دیرتر از آنچه که می‌بایست بیدار شدم. لحظه‌ای طول کشید تا ذهنم هشدار عقربه‌ی ساعت را تحلیل و معنی آن را درک کند.  ملافه را از رویم کنار زدم و از جا پریدم. دستم را روی شانه‌ی مجید گذاشتم و او را تکان دادم، "وای دیر شد. پاشو. پاشو!"

خواب‌آلود سرش را از روی بالش بلند کرد و در حالیکه به سختی لای چشمانش را باز نگه داشته بود پرسید، "طوری شده؟"
به طرف حمام دویدم، "مگه نمی‌بینی ساعت دهه! نیم ساعت دیگه باید کرج باشیم."
 قطرات آب با فشار چون نوک سوزن، برّان از خراش روی شانه‌ام به جانم فرو ریخت. سریع خودم را از زیر دوش کنار کشیدم. یاداوری تجربه‌ی عجیب و غریب دیشب لبخندی روی لبانم نشاند. گویا حضور چسبناک خاطره‌ی عشق‌بازیمان سوزانتر از سوزش کبودی‌ها و خونمردگی‌های پوستم بود چون حس چیره در آن زمان فقط دلی بود که غنج می‌رفت. باید به فکر تهیه‌ی ملافه‌ی ساتن باشم. در مقایسه با پارچه‌ی خشک و آهاری کتان حتما لکه‌ی خون را راحت‌تر می‌شد از ساتن پاک کرد. 
در میان هوس برانگیخته شده ناگهان طعم تلخ گفتارش هجوم آورد. دستانم را به دیوار تکیه دادم و دولا سرم را زیر دوش نگه داشتم. آیا واقعا گفت یا گرفتار توهم شده‌ام. مامور امنیتی؟ نه! نه! توهمی بیش نبود. توهمی زاییده‌ی ذهن شکاک خودم. هر چه که نبود هوا گرم و دم کرده بود و زندگی آرام و ملال‌ آورم با سی و دو  ساعت پر ماجرا حضور مجید کنارم چون آب برکه‌ای که با پرتاب سنگی موج بردارد به تلاطم افتاده بود. بعد از مدتها به خانه برگشته بود، مگر نه اینکه دفعه‌ی قبل هم خشونت را چاشنی عشق‌بازی کرده بود؟ فقط این بار وحشی‌تر عمل کرده بود. ولی چرا در حین عشق‌بازیمان گفت، "این بار فقط برای عشقم". مگر بارهای قبل ... خدای من. حتی فکرش را هم نمی‌توانستم بکنم.
سرم را همانطور دولا کف مال کردم. عطر توت‌فرنگی کف شامپویی که بر صورتم می‌ریخت یاداور گریزپایی نشاط و سرزندگی شد. چرا روزم را با این افکار خراب می‌کردم؟ هر کس دیگری جای من بود الان با دمش گردو می‌شکست. با احتیاط و کم‌کم به خود جرات دادم و زیر دوش ایستادم. چرا مجیدم را محاکمه می‌کردم، آنهم چنین سنگ‌دلانه. مگر نه اینکه در قبال رفتار دیشبش هیچ شکایتی نکردم و و با او همراه شدم. از کجا معلوم سکوت مرا پای رضایتم نگذاشته و قهقهه‌های گاه و بیگاهم حتی او را تشویق نکرده باشد. در این صورت کدام یک از ما بیمار بود؟ 
چیزی گفت ولی صدایش در پس شرشر آب واضح نبود. دوش را بستم و داد کشیدم ، "چی؟ نشنیدم دوباره بگو؟"
- "گفتم حالا حتما باید بریم؟ برگرد تو تخت. حیف نیس؟ چند روز مرخصی رو بذار حالشو ببریم."
دوباره دوش را باز کردم. همان چند جمله کافی بود تا آخر ماجرا را می‌شد بفهمم. باز هم همان صحبت همیشگی فامیل تو و فامیل من. همیشه همراهش بودم و در طی غیبت‌های طولانیش در همه مراسم و روضه‌های مادر و خواهرش حضور داشتم و با دل و جان کنارشان بودم اما او هیچگاه مایل نبود با خانواده‌ی من وقت صرف کند. خود را قربانی شده دانستم چرا که در حضور خانواده‌اش حتی اجازه نداشتم خودم باشم ولی تحمل کرده بودم. چادر مشکی‌ام را برای خانه‌ی خانواده مجید دوخته بودم. اگرچه به خواست مجید حتی در غیبتش همه جا رعایت آنچه که او اعتقاد‌ات خود و خانواد‌ه‌اش خوانده بود را می‌کردم و بر خلاف چشم‌غره‌های خواهرم بنفشه حتی در غیبت مجید روسری‌ام را همیشه سفت و سخت می‌بستم.  
دوش را بستم و دقایقی بعد بیرون بودم.  پرده‌ی اتاق را کنار زدم. تیغه‌ای از نور به درون اتاق ریخت.
با صدای بلند کفت، "اه! پرده رو باز نکن با این سرو وضعت."
- پنجره که رو به حیاط‌خلوته، کسی دید نداره که، تازه پرده‌ی تور هم کلفته." 
به پشت دراز کشیده بود. دستانش را به سمت من دراز کرد و آغوشش را گشود و با لحن ملایم‌تری گفت، "کی حوصله داره تو این گرما این همه راه رانندگی کنه. حیف نیست. می‌توانیم بجاش تمام روز رو تو تخت بمونیم."
اگر هوس راندی دیگر از معاشغه‌ی بیمارگونه‌اش را داشت، کور خوانده بود.  به طرفش رفتم و ملافه را از رویش برداشتم و به گوشه‌ای پرت کردم. "ناسلامتی داماد بزرگ خانواده‌ای ها. تو پنج سال گذشته این دومین باره که قراره افتخار بدی و  تو تولد آقا جون حاضر باشی."
به سمت میز رفتم، سشوار را از کشو بیرون آوردم و به برق زدم. از تخت بلند شد. شتابی نداشت. اول به سمت پنجره رفت و بعد از نگاهی به دور و بر  پرده ها را کشید.
 - تاریک شد
 "خب چراغ برای همین وقتاس دیگه." چراغ را روشن کرد و داشت می‌گفت، "معلوم نیست کی مشغول تماشاس ..." که سشوار را روشن کردم. دنباله‌ی صحبت‌هایش در صدای سشوار گم شد. از دستش عصبانی شده بودم ولی حوصله‌ی جروبحث نداشتم. 
بوی قهوه‌ی تازه در هوا پیچید. پشت سرم ایستاد و فنجان قهوه را به دستم داد، حوله‌ی لباسیم را کمی به عقب سراند به طوریکه شانه‌هایم نمایان شد.  بر شانه‌ام بوسه‌ای زد و انگشتانش را میان موهایم یله کرد. چند جرعه از قهوه خوردم و فنجان را روی کمد گذاشتم. سینه‌ی چپم تیر کشید. درست همانجایی که دیشب با چاقوی میوه‌خوری خود را بریده بود. این چگونه ارتباطی بود؟ درد او را حس می‌کردم. تارهای نامرئی ما را بهم می‌بافت. دوستش داشتم. آری. دوستش داشتم. جرات نگاه کردن به جای زخمش را نداشتم. آه، باز شب قبل جلوی چشمانم زنده شد. مثل این بود که بوی خونی که از خراش روی سینه‌اش بیرون جهید مانند حیوانی وحشی به هیجانش اورده بود. آیا واقعا اینگونه بود یا وافعیت در بازپخش تحریف و پیچان شده بود. 
برس را برداشت، طره‌ای از موهایم را دور برس پیچید و با دست راستش سشوار را بالای آن گرفت. چگونه او می‌توانست امنیتی باشد؟ شانه‌ام  را دوباره بوسید و به سمت حمام رفت. حوله‌ام را از تنم کندم و در آینه به گله‌به‌گله‌ی  پوست قرمزی که به کبودی می‌رفت نگاه کردم. باید برای تولد آقا جان در فکر لباس دیگری باشم. کاش هوا سرد بود تا بتوانم بلوز یقه اسکی تنم کنم. یا کاش مهیار هم با بنفشه بیاید و به بهانه‌ی اینکه نامحرمی در جمع حاضر است بتوانم رد بوسه‌های گزش ماری مجید را در حصار بال روسری‌ام مخفی کنم.  ضحاک مار دوش نبودم ولی حتما این لکه‌های قهوه‌ای و قرمز روی گردنم حسابی تو ذوق می‌زد.