برای مسابقه انشای ایرون
پورنوگرافیِ مصیبت
ایلکای
۱. دستبهدستکردن شر یکجور بازتولید و توسعهی شر است: «من که حالش را ندارم پس به جاش خبردارت میکنم تو اگر خواستی کاری بکنی، بکن، اگر نه هم که خب به بعدی خبر بده، همینطوری خبر را دست به دست کنیم تا دنیا بفهمد. مثل دفعههای قبل که فهمید. بعد همه با هم نچنچ کنیم، دستهجمعی. پیکنیکِ تأسف/ پورنوگرافیِ مصیبت.»
طیِ این دستبهدست کردنِ مادهخامِ خبری - به نیت پیدا شدنِ منجی - مادهخامی که از مجرای هیچ صورتی از خودآگاهیِ جمعی عبور نکرده، از اندیشهای انتقادی بارور نشده، جهتی به طرف فعالیتشدن نگرفته، دائماً پورنوگرافر رنج و مخاطبش با ارضاهایی کوتاه و سینوسی از توهمِ دخیل بودن در بحران، تخلیه میشوند، «کنشگری» در ساحت واقعیت پلهپله به تاخیر میافتد. شهروند/خبرنگار جای شهروند/کنشگر را میگیرد.
۲. «پورنوگرافی مصیبت» نگاهی معطوف به آنچهگذشته است، یکسره بیتوجه به آینده و امکانهاش و بیاعتنا به تشریح مسدودیتهای اکنون. پورنوگرافی مصیبت، گزارش جانسوزی از واقعیت است که سر بزنگاه، با کاتارسیسی جعلی، توهمِ کنشگری به گزارشگرش القا میکند. یعنی در ساحت مثال، چریکهای پراکنده در همین وضعیت روزمرهی اطرافِ ما، شبها زیر لحاف مارکس خواب ماتریالیسم و مرگ مذهب میبینند، دمِ شکافِ طبقاتی که میرسند، سرِ موعدِ بحران، یکهو غلت میزنند طرفِ جمله ساختن با آب و یزید و «مظلومیت» ائمه؛ با پخش کردن هرچه جانسوزترِ خبر، خود را هرچه بیشتر «درون» بحران و صاحب عزا تصور میکنند و با این دینامیک روانی، دستبهدست کردن خبرِ رنج، تبدیل به خودِ «رنجبری» میشود.
پورنوگرافی مصیبت عیناً یعنی همین مداحیهای زنجیرهای برای اجیر کردنِ سینهزن، به جای گفتوگو و دعوت به هر سطحی از کنشگری. پورنوگرافیِ رنج موظف است با القای توهمِ کنشگری، به پورنوگرافر، تمایل به کنشِ در عرصهی واقعیت را متوقف کند.
به یاد بیاوریم: هر بار، راهنما/ تحلیلگر سر بزنگاه لال میشود. مردم، فاقد راهنما، در تاریکیِ خشم، یا کشته میشوند، یا در سکوت احساس میکنند بزدلاند که کشته نشدهاند. قاتل بنا به وظیفهی تاریخیاش میکشد. بعد، هم مقتول، هم قاتل، هم متخصصی که میتوانست راهنما باشد اما سکوت کرد، از این تصادف خونبار ضرر میکنند. از دل این بحران و ضرر سهطرفهاست که پورنوگرافیِ مصیبت بیرون میآید. تنها کسی که از این وضعیتِ سراسر ضرر سود میکند، پورنوگرافر مصیبت است.
۳. پورنوگرافرِ مصیبت وضعیت بحرانی را به واقعهای تکین که فاقد گذشته و آینده است، به لکهای محدود روی تقویم فرومیکاهد، از بحران علتزدایی میکند، کورسوهای دیدنِ آینده را مسدود میکند، بعد بحران را در لفافهای از استعارهها و کنایهها و شعروارهها بستهبندی میکند، پاس میدهد به پورنوگرافرِ بعدی، تا سلسلهای از انفعال و آه تولید کند که به صورت تاریخی، در تکراری ناگزیر، سرکوب میشود.
برای مثال، در همین استعارهی «یزید و حسین و بحران آب» و ادبیات همجنسش به صورت کلی که طی دو روز گذشته فراگیر شده، در حقیقت ما، یعنی راویانِ این تشبیه، پیشاپیش پذیرفتهایم که کمایم و شکست میخوریم، هرچند حق با ما باشد.
این گزارهها از دلِ چه گفتمانی صادر میشوند؟ کی میخواهد ما پیشاپیش اعتراف کنیم که در تاریخ حضور داریم تا سوراخ سوراخ شویم؟ کی گفته است که تقدیرِ ما شکست خوردنی در عین محق بودن است؟ منشأ این ادبیات چه نیروهای نامرئیایاند؟
پورنوگرافیِ مصیبت موتور محرکهی این مازوخیسمِ جمعی است. برای پورنوگرافرِ مصیبت، ساختارِ زبان نظامی از ارتباط با هقهق و تاسف است.
ما برای این دقیقههای تنش، برای بازخوانیِ گلولههایی که بیمحابا شلیک میشوند و برای تقریر تپهی معصوم جسدهایی که روی هم تلنبار میشوند، قبل از همهچیز، به کلمات و گرامر تازه احتیاج داریم. زبان ما شیوهی آگاهی ما از جهان است. زبان با امکانهاش نحوهی تجربهی ما در جهان را تعیین میکند. ما به زبانی پویا برای «عبور»، بی هر صورتی از «کنایه» و «پیچش» و «عقبگرد» و «ضجه»، با کلمههایی دربارهی «آنچه باید بشود» و نه «آنچه شده»، برای رفع کردنِ این رنجِ مکرّر جمعی احتیاج داریم.
۴. چه کسی کلمهای برای چرخاندن در قفل دارد؟ وقتی «خشکشدن رودخانه و تالاب بر اثر سدسازی و طرحهای انتقال آب» را به «تشنگی امامحسین وسط درگیری قبیلهای/خلافتی» تشبیه میکنیم - با پتانسیلهای تفسیریای که دومی دربردارد - و با بیدقتی معنای بحران را از ریل خارج میکنیم و به بیراهه میبریم، هیچ حق و فرصتی برای جا خوردن از ارسالشدن کانتینرهای سانتیمانتال «آبمعدنی» باقی نمیماند. روضهخوانی به نذری منتهی میشود، این دو نشانه با هم جفتاند. جای تعجبی وجود ندارد. رتوریکِ این تشبیه با افقهای تفسیریای که پیش روی آدمها باز میکند، نهایتاً نه به یک خودآگاهی جمعی که به یک سیرک خشمآور منتهی میشود.
بهجای چسناله و دلنوشته و هشتگ حالا کمکم باید متوجه بشویم چرا به متخصص و راهنما و تحلیلِ معطوف به کنش احتیاج داریم.
پ.ن: عکس، صفحهای از داستانِ «فریب خوردن سر یک اسب» است. از «فاکنر». فارسی «احمد اخوّت». انگشت گذاشته روی چرخهی خشمی که ما همین حالا نقداً درگیرش هستیم. خشمی که موضوع عوض میکند. چیزی علیه تمرکز با هزار موضوع بر ثانیه. میخواهیم زیر قطار نرویم، میبینیم توی شن گیرکردهایم. مسئله نه تنها تهدیدی که نزدیک میشود، بلکه شنیست که همهجا را گرفته.
این پدیده (یا خصوصیت اخلاقی ایرانی) را بسیار عالی توصیف کردید.
حالا خیلی عادت به خواندنِ این سبکِ نوشتاری ندارم، مگر اینکه دوباره به سمتِ خودش مرا جذب کند، به خصوص که خواندنِ کتاب در تنهایی با درختانِ جنگلهای نرماندی ـــ برایم لذت بخش است.
اگر تاریخِ آمریکا را نشناسی ـــ کمتر میتوانی با عبارتهای پُرقدرت و سنگینِ او (موازی با یک جور آغشتگی شعرگونه و شِکسپیرانه) ـــ غرق شده در روایت های متفاوت و هیجانانگیزِ نوشتههایش ـــ ارتباط برقرار کنی، فاکنر مقداری جلوتر از زمانِ خویش به سمتِ نوسازی اخلاق در جامعه پیش میرفته است، حتی یک جا خواندم که عده ای مقداری فمینیسمِ خوش جنس ـــ در افکارش می بینند.
تو قسمت را ببین؛ آخرَش از اسب افتاده و در گذشت.