سطل بزرگی می انداخت در تاریک روشن او را دید و بطری مچاله ای بسوی شپر تاب کرد.
صدای رودخانه ی غران و صدای موزیک اسپانیش و صدای زنجره ها در هم آمیخته بود و پشت گوشهایش سوزش داغ و دیوانه واری داشت.
بلند شد و بسوی رودخانه راه افتاد، فکر کرد تنی به آب بزند شاید که خارش پشت گوشش آرام گرفت و چیزهای سفید کوچک که حالا انگار لولیدنشان را روی پوست ملتهبش حس میکرد قاطی آب رفتند، گرسنگی اش نیز.
تندری آسمان دم کرده ی شب را لحظه ای روشن کرد و باران بی هوا باریدن گرفت و زنجره ها ساکت شدند و صدای رودخانه در هیاهویباران گم شد.
رستوران خالی شد و صدای موزیک قطع . سگ های گرسنه با دم ها و گوش های آویخته در جستجوی سرپناهی دور شدند، پنکه ها اما هنوز میچرخیدند.
———————-
داستانکی واقعی بر اساس دیده های غمناکم از سفر اخیر به جنگل های گواتمالا
آیا از آثارِ باستانی مایاها ـــ به ویژه کومالْکاکو، آنجایی که سرِ ۲ هزار اسپانیولی را بُریده تا بفهمند با کی طرفند ـــ بازدید کردید؟
اگر واقعا خارش داشتید ـــ حتما به خاطرِ گیاهانِ علفی و پایا ـــ با ساقهای منشعب بوده است (مثلِ گزنه)، میبایست از روغنِ پالما که در آنجا به وفور یافت میشود ـــ استفاده میکردید، همین چند سال پیش نیز بنده این چنین مشکلی را در مکزیک داشتم، پوستِ ما زیادی حساس به این دسته گیاهان است.
بسیار عالی.
توصيف شما از صحنه ها رساست. در ذهن من خارنده بصورت گربه مجسم شد نه سگ، شايد از تأثير نام و تصوير خود شما.