خاطرات یک زن کمونیست (۱)

آذر ماجدی

 

مقدمه

در آستانه هشتم مارس بخشی از خاطراتم بعنوان یک کمونیست و یک زن را به نگارش درآوردم. در دنیای نابرابر فاکتور جنسیت لحظه ای انسان را تنها نمی گذارد. دنیا نمی گذارد حتی یک لحظه به خودت و زندگیت بیاندیشی بدون آنکه جنسیتت مُهر خود را بر همه لحظات آن زده باشد. برای من بغیر از لحظاتی که جنسیتت موجب شادی است؛ لحظه مادر شدن؛ مساله جنسیت یک فاکتور آزار دهنده دائمی بوده است. دنیا اجازه نمی دهد که فارغ از جنسیت به آن بنگری و بیاندیشی. جامعه ایران در نیم قرن گذشته تحولات اجتماعی- سیاسی و فرهنگی بسیاری را تجربه کرده است. بدلایل سیاسی و منطقه ای و انقلاب شکست خورده 57، مساله زن به یک مساله محوری این تحولات و یکی از مباحث همیشه حاضر بدل شده است. بعنوان انسانی که این دوره را در اشکال مختلف تجربه کرده و کوشیده که در جهت دادن به تحولات موثر باشد، فکر کردم مفید است برخی از این لحظات را سهیم شوم، بویژه با نسل جوان.

در این نوشته من از بردن اسامی اجتناب کرده ام؛ بجز مواردی که تلاطم بر نمی انگیزد. این خاطرات قصد محاکمۀ هیچ تک فردی را ندارد. درباره یک جنبش است. قصد، نقد افراد نیست؛ تلاش اینست که به این تجربه مهم بنگریم و از آن بعنوان یک رویداد تاریخی مهم بیاموزیم؛ بالطبع هر کس نتایج و برداشت های خود را خواهد داشت. مساله اینجاست که جنبش کمونیستی مهمترین جنبش سیاسی این دوره بوده است: جنبش کمونیستی بعنوان مهمترین جنبش اپوزیسیون نظم حاکم. مهم است که از جنبش کمونیستی یک تصویر ایده آلیزه نداشته باشیم. مارکسیسم بعنوان یک تئوری که جنبش کمونیستی، پس از انتشار مانیفست کمونیست، بر آن بنیان گذاشته شده است، غنی، عمیق، نهایت پیشروی، آزادیخواهی و برابری طلبی است.

اما جنبش کمونیستی روی زمین متاثر از شرایط اجتماعی، سیاسی و فرهنگی جامعه ای است که در آن شکل گرفته است. جنبش کمونیستی ایران نیز از این قاعده مستثنی نیست. علاوه بر فاکتورهای جهانی مبارزه طبقاتی، عقب ماندگی مزمن اجتماعی جامعه در رگ های این جنبش جاری بوده است: اسلام زدگی، شرق زدگی، مردسالاری، بازمانده های فرهنگ ارباب رعیتی، و ناسیونالیسم جهان سومی. در این میان پا به میدان گذاشتن "مارکسیسم انقلابی" و کمونیسم کارگری این واقعیت که پراتیک انسان انقلابی مهمترین عنصر تحول است را بار دیگر در یک متن تاریخی به اثبات رساند.

امروز که کمونیسم کارگری شکست ها و عقب نشینی های بسیاری را متحمل شده است، این خاطرات شاید بتواند نوری بر نقش آن در تغییر و پیشروی اجتماعی بیاندازد. بعنوان یکی از فعالین این دو جنبش که از نزدیک این تحولات را تجربه کرده، بازگو کردن این رویدادها را یک وظیفه خود می دانم. تاریخ برای مدال دادن نیست؛ لحظات اوج و حضیض به یکسان مهمند. باید با خود صداقت داشت و هر دو لحظه را نه تنها تحلیل، بلکه منعکس کرد. اگر فعالین این جنبش این نکته را درک می کردند و در کنار مدال دادن ها، اشتباهات را نیز نقد و اعلام می کردند، شاید اکنون در شرایط بهتری قرار می داشتیم!

(در این نوشته بنا به متن من از اسامی ژوبین، نادر یا منصور حکمت استفاده می کنم.)

تحقیری که درک نمی شود!

چندی پیش در حاشیه یک جلسه، چند نفری از خاطرات دوران کومه له حرف می زدند. یادم نیست چی شد که یکی از رفقا رو بمن کرد و گفت: آذر تو چرا هر وقت صحبت کومه له در آن دوره میشه راجع به وضع زنان حرف میزنی؟ راجع به مبارزه اجتماعی – سیاسی که در جریان بود حرف نمیزنی؛ خیلی جالب و مهم بود. تازه وضع زنان بعدا خیلی عوض شد. پاسخ دادم: نه چرا راجع آن وجه هم حرف می زنم. این پاسخ عملا در رفتن از وارد بحث شدن بود. به این خاطر که این یک سوال واقعی نبود، بقولی یک سوال رتوریک بود؛ داشت نقدش یا ایرادش را باصطلاح با زبان دیپلماتیک بیان می کرد. داشت می گفت اینقدر از وضعیت ناهنجار زنان در کومه له، از عقب ماندگی روستایی کومه له در مورد موقعیت زن حرف نزن؛ از خوبی های مبارزه پیشمرگایتی و کومه له حرف بزن.

من دیروز بدنیا نیامده ام تا این بازی با کلمات و پولتیک زدن ها و دیپلمات بودن ها را نبینم و تشخیص ندهم. ضمنا برایم اهمیتی نداشت که در آن جمع درباره این وجه تاریک مبارزه پیشمرگایتی و کومه له در چند سال اول حیاتش صحبت کنم. اگر کسانی که فعال و درگیر آن عرصه بودند این چنین مساله را بی اهمیت جلوه می دهند، 5 ساعت سخنرانی من هم هیچ تاثیری جز ایجاد کسالت درشان نخواهد داشت. گذشتم. اما این باصطلاح سوال در ذهنم ماند. متوجه شدم تا چه میزان مساله زن در جامعه درک نشده؛ تا چه میزان بطور سمبلیک با آن برخورد می شود؛ روشن است وجوه زمخت مرد سالاری را کنار گذاشته اند و تقبیح می کنند؛ از برابری حقوقی زنان دفاع می کنند؛ ولی مساله زن در این جامعه عقب مانده و شرق زده و اسلام زده را بطور واقعی و عمیق درک نکرده اند و مساله شان نیست.

حتی نمی توانستند یا نمی خواستند یک لحظه خودشان را جای یک زن کمونیستی بگذارند که می بایست آنهمه عقب ماندگی را بطور روزمره احساس و لمس کند. از صبح که از خواب بیدار می شود و پا از اطاق بیرون می گذارد باید با تبعیض و عقب ماندگی دست و پنجه نرم کند. درک نمی کنند که این شرایط چقدر تحقیر آمیز بود. چه خشمی در انسان بوجود می آورد. چگونه باید به رفیقی که تو را ضعیف تر از خودش می داند و می بیند؛ حق کمتری برایت قائل است با گرما سلام کنی و برایش احترام قائل شوی. احترامی که در دنیای واقعی او برای تو قائل نبود. این نابرابری برای او طبیعی بود و اصلا نابرابری قلمدادش نمی کرد؛ به آن فکر هم نمی کرد. اما تو باید خشمت را فرو می خوردی و خود را قانع می کردی که بخاطر یک هدف و آرمان مهم این شرایط را تحمل می کنی و برای تغییرش تلاش می کنی. این رفقا به تحقیر بسیار حساس بودند؛ ولی تحقیر خودشان. حتی به مخیله شان خطور نمی کرد که تو هر روزه داری تحقیر می شوی، در میان رفقایت، در مناطق آزادی که شعار زنده باد سوسیالیسم بر در و دیوارش نقش بسته بود و در میان انسان هایی که با شعار زنده باد سوسیالیسم به استقبال دشمن می رفتند؛ در میان انسان هایی که بخاطر آرمانشان زندگی خود را در طبق اخلاص گذاشته بودند باید تحقیر را با لبخند قورت می دادی.

برای زنی که درکش از برابری متفاوت است و نابرابری را در همان بروزات زمخت می بیند؛ برای زنی که به مساله نابرابری زن و مرد زیاد نمی اندیشد، در آن تعمق نکرده است، این رفتارها و این برخوردها تحقیر محسوب نمی شد. اما برای کسی که از بچگی این مساله برایش اهمیت بسیاری داشته و یاد گرفته که در مقابلش سکوت نکند و علیه آن عصیان کند؛ برای فردی که هر روزه با این مساله مقابله کرده است، این شرایط تا چه حد تحقیرآمیز است؛ چقدر سخت است که در مشاهده آن خود را کنترل کنی و اعتراض نکنی. راستش این میزان کنترل بر خود را من پیش از این تجربه نکرده بودم. روشن است تحت دیکتاتوری زبانت بسته می شود. اما در شرایطی که خطر اسارت و مرگ تهدیدت نمی کند صدای اعتراضت را بلند می کنی. اینجا دیکتاتوری نبود. "مناطق آزاد" بود، اما باید بر روی هر حرکتت کنترل اعمال می کردی. نحوه نشست و برخاست ات، حرف زدنت، کلامت همه تحت ذره بین بود.

آری! احساس زیبایی بود که در مناطق آزاد باشی و شاهد جنگ هر روزه با یک نظام جنایتکار، مبارزه ای که هر چند هنوز نابرابر است اما بسیار برابر تر از مبارزه در شرایط مخفی است. اما طنز سیاسی اینجاست که دست بر قضا همین "مناطق آزاد" رنج تحمل تحقیر مردسالارانه را صد چندان می کرد. و این تحقیری بود که من بعنوان یک زن کمونیست بطور روزمره احساس می کردم. اشتباه نشود منظورم بی احترامی بمعنای نُرم ادب روزمره نیست. منظورم تحقیری است که از عقب ماندگی اجتماعی، فرهنگی و سیاسی نشات می گیرد. و اتفاقا اگر می خواهیم از مبارزه اجتماعی و تاثیر گذار و زیبایی آن حرف بزنیم، مساله زن یکی از ارکان آنست. تغییراتی که در کومه له ظرف دو سه سال در عرصه مساله زن رخ داد تاثیرات دیر پایی در جامعه کردستان داشت.

مسلح کردن زنان در دسته های نظامی، کنار گذاشتن حجاب، درست در شرایطی که در بقیه جامعه شعار "یا روسری یا توسری!" داده می شد یکی از دستاوردهای این دوران است؛ به جوان و نوجوانی بیاندیشید که بعنوان قربانی حماقت و خرافات به "سپاه" پیوسته یا سربازش کرده بودند؛ مقابله با زن جوانی که با شهامت قلب دشمن را با سلاحش نشانه می رود، چه آشوبی در ذهن و قلب شان بپا می کند. چه داستان هایی که گفته نمی شود؛ چه افسانه هایی که ساختنه نمی شود! یکی از مهمترین دستاوردهای این دوره سند حقوق پایه ای مردم زحمتکش در کردستان است. این سند آینده ای را نوید می داد که لرزه بر اندام سرمایه دار و آخوند و ناسیونالیست و مرتجع می انداخت. یکی از دلایل اصلی حمله نظامی حزب دموکرات به کومه له این  بود.

شاید باین ترتیب بتوان حقیقتی در روایت های ناسیونالیست ها و توبه کرده ها از گذشته انقلابی و افتخار آمیز یافت؛ کسانی که راست و چپ منصور حکمت را مسبب جنگ میان حزب دموکرات و کومه له معرفی می کنند. کومه له در این دوره تحولات اجتماعی و سیاسی عظیمی را تجربه کرد. نقش منصور حکمت در این تحولات کلیدی بود. سند حقوق پایه ای مردم زحمتکش در کردستان به قلم اوست، همانگونه که بخش اصلی و وسیع اسناد کنگره 6 که بعنوان یک لحظه کلیدی و تعیین کننده در تاریخ کومه له به ثبت رسیده است، محصول فکر و قلم اوست. دلیل و محرک حزب دموکرت در حمله نظامی به کومه له این تحولات و این انقلاب فکری – سیاسی بود. پس شاید اینها منطقا به این نتیجه رسیده اند که منصور حکمت مسبب این جنگ است. یک حساب دو دو تا چهار تا.

بدون منصور حکمت این تحولات و انقلاب شکل نمی گرفت. و در تلاش برای اعمال "رهبری بر جنبش انقلابی خلق کرد" (تبیین رهبری ناسیونالیست کومه له از جنگ) شاید درگیری هایی میان این دو جریان شکل می گرفت؛ همانگونه که میان دو جریان بارزانی - طالبانی شکل گرفته است. اما حمله نظامی حزب دموکرات به کومه له، از نوع جنگ بارزاتی – طالبانی نبود؛ یک جنگ طبقاتی آشکار بین دو حزب به نمایندگی از دو طبقه متخاصم اصی جامعه بود.

البته اگر این جریان عقب مانده و مرتجع را برخوردار از این "منطق فکری" ارزیابی کنیم؛ زیادی به آنها بها داده ایم. دلیل آنها برای هدف کردن منصور حکمت، دامن زدن به احساس کردایتی است؛ یک "فارس" را مسبب درگیری میان "برادران کرد" قلمداد کردن، بهترین خوراک برای عقب کشیدن جامعه و امحای دستاوردهای آن دوره طلایی است. هدفشان سیاسی است.

به بحث تحقیر بازگردیم. ممکن است اینجا کسی بگوید که خوب باید زن باشی تا عمق مساله را درک کنی. خیر. اینطور نیست. زنان بسیاری هستند که خود به ابزار سرکوب وتحقیر زن بدل شده اند؛ زنان بسیاری هستند که مرد سالاری را در همان سطح بروزات زمخت می فهمند و بس؛ زنان زیادی هستند که حوصله ندارند به عمق مساله گذر کنند و دنباله رو هر تِرند و روایت ایدئولوژیکی که بر جامعه حاکم است، می شوند؛ زنان فعال زیادی هستند که از وجود مساله زن برای جلب توجه و امتیاز گرفتن استفاده می کنند. ( یک جور باج گرفتن؛ باج گیری "قربانی"!)

اما مردانی هستند که عمق مساله را درک کرده اند و همیشه کوشیده اند مساله را از زمخت ترین شکل بیرون بکشند و به عمق آن نور بیافکنند. من شاید جزء افراد منحصر بفردی باشم که دو مرد در زندگیم، دو مردی که نزدیکترین و موثرترین انسان ها در زندگیم بودند اینگونه اندیشیده اند. این دو انسان که مرد بودند، نقش بسیار مهمی در زندگی شخصی و سیاسی من داشته اند؛ پدرم و پارتنرم.

طوق جنسیت

چند ماه پیش نوشتم که کرونا موجب شد مبرمیت انتشار خاطراتم را درک و لمس کنم. اینجا میخواهم بمناسبت 8 مارس خاطراتم را بعنوان یک زن کمونیست بنویسم. فعالیت یک زن کمونیست در فضای مرد سالارانه. اینکه بعنوان یک زن چه دیده ام و بعضا چه عذابی کشیده ام و چگونه برخی از خصوصیاتم، ناخواسته، ریشه در جنسیتم در مقابله با مردسالاری دارد؛ چگونه واکنش به مرد سالاری و تحقیر مرد سالارانه برخی خصوصیات را در انسان تثبیت می کند. چگونه اجازه پیدا نمی کنی که حتی یک لحظه جنسیتت را فراموش کنی و بعنوان یک انسان فعالیت کنی؛ چگونه هر تلاشی میکنی این طوق جنسیت را به گردنت می بندند. مرد کمونیست است؛ تو "زن کمونیست!"
هیچوقت دقت کرده اید که در زبان روزمره کمونیست یک لفظ مردانه است؟ در زبان روزمره یک لغت کمونیست داریم و یک عبارت زن کمونیست. ( این پدیده هنوز متداول است و مطمئن نیستم افراد زیادی آنرا به زیر سوال ببرند. دقت کنید کلمه کارگر، زندانی سیاسی و حتی کلماتی مانند کولبر مردانه هستند. لذا کارگر داریم و کارگر زن، زندانی سیاسی و زندانیان سیاسی زن، کولبر و کولبران زن! این قدر شور شده است که بتازگی اعدام شدگان و اعدام شدگان زن نیز به لیست اضافه شده است.) چه زمانی که می خواهند ازت تعریف کنند، چه زمانی که فحشت می دهند. چه زمانی که تحسینت می کنند؛ چه زمانی که از حرص و لج و خشم لمپنیسم شان بیرون می ریزد، جنسیت ات برجسته می شود. و جالب اینجاست در این لحظات زن و مرد به طوبرۀ یکسان، به لمپنیسم دست می برند.

من یکی از کمونیست هایی هستم که هتاکی های بسیاری از جانب ملی- اسلامی ها، رژیم سابقی ها، ناسیونالیست های قوم پرست و چپ های پوپولیست بسویم پرتاب شده است. جالب اینجاست که بخش قابل توجهی از این فحش ها چه از جانب مردان و چه زنان، لمپنی و باصطلاح ناموسی است. اگر بخواهند زنی را تحقیر کنند، زمین بزنند و نفرتشان را بر سرش بریزند چه بر زبانشان جاری می شود؟ عین اسلام: "فاحشه". این لفظ یا تصویر یا مقوله یک آن مغزشان را خلاص نمی کند.

زمانی که یک زن کمونیست، رفیق سابق، در پاسخ به نقد سیاسی من، به همین تصویر و مفهوم متوسل شد، فهمیدم که یک مبارزه طولانی و ریشه ای لازم است تا این لمپنیسم، و این فرهنگ اسلام زده و شرق زده را از جامعه حذف کند. البته ایشان بشکلی پاستوریزه نوشت؛ "آذر ماجدی معلوم الحال" آن عبارتی بود که این خانم کمونیست استفاده کرد. پیش خود گفتم یا آنقدر بی اطلاع است که معنای این عبارت را نمی فهمد و آنگاه وای بحال جریانی که ایشان در رهبریش نشسته؛ یا اینقدر بی اصول و بی پرنسیپ است؛ که باز وای بحال آن جریان.

لابد تا الان دیگر بسیاری در دنیای سیاست متوجه شده اند که من اگر از آن بیدها بودم که با این بادها بلرزم، مدتها پیش کرکره را پایین کشیده بودم. وقتی سلطنت طلب، ملی اسلامی، رضا رخشان و باصطلاح کمونیست ها توبره شان یکیست، سنگشان یک شکل است و کف بر دهان آوردنشان را فقط با ناموس می توانند بیان کنند، عمق و حاکمیت جان سخت یک فرهنگ متغفن شرق زده – اسلام زده را درک می کنی؛ و ضرورت ریشه کن کردن این فرهنگ برای مقابله با مردسالاری و زن ستیزی. اما می دانی که این فرهنگ را فقط با یک انقلاب کارگری و ریشه کن کردن سرمایه داری می توانی بطور کامل از جامعه لایروبی کنی. یک مبارزه طولانی، پیچیده و سخت.

گذری به کودکی و نوجوانی

باید به گذشته دور سفر کنم. به زمان بچگی. بچگی و نوجوانی مهمترین دوران شکل گیری شخصیتی انسان است. تاثیرات دوران بچگی، چه مثبت و چه منفی، دیرپا و بعضا دائمی است. بخاطر ندارم که چگونه روحیه عصیان درم شکل گرفت ولی حدس می زنم که پدرم نقش مهمی در آن داشت. در بچگی قد علم کردن در مقابل هر چیزی که دوست نداشتم و برایم ناخوشایند بود، یک واکنش خود بخودیم بود. رفته رفته این دوست نداشتن مفهوم ارزشی- عقیدتی- اخلاقی و سیاسی بخود گرفت. از بچگی بر سر اسلام با فک و فامیل بحث داشتم. بیشترین بحث ها را با یکی از خاله هایم بخاطر دارم. سر موقعیت زنان؛ صیغه، تعدد زوجات؛ حجاب؛ محمد، فاطمه و خدیجه و قس علیهذا. در مدرسه بر سر اتوریته و سیاست به معنای بسیار عام آن که در آن زمان برایم قابل درک بود. بعدا در دانشگاه در غرب در مقابل استادان. در مقابله با راسیسم، مردسالاری، غرب محوری، آپارتاید نژادی. و بعد انقلاب 57.

انقلاب 57 تمام نقشه های زندگی مرا مثل بسیاری از هم نسلی هایم تغییر داد. یک روز تصمیم گرفتم که دیگر طاقت ماندن بیرون از ایران را ندارم و میخواهم برگردم و در این رویداد مهم سهیم باشم. بلیط خریدم و علیرغم مخالفت شدید خانواده چمدانم را بستم و رفتم فرودگاه. اما مدت دو سه ماه قبل از بازگشت در اروپا مطالعه کردم. خواندم و در بحث ها بیشتر بعنوان شنونده شرکت کردم. میخواستم یاد بگیرم. میخواستم تعمق کنم. میخواستم درست بیاندیشم.

من از بچگی خود را سوسیالیست می دانستم. باین خاطر که پدرم خود را سوسیالیست می دانست و به مارکس احترام عمیقی می گذاشت و از او تعریف می کرد. هر چه از مارکسیسم آموخته بودم، آموزش های او بود. ساعات طولانی که در اتاق نشیمن کنار بخاری می نشستیم و من از او سوال می کردم و او با صبر و آرامش پایان ناپذیر توضیح می داد. از انقلاب اکتبر، انقلاب کبیر فرانسه، تفاوت هایشان؛ مارکس چه گفته است؛ اسلام چه می گوید؛ ایراد مذهب چیست؛ برابری زن و مرد ووو.

تمام درک من از مارکسیسم همانی بود که پدرم برایم توضیح داده بود. اما به دلم می نشست. علاقه و احترام عمیقی به مارکس در خود احساس می کردم. بعدا وقتی مارکس را خواندم، وقتی کلاسیک ها را بلعیدم، متوجه شدم که پدرم یک دیدگاه ماتریالیستی فوئرباخی داشت. سوسیالیسم را مثل انتشارات پروگرس شوروی توضیح می داد. یک دید پوزیویستی. اما همان درک ناقص مرا شیقته مارکس و سوسیالیسم کرده بود.

در مورد برابری زن و مرد بیشتر از اینکه پاسخ به سوال باشد؛ اظهاریه و موضع بود. فرضا در خانه ما هیچوقت نمی شنیدی از پدر که بگوید "آخر دختری گفته اند و پسری گفته اند!" هیچوقت نمی شنیدی بگوید برای دختر مناسب نیست این کار را بکند یا اینطور حرف بزند؛ هیچ تفاوتی میان من و خواهرم با برادرم اعمال نمی شد. خود را ناموس کسی نمیدیدیم. انسان بودیم و قابل احترام. وقتی حرفت را می زدی حتی با تندی که به یک عده ممکن بود بَر هم بخورد، ضمنی یا علنی تشویق می شدی که حرفت را می زنی و نمی ترسی. وقتی در سن 13-14 سالگی بهم گفت که "من همیشه می خواستم دختر داشته باشم تا نشان بدهم که با دختر و پسر میشود و باید یکسان برخورد کرد" افتخار عمیقی وجودم را گرفت. احترامم به این انسان چند برابر شد. وقتی فهمیدم که زمانی که در دانشگاه پلی تکنیک بغیر از تدریس نقشی در اداره آن نیز داشت تبعیض مثبت برای پذیرش دختران به دانشگاه پلی تکنیک را بعنوان سیاست دانشگاه  معرفی و تصویب کرد، بخود بالیدم. هر چند پس از مدتی بدنبال اختلافات سیاسی با رئیس دانشگاه از پلی تکنیک رفت و بعنوان استاد آزاد در دانشگاه های دیگر مشغول تدریس شد. وقتی همزمان به برادر و خواهرم شطرنج آموخت و تشویقشان کرد با هم بازی کنند. وقتی در مقابل فامیل از نظرات من و عصیانم دفاع می کرد. وقتی در سن 16 سالگی کتاب "چه باید کرد؟" چرنیشفسکی را برای مطالعه بهم داد؛ تمام این لحظات در ساختن شخصیت من نقشی تعیین کننده داشت.

من دختر خوش شانسی بودم. باید اذعان کنم. چه امتیازی از این بالاتر که در آن جامعه تا مغز و استخوان زن ستیز و مردسالار، عقب مانده و شرق زده چنین پدری داشته باشی؛ چنین پشتوانه و محیطی برای رشد داشته باشی. اما راستش بعضی وقتها که فشار رویم زیاد می شود و همان روحیه عصیان که دیگر حالت ژنتیکی برایم پیدا کرده رهایم نمی کند؛ پیش خود فکر می کنم کاش طور دیگری بزرگ شده بودم. کاش می توانستم سازش کنم؛ کاش دفاع از حق و حقیقت این چنین جایگاهی برایم نداشت؛ کاش کمی همرنگ جماعت می شدم؛ کاش منهم می آموختم که "آسته برم و آسته بیام"؛ کمی دیپلماسی و پولتیک زدن یاد می گرفتم. اینطور زندگیم شاید راحت تر و آسانتر می شد!

ادامه دارد

قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم
قسمت پنجم