برای مسابقه انشای ایرون
بزرگ شدگی
سیاوش روشندل
بزرگ شدنم را به مرور تجربه میکردم بدون آنکه بفهمهش. یکی از تجربهها با سنگ بود. سنگی به نام "سنگ سولاخ". این نام سوراخی است در کوه تلهگون. کوه بالای سمت چپ ما در شمال واقع شده بود و یکی از تفریحگاههایمان به شمار میرفت. شایع بود که بچههایی که سیاه سرفه دارند را از توی آن سوراخ رد میکردند تا خوب شوند. پدرم میگفت احتمالا به این دلیل بوده که بالا رفتن از کوه روی تنفسشان تاثیر میگذاشته و خوب میشدند. من به شخصه هیچ کس را ندیدم که سیاه سرفه داشته باشد. و کسی را هم ندیدم که با این روش خوب شده باشد. به هر حال که ما به آن کوه زیاد میرفتیم و رد شدن از توی سوراخ سنگ را دوست داشتم. طول سوراخ شاید به اندازهی دو و نیم برابر قد من بود. شیبش به سمت پایین بود و وقتی وارد میشدی کمی هم پیچ و تاب داشت. باید با حرکت بدن و پاها از تویش رد میشدی. داخل سنگ تاریک بود و بین راه هیجانزده میشدم, توی همان گیر و گورهای صدم ثانیهای که بدن با سنگ کلنجار میرفت تا خود را آزاد کند. میان راه سنگ زبر نبود, نرم هم نبود. یک آن یک نگرانی, یک فکر از سر عبور میکرد: نکند گیر کنم؟ نکند همینجا بمانم تا ابد؟ میان این سنگ و توی دل این کوه. اما همیشه رد میشدم و وقتی بیرون میآمدی نور و هوا جایزهات بود. یک بار که کوه بودیم یادم افتاد که مدتهاست از سنگ سولاخ رد نشدهام. فکر کنم اول راهنمایی بودم. با دوتا از دوستانم بودیم. رفتیم و سوراخ را پس از کمی جستجو پیدا کردیم. من دوتا پایم را داخل سوراخ کردم و در کمال تعجب دیدم که لگنم به بدنه گیر میکند. با شتاب از این ور چرخیدم, از آن ور چرخیدم و فایدهای نداشت. امکان نداشت که بدنم وارد سوراخ شود. یک جور نارضایتی در مغزم ایجاد شده بود که عصبیام میکرد. میفهمیدم که قبلا رد میشدم و الان رد نمیشوم. میفهمیدم که "من" رد میشدم. و الان "من" رد نمیشود. چیزی تغییر کرده بود. این بدنم بود که بزرگ شده بود. "من" بود که بزرگ شده بود. این را با شگفتی و حسرت درک کردم. "با تمام وجود", با تن و ذهنم درکش کرده بودم.
یک تجربهی دیگر با آب بود. من عاشق قایق و آب بودم. حوض در مرکز حیاط و باغچه قرار داشت. درخت سیبمان بالای سر حوض هم میرسید و سایه روشن و درخشش نور از میان برگهایش روی آب را دوست داشتم. سیب, سیب گلابهای کوچک میداد. هر سال تعداد زیادی شکوفه داشت که فقط چند تاییش سیب میشدند. برگهایش هم خیلی پررنگ نبود. میدانستیم که قوی نیست. اما دوستش داشتیم. پوست قرمز تنهاش براق و سالم بود. سیبهایی هم که میماندند بینهایت خوشمزه بودند. بنابراین حضورش کاملا دلچسب بود, گو آنکه غم ناپیدایی هم همراهش بود همیشه با آن زردی برگهاش. ما سعی در تقویتش داشتیم. انواع کودها را پایش میریختیم. اگر گوسفندی میکشتیم بقایایش را پایش خاک میکردیم و گربههای مرده را. اما هیچ چیز کمکش نمیکرد. هر سال همان چهار پنج سیبش را میداد و نه بزرگ میشد و نه کوچک میشد. همیشه همان شکل بود که بود. انگار شکلش منجمد شده بود. میدانستیم که زیر خاک باغچه سُووُرد است. ریشههایش به سُووُرد گیر میکردند و این یک دلیل بود. اما من توی داستانها خوانده بودم که زیر درخت بیمارهمیشه گنج هست.
یک طشت خیلی بزرگ حلبی داشتیم که تویش رخت میشستند. این قایق من بود، میانداختمش روی آب و سوارش میشدم. ساعتها برای خودم قایقرانی میکردم. معمولا در همان دمِ بعد از ظهرها که همه خواب بودند و خانه ساکت بود. تلالوء آب و درخت سیب کنارش با گنج پنهانش کمک میکرد تا سفر دریاییام هیجانانگیزتر شود. دریا هم نبود, شاید اقیانوس بود. شاید هم فقط آب بود و آب. اما به سمت درخت سیب که میچرخیدی بی شک مناطق حاره بود. به خصوص وقتی که آفتاب تیزتر میشد. قایقم سر و ته نداشت. گرد بود. دور خودش میچرخید. باید همزمان و با دقت با دو دستم پارو میزدم تا بتوانم مستقیم جلو بروم. گاهی هم با پاروی واقعی پارو میزدم. پارو را از چوب صندوق میوه میساختم و با چاقو میتراشیدم تا شکل واقعی پیدا کند. وقتی میخواستم پارو بزنم باید یکی از اینطرف و یکی از آنطرف میزدم تا باز بتوانم مستقیم جلو بروم. این هم لطفی داشت, با یک جور تلو تلو خوردن جلو میرفتی و به حرکت روی دریا شبیهتر بود. آن سال یادم به قایقم افتاد. رفتم طشت را پیدا کردم و روی آب گذاشتم. سوارش شدم اما یکباره طشت پایین رفت و پایینتر و با هم رفتیم زیر آب. باز بیرونش آوردم و سعی کردم سوار شوم. باز همان اتفاق افتاد. مینشستم روی لبهی حوض و با احتیاط سعی میکردم سنگینیام را دقیقا وسط طشت قرار دهم. در بهترین حالت لبهی طشت با آب لبالب میشد و با کوچکترین تکان آب وارد قایق میشد و غرق میشدیم. بارها تلاش کردم و نشد. میفهمیدم که وزنم زیاد شده فهمیده بودم بزرگ شدهام, اما نه تنها هیچ چیز خوشحال کنندهای این وسط نبود بلکه به شدت کلافه شده بودم. کفری شده بودم از همه چیز. از بزرگی خودم, از اجبار موقعیت, از کوچکی طشت و از قوانین تغییر ناپذیر و لعنتی فیزیک.
تجربهی آب برای من کاملا شخصی بود. شاید به ندرت کسی چنین چیزی را تجربه کرده باشد اما تجربهی سنگ کاملا عام است و همین بسیار مهمش میکند. اما واقعا چرا ما بچهها را تشویق میکردند تا از توی آن سوراخ رد شویم؟ ما که هیچ کدام سیاه سرفه نداشتیم؟ به نظرم پای چیزی ناخودآگاه در میان میبود. چیزی مرتبط با بودن و هستی ما.
قضیه را اینطور میبینم: رد شدن از سنگ سولاخ یک عمل کاملا غریزی و بدوی بود. دست بردن به سوی طبیعتی بود که از آن زاده شدیم. آن سوراخ زهدان سنگی کوه بود. زهدان طبیعتی بود که در آن میزیستیم. وقتی واردش میشدی درکش میکردی. و آن ترسی و بیمی که داشتی درست در میانهی راه که همه چیز تاریک میشد بیم توام با انتظار تولد بود. رد شدن از آن سوراخ انگار که تولد دوباره بود. برای همین هم دلهرهآور بود چون تکرار خردی و نوزادی بود. تکرار تولد نه از رحم گرم مادر, که از رحم سخت و صلب سنگ. و واجد تلاش آدم بودـ آدمی که اکنون به بسیاری چیزها آگاه است. خشم و عصبیت من وقتی سنگ مرا نپذیرفت شاید از همین ناشی میشد. از اینکه بازگشت به زهدان برایم غیر ممکن شده بود. تا آن روز میتوانستم بازگردم, هر زمان که دلم میخواست. میتوانستم به زمان و مبدا خود باز گردم, به جایی بیکجا باز گردم که از آن آمده بودم. اما الان کوه مرا پس زده بود. درست عین گربهای که بچهاش را پس میزند. اما این هم نبود. من از کوه دلخور نبودم از خودم عصبانی بودم. میفهمیدم که کوه سنگ است و سخت و اندازهاش کم و زیاد نمیشود. احتمالا کوه هم در آن لحظه میگفت: من تغییر چندانی نکردهام, همانم که بودم. اما بیچاره این تویی, تو که بزرگ شدهای, و باید بروی! باید میرفتم, باید راه میرفتم و دور میشدم. شاید برای همین دیگر هیچ وقت انگیزهای برای دیدن آن سنگ نداشتم. دیدار کوه زیاد میرفتم اما نه برای سنگ.
از سوی دیگر این کار شکلی نمادین داشت. بزرگترها بچهها را از بالا رد میکردند و از پایین میگرفتندشان. این بازسازی تولد گویی که برای کوه هم بود. انگار که کوه را وا میداشتند تا بچه را به فرزندی بپذیرد. بچهای که خودش زاییده بود این بار. و مادرش شده بود. و انگار که زمین را وادار کنند تا کودک را عملا بزاید. تا آدم را از آن خود کند, به فرزندی بخواندش و با آن مهربان باشد. هوایش را داشته باشد و پناه و برکتش بدهد. بدون شک همهی ما به آن کوه پیوسته و وابستهایم. به کوهی که مادر ماست و به زمینی که مادر ماست. به هر حال که چیزی فراتر از یک بازیگوشی ساده پس این کار هست. شاید هم بزرگترها بچهها را وادار به رد شدن از آن سوراخ میکردند تا فقط به چشم ببینند که زمانی چقدر کوچک بودهاند. تجربهی رد شدن از دل سنگ را همهی بچههای شهر که زمانی از آن رد شدهاند به یاد دارند؛ مهم نیست که الان چه سنی دارند. این عبور روی ذهن آدم شخمی میزند که هرگز از بین نمیرود.
بیشتر پسر بچه های ایرانی وقتی متوجه میشدن که بزرگ و یا بالغ شدن که برای دیدن اقوام دور به یک شهرستان میرفتند و همراه یک خانم بزرگ فامیل سر از حموم زنانه در میاوردن و در آنجا مورد اعتراض خانم بزرگ های دیگر قرار میگرفتن؛ "دفعه دیگه باباشو هم بیارین!" مرسی.
یک علامت دیگر بزرگ شدن دختران و پسرانی این مکالمه بود :
مادر : کجا میری اصغری ؟
اصغر : میرم خونه خاله فهیمه ...
مادر : نمیخواهد بری حالا. خاله ات خونه نیست و فریده ( دختر خاله ات) تنهاست
تحلیل همین سه جمله برای اصغر بیچاره ماه ها طول میکشید تا بفهمه که بالغ شده و ممکنه کار دست فریده و بزرگترها بده
وقتی برای اولین بار چشمانِ لیلا را دیدم ـــ عاشق شده و فهمیدم که کلی بزرگ شدم، هر روز در آن عالمِ نوجوانی ـــ برایش شعر گفته و آن را به روی طاقچه گذاشته تا فردا صبح برایَش بخوانم.