خاطرات یک زن کمونیست (۲)

آذر ماجدی

 

انقلاب 57 و مارکسیسم انقلابی

قبل از بازگشت به ایران چند ماهی در پاریس و لندن بودم. به تظاهرات می رفتم. در پاریس به جلسات و میزکتاب هفتگی در سیته اونیورسیته می رفتم و بحث های جریانات متنوع چپ کنفدراسیونی را گوش می دادم. بنظرم این بحث ها درست نمی آمد؛ ایراد داشت. اما نمی توانستم انگشت روی ایراد بگذارم. فقط می دانستم که علیرغم علاقه شدیدم به مارکسیسم و سوسیالیسم با این سازمان ها نمیخواهم و نمیتوانم کار کنم. بعلاوه، مرد سالاری شدید میان این چپ ها. در آن زمان مردسالاری مردها خیلی تو ذوق می زد. این فضا را نمی پسندیدم و در آن احساس امنیت نمی کردم. دو ماهی به لندن رفتم. ژوبین را پس از چهار سال دوباره می دیدم. او مدام مشغول مطالعه و نوشتن بود. با دوستانش که با بعضی من تازه آشنا می شدم بحث سیاسی می کردند. البته بعضا هم گیتار می زد و می خندیدند. هنوز خنده از لبانمان پاک نشده بود. هنوز خون به زندگیمان پاشیده نشده بود. هنوز هیجان بود و آرمان و ایده ال. هنوز سیاست "معصوم" بود.

به بحث های آنها که گوش می دادم کنجکاویم بشدت تحریک می شد. بحث های ژوبین را دوست داشتم. احساس کاملا متفاوتی می گرفتم از آن بحث ها و بحث هایی که در جلسات سیاسی پاریس شنیده بودم. تشویق می شدم که بیشتر بدانم و بیشتر بفهمم. از ژوبین خواستم که یک کتاب مارکسیستی بهم معرفی کند که موقعیت زن و مرد سالاری را از دید مارکسیسم توضیح دهد. ژوبین کتاب منشاء خانواده انگلس را توصیه کرد. بلافاصله دست بکار شدم. رفتم سه جلدی منتخب آثار مارکس و انگلس را خریدم و خواندن را آغاز کردم. منشاء خانواده اولین اثر کلاسیک مارکسیستی بود که مطالعه کردم. برای من هر دو مساله هم بیعدالتی، فقر و نابرابری مهم بود و هم نا برابری زن. از همین رو با کتابی شروع کردم که هر دو را توضیح می داد.

از خواندن این کتاب لذت بردم. احساس عجیبی بود. هیچگاه در طول زندگیم این چنین از آموختن لذت نبرده بودم. از درس های تاریخ و فلسفه پدرم لذت می بردم ولی آنرا بعنوان آموختن، حداقل در شکل معمول آن، در نظر  نمی گرفتم؛ بیشتر روال عادی زندگی و گذراندن  لحظات زیبا با پدرم بود. مطالعه کلاسیک های مارکسیستی دنیایی را به روی من گشود. بعد از دو ماه با این منتخب آثار در چمدان و چند کتاب دیگر به ایران بازگشتم.

من در این جامعه به دنیا آمده بودم و بزرگ شده بودم؛ خوب می شناختمش. میدانستم تا چه میزان مرد سالار است. پنج سالی نیز در غرب زندگی کرده بودم و تفاوت ها را دیده بودم. در نتیجه ساده لوح نبودم. اما وقتی با جنبش چپ و کمونیستی قاطی شدم. شوکه شدم. شاید امیدوار بودم که این جنبش چپ هم مثل پدر من روشن بین و آزادیخواه باشد. چه اشتباه بزرگی. از عقب ماندگی و اسلام زدگی شان شوکه شدم. وقتی دختران چپ را می دیدم؛ دختران مبارز که با خط سه بودند و آنهایی که با فدایی ها بودند؛ باورم نمیشد. لباس پوشیدنشان فقط یک ذره با دختران مجاهد متفاوت بود. توجیه شان چه بود؟ باید بخشی از خلق می بودند! و "حجاب مساله خلق نبود!"

جالب اینجا بود که اگر مثل آنها لباس نمی پوشیدی اصلا بعنوان چپ قبولت نمی کردند. نزدشان "طاغوتی" بودی. اگر مثل آنها لباس می پوشیدی هم جدی ات نمی گرفتند؛ چون زن بودی! به جلسات برخی زنان چپ کنفدراسیونی که به ایران برگشته بودند رفتم. آنها یک سری کلیشه در مورد مساله زن ارائه می دادند و به امپریالیسم و خلق هم اشاره می کردند. یک تقسیم کار روشن، درک شده و پذیرفته شده ولی اعلان نشده و نانوشته میان همه از زن و مرد وجود داشت. سیاست و مبارزه سیاسی "ایدئولوژیک" حوزه مردانه و مساله زن یک حوزه زنانه بود.

برای اینکه پذیرفته شوم در نحوه لباس پوشیدن در جلسات و آکسیون های سیاسی تجدید نظر کردم. هیچگاه اما زیر بار روسری نرفتم تا وقتی به کردستان رفتیم. یادم است وقتی میرفتم سر کار یک لباس از کمد در می آوردم و به تن می کردم؛ نگاهی در آئینه می انداختم و از خانه میزدم بیرون. اما وقتی عازم جلسه سیاسی بودم مدت طولانی در مقابل آئینه می ایستادم و همه چی را چک می کردم تا ببینم کارت قبولی می گیرم یا نه. خوب یادم است که یکی از دوستان وقت که با اتحاد مبارزان کمونیست فعالیت می کرد یکبار در تابستان داغ تهران با بلوز آستین کوتاه خواست به یک میتینگ پیکار برود راهش ندادند! بهش گفتند با آستین کوتاه نمی تواند در میتیگ شرکت کند! ظاهرا "بدون شرکت زنان، انقلاب پیروز نمی شود!" اما "زنان پوشیده ."

همین شعار "بدون شرکت زنان، انقلاب پیروز نمی شود" چقدر مردانه است! کمی دقیق شوید! انقلاب یک پدیده مردانه است که اگر زنان نیایند پیروز نمی شود. این متداول ترین شعار پوپولیسم در دفاع از حقوق زن بود.(درست است که این شعار در انقلاب اکتبر باب شد. اما این تغییری در ماهیت مساله نمی دهد. روسیه در آن دوره تازه به سرمایه داری قدم گذاشته بود و از نظر فرهنگ توده ای بسیار عقب مانده بود. جامعه روشنفکری پیشتاز داشت؛ اما جامعه در بند بازماهده های ارباب و رعیتی، کلیسای ارتودوکس و دیکتاتوری بود.) یا وقتی لطف پوپولیستی شان گُل می کرد و اعلام می کردند که "زنان دوش بدوش مردان در انقلاب شرکت کردند!" باز دقت کنید: انقلاب یک پدیده مردانه است، که اتفاقا زنان هم در آن شرکت کرده اند. ادبیات و زبان پوپولیستی مملو از این سوتی های مرد سالارانه است. منتهی اینها سوتی نبود! تفکرشان بود؛ اعتقاد قلبی شان بود؛ جزء این مساله را نمی دیدند.

در تظاهرات عمومی بی حجاب شرکت می کردم و بارها و بارها از طرف زن و مرد، بخصوص زن های چپ نصحیت می شنیدم که باید وحدت را حفظ کرد و حجاب بسر گذاشت. وقتی می گفتم این انقلاب برای آزادی است، چرا من باید حجاب بسر کنم، می شنیدم: "وحدت کلمه!" اول سرنگونی شاه؛ حفظ وحدت برای سرنگونی شاه!

طنز تلخ اینجاست که از سرکوب سی خرداد 60 ببعد عملا و دقیقا نحوه لباس پوشیدنم باعث شد که از در تور حزب الله و سپاه افتادن در خیابان جان سالم بدر برم. اینقدر یونیفورم دختران چپ روشن و عیان بود که شناسایی دختران چپ در خیابان ها برای رژیم مثل آب خوردن بود.

من از سال 58 فعالیت تشکیلاتی خود را با اتحاد مبارزان کمونیست آغاز کردم. پیش از پیوستن به ا م ک یک شب درست پس از انتشار "خطوط عمده" رو به ژوبین کردم و گفتم: ژوبین تو این جزوه را نوشته ای؟ با تعجب و حیرت جواب داد: نه! چرا می پرسی؟ (باصطلاح مخفی کاری می کرد!) گفتم نوشته همه حرفهای تو است. حتی نثرش مثل حرف زدن توست. واقعا از این اظهار نظر جا خورد. من دیگر ادامه ندادم. اما طولی نکشید که ژوبین با من حرف زد. گفت چه سازمانی هستند و پرسید آیا می خواهم با این سازمان فعالیت کنم. منهم با خوشحالی گفتم: حدس زده بودم و بله خیلی علاقمند هستم که با آن فعالیت کنم. 

بخاطر کار مخفی من با فعالین سازمان بغیر از آنهایی که از قبل می شناختم و چند نفر دیگر آشنایی نداشتم. لذا نمی دانم که در فعالیت سازمانی برخورد با زنان چگونه بود. اما آنهایی که من می شناختم انسان هایی بسیار پیشتاز تر، مدرن تر و برابر طلب تر از بقیه چپ بودند. یادم است پیش از سی خرداد، آژیتاسیون جوانان کمونیست در خیابان، بویژه نزدیک دانشگاه تهران بسیار متداول بود. یک محیط شاداب و فعال بحث سیاسی. یک روز که کنار دانشگاه بودم، میز کتاب ا م ک را دیدم. یک دختر شجاع و خوش سخن نشریه علیه بیکاری را بدست گرفته بود و با صدای رسا شعار می داد. رژیم را افشاء می کرد و از کمونیسم دفاع می کرد. چه صحنه زیبایی! کاش فیلمی از آن داشتم. اما یک مساله مهم به چشمم خورد: این رفیق روسری بسر کرده بود. این کار هیچ ربطی به ا م ک نداشت؛ تعجب کردم. آیا زیر فشار حزب الله حجاب بسر کرده بود؟ یا تحت فشار پوپولیسم؟ بخانه که رفتم با خسرو دوار و ژوبین در این مورد حرف زدم. مختصر گفتم که این درست نیست.

یکی دو روز بعد نوشته ای از خسرو داور خطاب به دختران سازمان منتشر شد که ازشان خواسته بود حجاب بسر نکنند، تسلیم فضای مردسالارانه و اسلامی نشوند و بقول او مثل دختران "مجاهد" گونی بسر نکنند. یک آژیتاسیون زیبا و قوی علیه عقب ماندگی پوپولیستی و در دفاع از جسارت کمونیستی. این نوشته یکبار دیگر بهم نشان داد که تشکیلات درستی را انتخاب کرده بودم؛ این نوشته در آن فضای پوپولیستی شرق زده مُهر تائید دیگری بر رادیکالیسم و مدرنیسم اتحاد مبارزان کمونیست بود. ضمنا جسارت و عدم تسلیم به محافظه کاری این جریان را نشان می داد. این روش با مارکسیسم خوانایی داشت. تئوری، سیاست و روش های اتحاد مبارزان کمونیست آشکارا با بقیه چپ تفاوت داشت. "مارکسیسم انقلابی" ترم برازنده ای برای این جریان بود.

مارکسیسم انقلابی امیدوارم کرد که در آخرِ تونل روشنایی وجود دارد. باید برای تغییر جنگید. حتی اگر الان مجبور شوی بعضا تسلیم شوی و سازش کنی. این یکی از اولین درس های پراتیکی فعالیت سیاسی تشکیلاتی کمونیستی من بود. یادم است که یک هسته مطالعاتی کاپیتال داشتیم. در این هسته احساس نمی کردم که زنم و باید ساکت باشم، از همه مهمتر اطمینان داشتم که صدایم شنیده می شود. در این هسته بغیر از من، ژوبین، مهدی میرشاهزاده و یک رفیق دیگر بود که متاسفانه هیچ اطلاعی از سرنوشتش ندارم.

در عین حال با یک سازمان زنان هم فعالیت می کردم. از همان بهار 58 تا پائیز 59 که کنفرانس مشترکی در دانشکده پلی تکنیک برگزار شد با این سازمان فعالیت کردم. همان فرهنگ چپ پوپولیست در این سازمان هم حاکم بود. در تابستان 58 جزوه ای از آلکساندرا کولنتای بنام "مساله زن" ترجمه کردم و مقدمه ای هم در مورد مساله زن و  نقش کار خانگی بر آن نوشتم. (جمشید هادیان در ادیت آن همکاری کرد.) جزوه را برای انتشار به سازمان متبوع ارائه دادم. با مقدمه من مخالف بودند. گفتند اگر مقدمه را حذف کنم چاپش می کنند. قبول نکردم. ژوبین ترتیب چاپش را داد. عکس کولونتای را هم روی جلد زدند. احساس غرور می کردم. هنوز خیلی جوان بودم و تازه یک سال بود که مطالعه مارکسیستی را آغاز کرده بودم. ترجمه این نوشته و مقدمه آن که یک بحث تئوریک درباره ریشه ستمکشی زن بود در من یک انرژی مثبت و اعتماد بنفس بودجود آورد. ( آن جزوه را در اختیار ندارم. مباحث آن مقدمه را درست بخاطر ندارم. مطمئن هستم که اگر الان دوباره بخوانمش نقد زیادی به آن خواهم داشت. اما این بحث برای دوره خودش بسیار عمیق بود. یک تفکیک دیگر از جنبش پوپولیستی.) 

کردستان و کومه له

در اردیبهشت 1361 به کردستان رفتیم. من و ژوبین با اتوبوسی به ارومیه رفتیم. در راه برای رد گم کردن یک چادر باصطلاح نماز  بسرم انداختم. بغیر از یکی دو بار برای رفتن به مراسم خاکسپاری در قم، این اولین بار بود که چادر بسر می کردم. در ارومیه چند تن از رفقای کومه له ما را تحویل گرفتند و به مناطق آزاد بردند. شنیده بودم که در کومه له باید روسری بسر داشت. منهم یک شال توری داشتم و بر سرم انداختم. فکر می کردم قضیه سمبلیک است و همان تور کافیست. اما خیر! مساله جدی بود. حجاب در کومه له از چپ پوپولیست تهران خیلی جدی تر بود. مجبور شدم روسری جدی تری بر سر کنم. شوکه بودم اما ابتدا اعتراضی نکردم. مثل شوک فرهنگی بود. بهت اصابت می کرد؛ گیجت می کرد مدتی دنباله روی می کردی یا بالاخره همرنگ می شدی یا دست به اعتراض و عصیان می زدی.

وقتی به مقر مرکزی کومه له رسیدم ژوبین عازم کنگره سوم کومه له شد. من تنها ماندم. خوشبختانه با دو رفیق زن، که بتارگی از تشکیلات شهر بدلایل امنیتی به مناطق آزاد آمده بودند، مثل خود من، نزدیک شدیم و در مورد موقعیت زنان در تشکیلات و مقابله با و تغییر آن بحث می کردیم. بدنبال سرکوب های سال اخیر و ضرباتی که به تشکیلات های شهرها خورده بود، فعالین تشکیلات داخل که از اسارت جان سالم بدر برده بودند عازم مناطق آزاد شده بودند. تا آن مقطع فعالین زن یا در تشکیلات داخل شهرها فعالیت می کردند و یا نقش خدمات دهنده به تشکیلات نظامی، بطور نمونه پیک های تشکیلاتی، تامین تدارکات و قس علیهذا را بعهده داشتند؛ آنچه سنتا بعنوان کارهای پشت جبهه شناخته می شود.

تاریخا فعالیت نظامی فرهنگ و سنت خاص خود را دارد. فرهنگ و سنتی که مردسالار است. مردان کار نظامی می کنند و زنان نقش پشت جبهه دارند؛ نه فقط در جنگ های کشوری و جهانی، بلکه در سازمان های پارتیزانی چپ نیز این سیاست و نگرش حاکم بود. در جامعه شرق زده ایران و بخصوص در کردستان که از همان محدود پیشروی های فرهنگی - اجتماعی تهران نیز بهره کمتری برده بود، این فرهنگ بسیار غلیظ بود. بشکل باور نکردنی عقب ماندگی فرهنگی در این تشکیلات وجود داشت. بعلاوه، سنت "کیش اسلحه" کاملا در کومه له بارز بود؛ این سنت از جنبش ناسیونالیستی و کردایتی بعاریت گرفته شده بود. مهاجرت تعداد زیادی زن به تشکیلات نظامی "مشکل" جدیدی بود که باید برای آن راهیابی می شد! و ما درست در این دوره ترانزیشن به کردستان آمدیم.

بخصوص یکی از آن دو رفیق زن از شیوه برخورد تشکیلات به زنان و وضعیت آنها جا خورده بود و ناراضی بود. بمن گفت آذر تو در رابطه با مساله زن بیشتر کار کردی و اطلاعاتت بیشتر است نامه ای به سید ابراهیم بنویس و به او گزارش بده و توضیح بده که چه شرایطی در اینجا وجود دارد. (نکاتی با این محتوا. روشن است که کلمات بیادم نمانده.) منهم بقول معروف "از خدا خواسته" دست بکار شدم. چون وضعیتی که در آن قرار گرفته بودم غیر قابل قبول و باور بود. منتهی من چون از یک سازمان دیگر بودم خودم به این کار فکر نکرده بودم. راستش سید ابراهیم را هم اصلا نمی شناختم. از مرکزیت کومه له فقط با دو نفر در ایستگاه اتوبوس ارومیه آشنا شده بودم که برای شرکت در کنگره آمده بودند و بعد از آنهم بعلت ضربات سخت به تشکیلات شهر ها در مناطق آزاد ماندگار شدند. یکیشون خیلی بداخلاق بود و با هم در دو سه روز سفر یک کلام هم رد و بدل نکردیم ولی دیگری آدم بسیار اجتماعی و خوش مشربی بود و صحبت کرده بودیم.

من یک نامه مفصل درباره وضعیت زنان در مقر و برخوردها و مقداری هم در مورد تفاوت های مارکسیسم و پوپولیسم در زمینه مساله زن نوشتم و با پیک برای ابراهیم علیزاده در کنگره سه فرستادم. جالب است این اولین برخورد من با ابراهیم علیزاده بود. ژوبین وقتی برگشت بهم گفت، سید ابراهیم بهش گفته رفیق آذر نیامده دست بکار شده!  

مرا موقتا در حوزه رادیو صدای انقلاب سازماندهی کردند. برنامه مشترک کومه له و ا م ک منتشر شده بود و موضوع اصلی بحث جلسات سیاسی حوزه های تشکیلات بود. از آنجا که این برنامه در اصل توسط ا م ک نوشته شده بود و منهم با ا م ک بودم از من خواستند که درباره برنامه توضیح دهم. یادم است بحث مربوط به مطالبات و حقوق زنان در جلسه داغ و آتشی شد. یکبار وقتی در مورد بند حق آزادی سفر زن بحث می کردیم، مردی که تازه از مهاباد برای پیشمرگایتی به مناطق آزاد آمده بود و فامیل نزدیک یکی از اعضای رهبری بود، با عصبانیت سرم داد زد: "یعنی چی؟ یعنی زنِ من هر وقت بخواهد به هر جا که بخواهد بدون اجازه من می تواند برود؟" گفتم. آره. دقیقا یعنی این. زن و مرد با هم برابرند. بلند شد کمی در اتاق قدم زد. رفت بیرون و بعد از چند روز دیگر ندیدمش؛ گفتند که به مهاباد بازگشت. باین ترتیب من باعث یک "آش پتال" در کومه له شدم! تازه هنوز روسری سرم بود.

مساله آزار دهنده دیگر جدایی کامل زن و مرد از هم بود. تقریبا مثل اندرونی - بیرونی. زنان مجاز نبودند در مقر باشند. فقط برای کار می توانستند به مقر رجوع کنند. یعنی مردان در مقر غذا می خوردند و ما اجازه نداشتیم با آنها غذا بخوریم. یکی از رفقای زن با شوهرش که عضو دفتر سیاسی کومه له بود یک اتاق بسیار کوچک در روستا داشتند. ما حدود هفت هشت زن در این اتاق غذا می خوردیم. نمی شد نفس کشید. بالاخره با یکی دو تا از رفقا تصمیم گرفتیم که این سیستم اندرونی - بیرونی را بمصاف بطلبیم. پروسه دقیق را بخاطر ندارم اما با یکی دو هفته بحث و جدل با مسئولین سازمانی در محل، در مقر بروی زنان گشوده شد.

اولین باری که رفتیم مقر ناهار بخوریم من با یک احساس شعف و پیروزی زودتر  به مقر رفتم. روی زمین سفره پهن بود و طبیعی ترین کار این بود که وقتی فرد جدیدی وارد اتاق می شود کسی که در کنار سفره نشسته بود از در دور تر می شد تا جا برای تازه واردین باز شود. خوب منهم همین کار را کردم. گرم مشغول بحث و صحبت با رفقا بودم. یکدفعه متوجه شدم نگاه ها همگی به من زل زده است. سریع به خودم و به دور و بر نگاهی انداختم. من در باصطلاح "بالای" اتاق نشسته بودم و در هر دو طرفم رفقای مرد بودند و من مشغول یک بحث داغ با دو سه تن از این رفقا. این صحنه برای حاضرین بسیار عجیب و تازه بود. پس همگی به من زل زده بودند. رفقای زن حتی اگر زودتر هم آمده بودند همان دم در نشسته بودند. یعنی با اضافه شدن به اتاق جایشان را تغییر نداده بودند، برای فرد تازه وارد جا باز کرده بودند. شوکه شدم. چرا؟ بعد پتکی به سرم خورد: زن باید دم در بنشیند! جای زن در بالای اتاق نیست؛ مگر اینکه سالمند باشد! 

ادامه دارد

قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم
قسمت پنجم