پیرزن با احتیاط کامل در فلکه دوم صادقیه ( آریاشهر سابق) از اتوبوس پیاده شد.نفسی تازه کرد.به عصای چوبی لاکی رنگش تکیه داد و عینکشو جا به جا کرد. بیمارستان ابن سینا در دیدش بود.آب دهنشو به آرامی  قورت داد و  ماسک را  تا زیر چشمانش بالا کشید. با دقت به سوی بیمارستان  رفت.

 دختر جوانی در گیشه اطلاعات مشغول پاسخگویی به سئوالات  پیرمردی بود که حدود 15 دقیقه سئوالات تکراری در باره هزینه های تشخیص بیمارس کرونا می پرسید. انگار آلزایمر داشت ارقامی را که  می شنید باور نمیکرد و اینکه بیمه هزینه تشخیص بیماری را نمی پردازد.سرانجام خسته شد و رفت.

پیرزن به آرامی روسریشو تنظیم مجدد کرد  و بدون اینکه دختره چیزی بپرسه گفت : میخواستم میخچه  انگشت کوچکه پای چپ ام را در بیارم. دختره انگار انتظار مورد جدی تری را داشت. مثل  درد سینه ؛ سنگینی تنفس و یا یبوست. ماه ها بود که مراجعه کننده ای برای در آوردن میخچه را پذیرش نکرده بود. دقیقا از وقتی کرونا عود کرده بود. مردم می ترسند  برای ناراحتی های معمولی به بیمارستان  مراجعه کنند. دفترچه بیمه را گرفت و پرسید :   دفترچه ات  تا کی اعتبار دارد؟  پیرزن اون روز گوش هاش  درست کار میکردند و انتظار این سئوال را داشت. با اطمینان گفت : خوب صفحه اولو بخونید اون بالا درشت نوشته : این دفترچه تا وقتی صفحاتش تمام نشده اعتبار دارد. دختره اندکی سرخ شد. لبهاشو به هم فشرد و نهایتا لبخندی زد و گفت :  مستقیم دست چپ اطاق دوم دکتر صالحی باید قبل از هر چیز شما را ببیند.

پیرزن با دستپاگی پرسید : منو ببیند ؟

پرستار لبخند زورکی زود  و گفت : منظورم اینه  که شما را معاینه کند.

 پیرزن  وارد مطب شد و با اشاره دکتر که دو تا ماسک سفید و سرمه ای  رو هم زده بود روی صندلی نشست.

دکتر  بی حوصله پرسید : چیه مادر؟ کجات درد میکنه ؟

پیرزن چندین بار پاسخ را در ذهنش مرور کرد. دهانش عین منقار مرغ در ظهر تابستان چندین بار به تندی باز و بسته شد و زبانش بیرون اومد و  گفت :  میخواهم میخچه  انگشت کوچکه پای چپ ام را عمل کنم. در مقابل چهره بهت زده دکتر گفت : یعنی درش بیارید.

دکتر عیکنشو جا به جا کرد و گفت :  میخچه را ببینم مادر. پیرزن  سراسیمه شد  اما همچنان نشست و به صورت دکتر زل زد اما خیلی سریع منظورشو فهمید. با احتیاط کفش و جوراب پای چپش را در آورد  و زور زد و پای چپشو بالا آورد. دکتر از دور نگاهی کرد  و پرسید :

 درد میکنه مادر ؟

پیرزن مکثی کرد  و گفت : نه همیشه. بعضی وقتها.

 دکتر دستکشی پوشید و پای پیرزن را اندکی چرخاند تا میخچه را بهتر ببیند.  لباشو فشرد. لبخندی زد و گفت : ولش کن مادر. اگر واقعا دردی  نمیکنه و به اش عادت داری ولش کن. انشاء الله بعد از کرونا بیا.

 پیرزن  سرشو انداخت پائین. با دقت جوراب و کفش اشو پوشید.  خیلی چالاک  با کمک عصا از روی صندلی بلند شد. نگاهشو به چهره دکتر دوخت و گفت : من سالهاست که این میخچه را دارم. دیروز نوه ام اونو دید و گفت : مادر بزرگ فکر کنم یک سنگ کوچولو رفته تو انگشت کوچک پات.ناراحت ات نمیکنه؟ برو دکتر درش بیاره. 

بعد از سالها این اولین باره که کسی  در باره میخچه پای من حساس شده. به نوه ام قول داده ام این  به گفته او سنگو  دربیارم.

سکوت سنگینی برقرار شد. دکتر مشغول نوشتن تو دفترچه شد. سرشو بلند کرد و گفت : برو پیش همون خانمی  که تو را فرستاد پیش من. اون ترتیب همه چیزو میده. همین امروز اون میخچه را در میارم. سریع خوب میشی. میتونی نتیجه کار را به نوه ات نشون بدی. چند سالشه ؟

 پیرزن نفس عمیقی کشید و گفت : 8 سالشه. وقتی دخترم میره سر کار با نوه ام خاله بازی میکنیم. من میشم دخترش. اون خیلی دوست داره نقش مادرو بازی کنه. فکر کنم اگه پای بدون میخچه منو ببینه خیلی خوشحال بشه. نوه ام دیروز گفت : پای  هیچ دختری میخچه نداره. منظورش من بودم. قبلا عرض کردم که همیشه تو خاله بازی ها من دخترشم. منو میبره مهمونی پیش دختر همسایه. باید مودب بشینم.

سکوت سنگینی برقرار شد. پیرزن اندکی سرشو به سوی دکتر چرخاند. لباشو به هم فشرد. زل زد صورت  دکتر و  گفت :  فکر کنم اگه میخچه را در نیارم نوه ام منو نبره مهمونی.چهره دکتر اندکی در هم فرو رفت بعد یک دفعه شکفت و گفت : نگران نباش مادر.  کاری میکنم که همچنان دختر نوه ات باقی بمونی.  قدری مکث کرد. زل زد به چشمان پیرزن  و گفت : مطمئن باش. پیرزن لبخندی به پهنای صورتش زد و از مطب خارج شد.

دکتر هر دو دستشو قلاب کرد و گذاشت پشت گردنش. نفس بلندی کشید. احساس رخوت عجیبی کرد. از اینکه پیرزن خوشحال بره خونه شادی دوید زیر پوستش.

 پیرزن رفت پیش اون خانمی که  به قول دکتر قرار شد ترتیب همه کارها رو بده. با خودش فکر میکرد  نوه اش وقتی پای بدون میخچه اشو ببینه حتما خوشحال میشه و  خدا میدونه چند تا سئوالو باید جواب بده.