آخرین پیراهن شب 

شیدا محمدی

 

و لحظه ای بود وُ حرکت. لحظه ای وُ ماه. لحظه ای وُ جز لحظه ای. و من جز من نبودم. و من جز در «نبودم» بودم. من در میانه این شب. این لحظه که جز لحظه ای نبود و همه چیز بود و من بودم وُ آیینه و پیراهن اکتبر. آخرین پیراهن شب که از تن ماه می افتاد و در سُرخینه غروب محو و بنفش می شد. غمین و مهجور. می رفت به سمت تاریکی. به سمت محزونِ ثانیه های خاموشی. دقایقِ دقیقِ بیداری و دیگر هیچ. و دیگر شب بیداری طولانی ماهی و نجوا. شب-نجواهای تاریک-روشن پنجره وُ بوسه با سایه ی درازی که از سر بابا لنگ دراز می گذشت انگار. لحظه ای که چشمان من چون آکواریومی بی نور خیره می شد به روشنایی مشکوک پشت در و با دلهره ای تمام نشدنی حدس می زد سایه ی پشت دیوار را و شمارش انگشتانش را از یاد می برد در اعجاب ناباور بی رخ شدن با تو. تویی که آخرین پیراهن اکتبر را از تن افکنده بودی و لخت وُ خندان چون بودایی در باد می رقصیدی بی آنکه بدانی گریبان من چاک چاک از رخدادِ بی رخ بهاری بود که نمی گذشت. پیراهن پُر چین اسفند را بر برف های شمالی دماوند می آویزم و سخت در سایه ی بی نام تو می گریم. می دانم آخرین لباسی که بر تن خواهم کرد گداخته های سوخته لبانم است از شدت گزیدن پُر افسوسِ حرف ها، انگاره ها و ناسزاهایی که ناروا بر نام هایی زده ام که دور و نزدیک از دستانم گریخته اند. من قطره ی درخشانی ام ریخته در آبشار، رو به سرسخت ترین صخره سال. و چنان رها و سرمست گویی که هیچ. گویی همین گریه. گویی همین گناهِ گریبان دریده که گریه ام می اندازد از بس زبان سوخته گزیده ام خویش را از حرف های ناریخته و ریخته بر دل و دست تو ای زمین بی سخاوت من.